محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ با همین گوشی توی دستم، زوم کردم روی چهره معصومش در گوشه سمت چپ و بالای آگهی ترحیمش که حالا دارد در فضای مجازی دست به دست میچرخد. میگویند این بچه بوشهر و این بچه بندر و این پسر یازده ساله، به دلیل نداشتن یک گوشی خودکشی کرده است، آن هم با طناب دار. یعنی به جای اینکه غرق جهان بی غل وغش خودش باشد و به روزهای زیبای آینده اش فکر کند، به مرگ فکر کرده و به خلاص شدن از زندگی. یعنی در سر و قلب کوچکش چه گذشته که در یازده سالگی به فکر رهایی و رهاکردن خودش افتاده است؟ مادرش میگفت: «فقط خدا میداند.»
غمی از جنس غم این روزها
خبرش خیلی زود پیچید. یک دانش آموز یازده ساله بوشهری به دلیل نداشتن گوشی هوشمند خودکشی کرده و خودش را دار زده است؛ پسری از اهالی بندر دیر. خبری که شاید در وهله اول کمی شک وشبهه به جان آدم بیندازد، اما بااین حال چندان دور از ذهن هم نمیتواند باشد. به ویژه وقتی به یاد میآوریم داستان کولبر چهارده سالهای که با آرزوی داشتن یک گوشی هوشمند، سختی کولبری و راههای دشوار را به جان میخرد و در همین راه از قله آرزوهایش سقوط میکند و با صورت زخمی راهی بیمارستان میشود یا به خاطر میآوریم آه وفغان مادری را که در همین حاشیه مشهد زندگی میکرد و قید غرورش را زده بود و میگفت پول تهیه گوشی برای فرزندم را ندارم. حالا داستان محمد هم شاید بنشیند کنار همین ها. کنار کرونا و آموزش مجازی و غمهایی که نرم افزار شاد انداخت به جان خانوادههای زیاد و شد غصهای روی غصه بی پولی و نداری این روزها.
بیشتر بخوانید: خودکشی یا قتل؟ | ابهام درباره مرگ پسربچه ۱۱ ساله بوشهری
سرانجام گوشیای در کار بوده است یا نه؟
بعد پخش این خبر، روابط عمومی آموزش وپرورش شهرستان دیر خیلی سریع دست به کار شد؛ اسکرین شاتهایی را از چت معلم محمد با او منتشر کرد که میگوید ادلهای است برای نفی این داستان. از بیخ وبن تکذیب کردند این قضیه را و همچنین بیان کردند مستندات ارائه پذیر دیگری هم وجود دارد.
در بخشی از این تکذیبیه نوشته اند: «نامبرده از روز بازگشایی مدارس در ۱۵ شهریورماه تا روز حادثه بنا به درخواست، ولی دانش آموز باتوجه به شرایط متأثر از کرونا در مدرسه حضور نداشته و کار آموزشی خود را از طریق شبکه شاد با تلفن همراهی که شخص مدیر مدرسه در فروردین ۹۹ به ایشان اهدا کرده بود، تا آخرین ساعات روز حادثه در سامانه شاد به صورت فعال و در کلاسهای درس مجازی آنلاین انجام میداده که تمام مستندات ازجمله فایلهای صوتی و تصویری و تکالیف و تمرینهای درسی دانش آموز در گروه درسی موجود است.» و در ادامه از این گفته است که محمد جزو دانش آموزان کم برخوردار بوده و به صورت مکرر از سوی مدرسه و انجمن اولیا و مربیان آموزشگاه حمایت میشده است و خانواده محمد هم میتوانند این موضوع را تأیید کنند.
نکتهای که البته صوتهای منتشرشده از سوی مادر محمد در مصاحبه با رکنا، نه تنها آن را تأیید نمیکند، بلکه در جواب سؤال خبرنگار مبنی بر اینکه آیا از سوی مدرسه حمایت مالی میشده است، میگوید: «نه، کمک مالی نشده. قول داده بودن که گوشی بدن، ولی ندادن.» این تکذیبیه البته از جانب مردم هم واکنشهایی داشت. کاربری نوشته بود: «عجب مستنداتی! بیاین من الان به اسم هر کسی میخواین تو تلگرام پیام بدم و چت کنم و اسکرین شات هم براتون بذارم.» بااین حال، این تمام قضیه نبود.
همچنان شک وشبهههایی درباره صحت وسقم این ماجرا وجود دارد و اینکه آیا اصلا علت این مرگ واقعا تقاضا برای یک گوشی همراه بوده است یا نه. کاربر دیگری هم در این میان به نکتهای دیگر اشاره کرده بود و گفت: «فراموش نکنیم خانواده و مدرسه موظف اند بچه را تربیت کنند تا ارزش حیات را درک کند و تصمیم هیجانی نگیرد.» حتی کاربرانی دیگر در صحبت با شهروندان دیری نوشته اند که «براساس شنیدهها از سوی پدر محمد و نزدیکانشان، محمد موتورسیکلت میخواسته است و در این شهرستان پسرها از بچگی سوار موتور میشوند.»
مبهوت، محزون و داغدار
در این میان دل نوشتهای هم از جانب معلم این کودک در فضای مجازی منتشر شد که صحت وسقم آن هم مشخص نیست. در بخشی از این متن آمده است: «پیام سیدمحمد را دیدم که میگفت: اجازه، گوشی من خرابه، اجازه، گوشی من عکس نمیگیره، فیلم نمیفرسته.» و بعد صحبتهای از سر دل تنگی که برای محمد به زبان آورده است. متن دل سوزانهای که البته مادر محمد به نوعی دیگر آن را به زبان آورد، اینکه وقتی محمد به معلمش میگوید گوشی خراب است و نمیتواند چیزی بفرستد و معلمش برعکس، واکنش همدلانهای نشان نمیدهد و میگوید: «برو به بابات بگو، به من چه؟!» وقتی خبرنگار از مادر محمد میپرسد: «محمد مشکلش چی بود؟ گوشی میخواست؟»
مادرش میگوید: «آره، گوشی میخواست. گوشیمون خراب بود، نه صدا میرسوند، نه عکس میگرفت.» صحبتهای مادرش، اما همین جا تمام نمیشود و میگوید محمد هیچ وقت از این قضیه برای ما حرف نزده بود. فقط شب قبل از من خواسته بود برایش رنگینک درست کنم. شب هم خواست پیش من بخوابد. خواست برایش لالایی بخوانم و «من چه میدانستم که بچه ام میخواهد بی وفایی کند.» میگفت: «هرچه در زدم در رو باز نکرد. صدا زدم، صدام رو هم نشنید. بعد دیدم جان به جان افتاده توی آشپزخونه، با صورت کبود.» به محمد میگوید، پسر بزرگم، پسری که فقط ۱۱ سال داشته است و از حالا به بعد دیگر کنارش نیست.