لیلا طالقانی - نویسنده و شاعر | شهرآرانیوز - قیصر امینپور میتوانست به تنهایی یک جریان ادبی باشد برای نسل خسته از جنگ و تلخی آن روزها، برای روزگار سردرگمیها و پریشانیها. ما نسلی بودیم جستوجوگر و منتظر. منتظر اتفاقهای خوب و روزهای روشن. شعر قیصر در آن روزها، نجاتدهنده و سیال بود. کتابهای جدیدش را با ولع میخریدیم و شعرهایش را با اشتیاق میخواندیم.
گاهی یکی از ما شاعران و نویسندگان که برای آزمون ارشد یا دکتری یا مناسبت کاری به تهران میرفت، حتما سفارش کتاب میدادیم و یکی ازکتابهای قیصر را میخواستیم که در شهرستان گیر نمیآمد.
«آینههای ناگهان» که به دستم رسید، با آن جلد براقش که انگارآینهای روی جلد کار گذاشته بودند، ازخوشحالی چشمهایم برق میزد، انگار یک تکه از روح شاعر روی آینه جا مانده بود. شاید این حرفها برای نسل جوان این روزها کمی دیریاب و ناآشنا و تا حدی خندهدار باشد، اما تو نمیتوانستی صدای آسمانی ساز حاج قربان و نفوذ نگاهش را در آمفی تئاتر دانشکده داشته باشی، با حسن حسینی عکس انداخته باشی، آن چهره عمیق و جنوبی و خونگرم قیصر و آن شعرهای کودک و نوجوان در «سروش» و آن نگاه یگانه و ممتاز را در خاطرهات داشته باشی و جوانیات را با این بزرگان نساخته باشی. ما دانشجوهایِ جوان مشتاقی بودیم که به جشنوارههای شعر دانشجویی دعوت میشدیم.
از شهری به شهری چمدان میبستیم و به اشتیاق دیدن دکتر فاطمه راکعی که آن روزها هم چهره سیاسی بود و هم شعر میسرود، به اشتیاق دیدن کاووس حسن لی، قیصرامین پورکه استاد دانشکده ادبیات بود، ساعد باقری و علیرضا قزوه، از قطاری به هواپیمایی و از اتوبوسی به اتوبوسی میرفتیم. شعر میخواندیم و در دفترهای هم یادگاری مینوشتیم و غزلهای ناب را، چون آیههای مقدسی در دفترچههای کوچکِ خطخورده خود یادداشت میکردیم. از قیصر و بقیه شعر میگرفتیم؛ با امضا و دستخط خودشان. یادم است جشنواره شعر دانشجویی بود در شیراز. یکی از داوران قیصر امینپور بود. آن سالها آرش شفاعی و انسیه موسویان که همدانشکدهای من بودند، خیلی به تهران و دفتر شعر جوان رفت و آمد میکردند و از نزدیک با او حشر و نشر داشتند.
ما بیشتر درباره این مرد نازنین و این شاعر خوب از زبان آرش و انسیه میشنیدیم. ما هم دلمان میخواست از نزدیک پای صحبتش بنشینیم و به شعرش گوش کنیم تا اینکه فرصت دست داد و درجشنوارهای که او داور بود، من هم انتخاب شدم و جایزهام را از دست قیصر گرفتم و با او و حسن حسینی و علیرضا قزوه و فاطمه راکعی، عکس یادگاری گرفتم که تا همیشه درکتابخانه من هست و آن چهره آرام با آن نگاه عمیق و محزون، هنوز در سکوت نگاهم میکند. الهام امین شاعر خوب مشهدی رو کرد به استاد و گفت آقای امینپور، من با شما هم فامیلم و او لبخند زد. نجیب و صمیمی؛ همانطور که یک جنوبی لبخند میزند و ما از گرمای حضور او که معلمی قدرتمند بود که شعر، خوب میسرود و نقد میکرد، بهره میبردیم.
در جشنواره، صدای دانشجوها میآمد که عاشقانه بخوانید... غزل عاشقانه بخوانید... و به این شکل، فاطمه راکعیِ محجبه و محجوب را وادار کردیم پشت تریبون برود و با خندهای نمکین و محجوب، عاشقانهای بخواند. نفر بعدی قیصر بود که از دست ما درامان نبود و به لبخندی و شعر عاشقانهای و... دیگر تمام شد. این آخرین دیدار بود. بعد هم که اخبار بیماری و درد و آن خبر غریب. بعضی مرگها جهان را از معنا تهی میکند. جهان کلمه را یتیم و دنیای شعر را در وهم و سکوتی غریبانه خاموش میکند. مرگ قیصر، چنین روزهایی با خود به دنبال داشت. قیصر شاعری آگاه، مضمونیاب و نکتهپرداز بود. هر چند درحوزه شعر کودک و نوجوان، بسیار کار کرده بود، اما او را بیشتر با اشعار عمومی و اجتماعیاش که در جمعهای شاعرانه، زمزمه میکردیم، میشناختیم. شعر او در نهایت سلامت زبان و ساختار بود. برای فرهنگ توده مردم میسرود. از مردم بود و در دل مردم، جا خوش کرد. شعرهای کودک و نوجوانش، ریتم خوبی داشت. خوشآهنگ و موزون بود و با اقبال زیادی روبهرو شد.
او از شاعران مطرح انقلاب اسلامی بود و همدوره و همنسل عبدالملکی، علیرضا قزوه، فاطمه راکعی و حسن حسینی. یادت همیشه با ماست مرد جنوبی بیریا؛ شاعر خوب «آینههای ناگهان». «مثل چشمه مثل رود»، بودی، «منظومه روز دهم» را سرودی و «بی بال پریدن» را یادمان دادی. ما با «دستور زبان عشق» تو عاشقی کردیم.
تو شبیه خودت بودی؛ نه هیچ کس دیگر؛ با آن روح سخاوتمند و بینیاز. ما هنوز دوره میکنیم روز را، هنوز را ....