پیرمرد باصفا و نازنین همیشه با شور و شوق در نمازجماعت حاضر میشود؛ گویی مسجد خانه اوست و مثل مرغی که بخواهد بر شاخسارها بنشیند، او بهسوی مسجد بال میکشد. کلمه «پیرمرد» را از باب احترام و محبت بهکار میبرم. چندان هم پیر نیست. بگو مردی میانسال که متانت و شایستگی پیران را دارد و موهای جوگندمی سر و صورتش که بهسپیدی میزند، نشان از عمری تجربه و روزگارانی خاطره میدهد.
وقتی سر صحبت باز میشود و گپوگفتوگو به اولین سالهای بعد از پیروزی انقلاب میرسد، از جوانی خودش میگوید و نخستین فرصتهای شغلی و قرارگرفتن در برابر پیشنهادهایی برای کار و اشتغال در نهادهای دولتی و عمومی: «تازه از سربازی برگشته بودم و باید شغلی پیدا میکردم که بتوانم ازدواج کنم و زندگی تشکیل بدهم. انقلاب شده بود و بسیاری از نهادهای دولتی و شبهدولتی دنبال نیروهای جوان و متعهد بودند که با نیروهای قدیمیتر جایگزین کنند. خیلی فکر کردم و ذهنم بهشدت مشغول بود که با پذیرش هر کدام از آن مسئولیتها خودم را با میلیونها نفر طرف میکنم، زیرا حقوق آن ادارهها و مؤسسهها از بیتالمال تأمین میشد و میدیدم که اگر اندکی قصور و تقصیر داشته باشم، در واقع به میلیونها ایرانی بدهکار خواهم بود.
بههمین دلیل تصمیم گرفتم کاری پیدا کنم که فقط با یک نفر طرف باشم و بتوانم از او رضایت و حلالیت بطلبم. حتى چند مورد پیش آمد که برخی بستگان برای کارهای دولتی اصرار داشتند و قبول نکردم و حتى در یک مورد که داشتند خیلیجدی با پدرومادرم صحبت میکردند، از خانه بیرون رفتم و در واقع فرار کردم و چند ساعتی برنگشتم تا آن شخص برود و نتواند مرا گرفتار کند! بعد خودم راه افتادم و رفتم در خیابانها بهجستوجوی کار از این و آن پرسوجو کردم تا اینکه یکی از دوستانم مرا به مغازه یکی از هموطنان ارمنی راهنمایی کرد و گفت او دنبال کارمندی برای کارهای جاری خود میگردد.
با او صحبت کردم و او را مردی سالم و دوستداشتنی یافتم و نزد او بهکار مشغول شدم و او هم از کار من راضی بود و سالهای اشتغال خود را فقط برای او کار کردم. وقتیکه سیسال کار من با او پایان یافت و تصمیم گرفتم قدری بهاستراحت بپردازم و بهاصطلاح بازنشسته شوم، به او گفتم میخواهم رضایت خودت را از من اعلام کنی تا خیالم راحت باشد و بدانم که اگر خطا یا زیانی در کار داشتهام تو حلالم کردهای و مدیون نیستم. او نیز رضایت خود را از من اعلام کرد و خاطرم را آسوده ساخت. اکنون در حالی دوران کهنسالی را میگذرانم که میدانم بهاندازه توان و بضاعتم از بدهکارشدن به مردم خودداری کردهام و تا آنجا که خبر دارم، به کسی مدیون نیستم و فقط در برابر خداوند کوتاهیها و خطاهایی داشتهام که امیدوارم به مغفرت و رحمت خود از من بگذرد و مرا ببخشاید.»
حرفهایش تکاندهنده و پرسشبرانگیز بود و مدتی مرا بهفکر فروبرد. بهراستی من در طول این همه سالهای اشتغال و فعالیت متنوع و شلوغ به چند نفر بدهکار هستم و خود را به چه کسانی مدیون کردهام؟ هریک از ما، بهویژه کسانی که سمت و عنوان و جایگاه و مسئولیت بالاتری دارند، باید به چندمیلیون نفر جواب بدهیم؟ از همان جوان معتاد مشهدی که با اسپری فلفل کشته شد و زن فقیری که برای تأمین آب بچههایش تنفروشی کرد تا پسرک بوشهری که برای یک موبایل جانش را از دست داد یا کودک آوارهای که در آتش زبالههای حاشیهشهر سوخت... آیا هرکدام یک پرسش تلخ از امثال من نخواهند داشت؟ البته لازم نیست که ما بهاندازه آن پیرمرد باتقوای مسجدی وسواس و حساسیت بهخرج دهیم و آشکار است که ما بهاندازه توان و بضاعت متعارف و معمول، مسئولیت و تعهد داریم و قرار نیست که همه کارهای اداری و دولتی تعطیل شود، اما بهراستی هریک از ما در کارهای جاری خود چقدر بدهکاریم و هنگامیکه در دادگاه عدل الهی حاضر خواهیم شد، باید به چند نفر پاسخگو باشیم و حسابوکتاب پس بدهیم؟