روزی که تلخترین صفحه کتاب تاریخ را ورق زد و غریبانه از مدینه جدش بهسوی بیابانهای حجاز و کوفه بهراه افتاد، گفت: «مقصود و مقصدم اوست!» فریاد زد و پژواک بیدارباش او در پردههای هستی پیچید و قرنها لحظهبهلحظه و گوشتاگوش، هر کجا حرکتی، جنبشی، عزمی و ارادهای هست، صدایی در بادها زمزمه میکند: «مقصد و مقصود اوست!» و آنگاه که «خائفا یترقب» از مکه دور شد، بههرکه از سفرش پرسید، پاسخ داد: «إنی لم أخرج أشرا و لا بطرا...؛ ماجراجویانه در پی آشوب نیستم و فتنهانگیزی نمیکنم، دنیا و حکمرانی و ثروت و قدرت نمیخواهم، من بنده پروردگار و تسلیم محض خداوندم، مقصد و مقصود اوست!» وقتی هم که راه را بر او بستند و کودکان و زنان غریب کاروان کوچکش را میان ۲ نهر آب تنها و تشنه گذاشتند، تا آخرین لحظه و آخرین نفس از بندگی و اطاعت و عبودیت و تسلیم گفت. نهتنها بهگفتن، که همه میگفتند، روزی چند بار در نمازهایشان، همانها که روبهرویش صف کشیده بودند و شمشیر آخته در کف داشتند، فریاد بندگی خدا میزدند، اما دلهایشان یا اسیر زر و سیم بود یا ترسان و پرسان تهدیدها و نیرنگها.
چون کارزار بزرگ عاشورا به خون و درد رقم خورد و کارنامه تشنگی و اسیری پربار و سربلند شد، همچنان یک کلمه بیشتر نداشت، بهدست عمل و پای اقدام، با امضای خون نازنینترین پارههای تنش! پیش چشمش قطعهقطعه شدند و جز یک سخن نداشت، چنانکه پدرش بهنجوایی دردمندانه روزگار را شرمسار صبر و شکیبایی خویش کرد: «أری تراثی نهبا...؛ همه هستیام را بهغارت بردند و دم نزدم، زیرا او خواسته بود!» و این زمزمهاش بود در آخرین لحظات: «ترکت الخلق طرا فی هواکا...؛ همه را برای تو رها کردم و فرزندانم را یتیم و بیکس گذاشتم، چون تو اراده کردهای و اکنون اگر در عشق خویش بسوزانی و خاکستر کنی و بهباد دهی و باز برآوری، همچنان پارههای دلم جز آهنگ کوی تو نخواهند داشت!» نه در میانه میدان سخنسرایی، نه در آرامش و سکوت عبادتی شبانگاهی، نه در گوشه خلوتی تنها و بیصدا، ادعایی نبود که فاصلهها داشته باشد تا تجربه و آزمون. همانجا میگفت و هماندم اکبر بر زمین میافتاد. همانجا میسرود و قامت عباس در هم میشکست. همانجا میغرید و مینالید و خون گلوی گلنشان اصغرش بهآسمان میرفت. همانجا پیش چشم همه ملکوت، «بهجرم عشق توام میکشند و غوغایی است/ تو نیز بر لب بام آ که خوش تماشایی است!»
تاریخ در سالهای سال جستوجویش چنین صحنهای ندیده بود. فرشتگان در قرنها انتظارشان چنین شکوهی بهیاد نداشتند. حتى خدا هم خود در ازلیت بیآغازش چنین عشقبازی بیپایانی را نمییافت. در تلخترین غروب زمان و در دورترین نقطه جغرافیای غربت بر گودی قتلگاه خویش بهزمین افتاد، گونههای آفتابخورده را بر خاک نهاد و لبهای ترکخورده و تشنه را تنها به یک کلمه در کام خشک گرداند: «مقصد و مقصود اوست!» صدها سال گذشته است و هنوز اگر هزاران سال بگذرد نیز هر زانویی که در این راه به ایستادن راست میشود و هر قدمی که در این راه به رفتن اشاره میکند و هر چشمی که به مهر اشک میافشاند و هر دستی که به پیمان بر سینه میخورد، همه یک مقصد دارند؛ آستان حسین! هر سال وقتی بوی اربعین شامه عشق را مینوازد، گروهگروه از خانه و دیارشان بهراه میافتادند و پیاده بهسوی آستان حسینی میشتافتند.
شوق دیدار به رخسارشان رنگ میزد و از چشمهایشان برق دلباختگی میجهید، همه وجودشان برای او شعلهور میشد و جز او به هیچ چیز نمیاندیشیدند و فقط یک کلمه میشنیدند؛ حسین! یک کلمه میگفتند؛ حسین! یک مقصد داشتند؛ حسین! همه عالم میشد حسین و همه راهها یک مقصد پیدا میکرد؛ حسین! و تپش قلبها جز یک مقصود نمیشناختند؛ حسین! راز این یگانگی در همان گوهر حکمت است که فرمود: «من کان، کان له!» هرکه تنها مال خدا شد، خدا میشود مال او، هرکه خود را وقف خدا کرد و همهچیزش را بهپای خدا ریخت، خدا هم همه عالم را وقف او میکند و همهچیز دنیا و آخرت را بهپای او میریزد. کسی که مقصد و مقصودش خدا شد، خداوند هم او را مقصد سفرها و مقصود دلها میکند! و اینگونه است که هر سال در اربعین، خداوند دلها و دیدهها را بهسوی آستان حسینی روانه میسازد، چون حسین جز خدا ندارد و چنین در اراده خدا فانی گشته و در خواسته او محو شده است؛ هر کسی هم که بهسوی آستان حسینی روانه میشود، در حقیقت بهسوی خدا گام برمیدارد.
وقتی همه او شده است، جز خدا در حریمش نیست! وقتی همه وجودش خداست، دیگر جز خدا چیزی باقی نمانده است! وقتی پروانه وجود حسین در شعله عشق خداوند سوخت، دیگر جز نور درخشان عزت و عظمت خداوند چیزی نمانده است که کسی بخواهد بهسویش بشتابد! کربلا چیزی جز کنار کعبه نیست و آستان حسینی چیزی جز مسجدالحرام نیست؛ چنانکه مدینه و چنانکه نجف! زیارت او جلوهای تابناک و شکوهمند از جلوههای توحید است و محبت او تابشی قدسی از انوار عشق و مهر پروردگار و هرکه در اربعین بهسوی کربلا میرود، از هر کجا که قدم برمیدارد و با هر ظاهر و سیمایی که دیده میشود، در دل و جان خود جز یک مقصد و مقصود ندارد؛ همچنان مقصد و مقصود اوست!