لیلا کوچکزاده | شهرآرانیوز - در این مطلب به سراغ شاعر جوان مشهدی، علیرضا جهانشاهی رفتهایم. متولد آذر ۱۳۶۳ است وتا کنون دو مجموعه شعر از او به چاپ رسیده.
اولین مجموعه اش را با عنوان «این کتاب اسم ندارد» در سال ۸۴ و در قالب غزل و «خوردن والیوم زیر آفتاب» را در سال ۹۲، با نشر نیماژ منتشر میکند که مجموعه شعری در قالب آزاد است. تحصیلات جهانشاهی مهندسی برق است و از همین طریق امرار معاش میکند. اما شعر و شاعری از نوجوانی با جانش درآمیخته و لحظهای هم به نبودن شعر در زندگیاش فکر نکرده است. این شاعر مشهدی، مجموعه جدیدی با عنوان «تلگرافی برای غولها» را به پایان رسانده، اما هنوز به دلایلی قصد چاپ آن را ندارد. این روزها هم در حال نوشتن مجموعه شعر جدید دیگری است.
دلیل کشش شما به سمت ادبیات چه بوده است؟
من از اعداد به ادبیات رسیدم. یکی از دلایل اصلی رفتن من به سمت ادبیات، علاقه شدیدم به ریاضیات و فیزیک بود. به نظر من شعر، نوعی مهندسی کلمات است و نقطه عطفی برای تمام علوم دنیا. با تخیل میتوان در آینده قدم زد و با شعر آن را نمایش داد. یعنی چیزهایی را که در آینده قرار است به فیزیک و ریاضیات تبدیل شوند، میتوان هزار سال قبل تخیل کرد. انیشتین میگوید: تخیل بالاتر از علم است. بزرگترین نظریههای علمی دنیا بر حسب تخیل به وجود آمده است.
اولین شعرتان را چند سالگی سرودید؟
چهارده ساله بودم. یادم هست هفت، هشت تا شعر نیمایی نوشتم. اما سال ۸۴ اولین مجموعهام «این کتاب اسم ندارد» را در قالب غزل به چاپ رساندم. سال ۸۵ هم مجموعه غزلی نوشتم که هیچگاه آن را چاپ نکردم. چون مشکل ماهوی با قالبهای کلاسیک پیدا کردم. به نظر من این قالبها و تقارنشان نمیتوانستند، ریتم نامنظم زندگی انسان را نشان بدهند. البته این بحث مفصل است و در این گفتگو نمیگنجد. در هرصورت، به سمت سرودن شعر آزاد رفتم.
آشناییتان با جمعهای ادبی در مشهد چه زمانی بود؟
دهه هفتاد بود. ۶ ماهی بود که شعر میسرودم و به واسطه یکی از اقواممان به جلسات شعری مرحوم صاحبکار رفتم. خیلی جوان بودم و این اجازه را به خودم نمیدادم در آن جمع شعری بخوانم یا اظهار نظری بکنم. شاید اولین شعری را که در جلسه ادبی خواندم دو سال بعد از از نوشتن شعرهایم بود.
آنقدر آدمهای درخور تأملی در آن زمان، حضور داشتند که اگر چند سال از وقتت را هم میگذاشتی و حرفهایشان را میشنیدی، باز هم کم بود. اواخر دهه هفتاد و و اوایل دهه هشتاد، آنچه در جلسات ادبی مشهد روی داد، دیگر تکرار نشد و شعر ظرفیتهای بیشتری از خود بروز داد. ولی این روزها شعر به سکوتی رسیده است و فکر میکنم دنیا دربارهاش اشتباه میکند.
آیا مجموعه جدیدی آماده چاپ دارید؟
هفت سال از چاپ «خوردن والیوم زیر آفتاب»، گذشته است و مجموعهای را با عنوان «تلگرافی برای غولها» به پایان رساندهام و درحال نوشتن مجموعه جدیدی هستم که شعری بلند است. من در مجموعه قبلیام، نگاه کوانتومی به شعر دارم. نگاهی جز به کل. اما در «تلگرافی برای غولها» نگاهم برعکس شده است. نگاهی کیهانی است. نخی نامرئی بین شعرها وجود دارد که آنها را به یکدیگر وصل میکند و باید در کنار هم آنها را خواند و لذت برد.
اما برای انتشار این مجموعهها ایدهای ندارم. قطعا وقتی کاری نوشته میشود باید منتشرش کرد، اما شکل انتشار در زمانی که قصد انتشارش را داری، اهمیت دارد. در واقع چارچوب انتشاراتیها را برای چاپ کتابهایم مناسب نمیبینم.
مطالعات شما در چه حوزهای است؟
بیشتر آثار کلاسیک ادبیات فارسی یا ادبیات عرب را میخوانم. اشعار خاقانی، ناصر خسرو، مسعود سعد، انوری، فردوسی و مولانا. رمان هم میخوانم.
اما به مولانا علاقه ویژهای دارم. او پدیده متفاوتی است. در شعرِ شاعران کلاسیک ما چیزی وجود دارد که آن را در بین شاعران قرن حاضر نمیبینیم. آنها به چیزی فراتر از شعر و صنعت شعر توجه داشتهاند که این صنعت، قابل آموزش و یادگیری است و نبوغ خاصی نیاز ندارد. اما امثال مولانا، حافظ، سعدی و عطار انرژی کلمات را درک کردهاند و آن انرژی، چند صد سال بعد، هنوز هم وجود دارد و مخاطب با خواندن آثارشان و آزادشدن همان انرژی، غرق لذت و شگفتی میشود.
از اینکه شاعر شدید، پشیمان نیستید؟
به هیچوجه؛ حتی یک ثانیه هم از طی این مسیر پشیمان نیستم. البته این مسیر آسیبهای بسیاری دارد. هم آسیبهای درونی و هم بیرونی. تو میدانی که مولد چه چیزی بودی و خلق کردی، اما در بیرون، بازخوردی نداری.
به نظر من برای رفتن این مسیر تا انتها باید گردنی مثل کرگدن داشته باشی. اما شعر جاذبههایی از دنیا را به من نشان داده که اگر به عقب برگردم، باز هم این مسیر را انتخاب میکنم.
چند شعر از علیرضا جهانشاهی از مجموعه منتشرنشده «تلگرافی برای غولها»
ما مسافران موقتیم
اتاق ما بدن ببرهاست
ما خروج کردهایم
ما خورندگان جگر گوسفندیم
و از آفتاب کره کشیدیم
ما
ما
ما
میگرنیم
تماشاگران تشکیل بلوری در خلأ
و عنبیه چشم ما مأیوس است
کلاغهای مغناطیسی در برف بال میزنند
و کاغذهای سر آدم را به هر سو میپراکنند
کسی نیست
که دست مبارکی باشد بر پیشانی ما
و خطوط جبین ما را تفسیر کند برای آیندگان
ما ایستادهایم
شبپره، روز را دیده است
و موجودات فضایی
به زودی به زمین میآیند
برای کشورگشایی
***
نشستن بر پشت گراز چه طور بود؟
دیدم سرت را به سنگ میکوفتی، بدمست
روح ناآرام تودر برهوت گم شد
بدون خضر، بدون بلدچی
سکندری خوردی هدف را نزدی
در جهانی که فنر گلنگدن سفت است
اف بر تو
هنگامی که از خانه میرفتی
خانه، خانه بود
سقف و ناودان داشت
صدای بچه در آن میپیچید
مگر تاریکی چه داشت
که به سوی آن شتافتی
تو دریا بودی دریا.
دریا را غرق کرد
***
برو بپرس ریههای اتاق چگونه از کار افتاد
چگونه ناگهان پاییز شد
بپرس آلت قتاله چه بود
چه طور یک راکون
که همه قفلها را باز کرد، تنها شد
چرا فردا ظهر
در بشکه قیر پیدایش کردند
چرا فردا شب
کنار تخت همه نشسته بود، آن مجسمه قیر
و صدایی نمور از ته گلو میآمد:
من ناموس شما بودم
مرا تنها گذاشتید
من لیقه و دوات بودم
حالا با چه میخواهید بنویسید؟
***
قفلی درشت بر سینه مردگان است
در همه خوابها
آنها در لنز دوربین نگاه میکنند
و در بوی کافور مغروق شدهاند
مرگ در خاورمیانه
با طیاره لک لکها میگردد
و سربازی با فرنچ چروکش فکر میکند
ریختن خون در مستعمره شگون دارد
ماشه را میکشد
و تخم زیره را در دهان مرد عرب میکارد
و مرکب قرمز
در دشداشهی سفید او پخش میشود
انگار که نخ اسکناس را کشیده باشد
او را از روحش جدا میکند
نوری به اندازه فقرات آدم میتابد
و رسن بزرگ
گردن اسب را به سمت اربابش میکشد