تعرض به زنان عزادار به بهانه شرکت در مراسم ترحیم نوشیدنی‌های مفید برای میان وعده کودکان چیست؟ قانون مهریه چند سالی است که معطل مانده است بی‌خوابی نشانه چه بیماری‌هایی است؟ تاخیر در پرداخت الکترونیکی بیمه‌های تکمیلی + ویدئو با جوراب خوابیدن خوب است یا بد؟ تداوم وزش باد و بارش باران در کشور (۶ اردیبهشت ۱۴۰۳) لایحه افزایش تعطیلات آخر هفته نهایی می‌شود یا فراموش؟ سبزی مقوی برای رشد انفجاری مو‌ها | اسفناج منبع سرشار از فولیک اسید است آغاز نوبت اول کنکور ۱۴۰۳ | رقابت داوطلبان گروه‌های ریاضی و انسانی در نخستین روز (۶ اردیبهشت ۱۴۰۳) لزوم برنامه‌ریزی‌های کلان در شناسایی زودهنگام کودکان مبتلا به اختلالات تکاملی کلاهبرداری‌های آنلاین | وب‌سایت‌هایی که بازدید می‌کنید چقدر ایمن هستند؟ از چند سالگی پیر محسوب می‌شویم؟ شلیک دلخراش مرد فراری به همسرش استطاعت ٩٨درصد زائران حج تمتع امسال مشخص شد کشف جسد دانشجوی دندان‌پزشکی بعد از یک هفته| دو مظنون بازداشت شدند یک کشته و ۶ مجروح بر اثر طوفان زاهدان(۵ اردیبهشت ۱۴۰۳) عاملان تیراندازی در اتوبان همت دستگیر شدند (۵ اردیبهشت ۱۴۰۳) پلمب کلوپ بازی‌های تصویری متخلف در مشهد دستگیری زورگیران دهه هشتادی قمه کش (۵ اردیبهشت ۱۴۰۳)
سرخط خبرها

نبرد بادبادک‌های مهاجر

  • کد خبر: ۴۹۹۰
  • ۲۴ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۷:۱۶
نبرد بادبادک‌های مهاجر
روایتی نیمروزی از سنت قدیمی بادبادک‌بازی در محله گلشهر

لیلا کوچک‌زاده - بازوهای ورزیده‌شان با کش‌و‌قوس دادن به نخ بادبادک، موج می‌گیرد. خورشید محله گلشهر پایین آمده و رگه‌های سرخ غروب روی آن نشسته. دو بادبادک سفید و مشکی جنگی (بادبادک‌هایی که به بادبادک جنگی معروف است) که انگار از خورشید بالا زده‌اند در سه‌‌هزارمتری زمین به هم نزدیک می‌شوند! بادبادک‌بازها آن‌ها را به جان هم می‌اندازند و زیر نور، از گوشه چشم نگاهشان می‌کنند. نور خورشید، چشم‌هاشان را می‌زند. بادبادک سفید از مشکی بالاتر می‌رود. دستیاران بادبادک‌بازها، قرقره را با شتاب باز و نخ‌ها را تنظیم می‌کنند تا بادبادک‌بازها بتوانند نخ را هدایت کنند. نخ‌ها انگار که جنسشان از شیشه باشد، بُرنده و تیزند. صدای خش‌خش سایش نخ‌ قرقره‌ها به یکدیگر حس بدی دارد؛ درست انگار مغز را نشانه می‌گیرد و کم‌کم تحلیلش می‌دهد. با مهارتِ دستان بادبادک‌پران‌ها، نخ‌ها آن بالا، روی هم کشیده می‌شوند تا یکدیگر را بِبُرند. این پایین اما، خون از انگشت‌هایشان جاری می‌شود و زخم‌های دیروز‌، دوباره دهن باز می‌کنند. اما دیگر نه چیزی می‌بینند و نه چیزی می‌شنوند. تنها مثل یک خلبان زبده، پرواز را تا بریدن نخ بادبادک رقیب ادامه می‌دهند. آسمان گلشهر به غروب نزدیک می‌شود. بادبادک‌ها هنوز در هم پیچ‌و‌تاب می‌خورند. کسی فریاد می‌زند: «مکث کنی، رفتی!» نخی بریده می‌شود. بادبادک مشکی، تلوتلوخوران سقوط می‌کند تا آن بالا، جولانگاه بادبادک برنده باشد.

 

مردان زخم روزگار خورده در گلشهر، بی مهری ها، نداشتن ها، دردها و بی پولی هایشان را با جنگ بادبادک ها التیام می بخشند؛ اتفاقی که هر روز و هر روز در این حاشیه شهر مشهد و در ارتفاع چندهزار متری زمین رخ می دهد! آن ها خشونتشان را به آسمان می برند و چیزی برای پایینی ها باقی نمی گذارند. این جنگ شیرین، شیوه ای برای غلبه بر مشکلات زندگی است که سال هاست برایشان به سرگرمی تبدیل شده است. عادتی که از کشور همسایه می آید. جنگ بادبادک ها، سنتی دیرینه در کشور افغانستان است. مهارتی در خون مردمش که از روز اول فروردین شروع می شود و تا روزهای آخر پاییز ادامه دارد. هنگام مسابقات، روی پشت بام و کوچه ها پر از بچه های بادبادک به دست می شود. مسابقه از صبح اول وقت شروع می شود و تا ماندن یک بادبادک در هوا ادامه پیدا می کند. کابلی ها به این بازی، «گودی پران» می گویند، هراتی ها «کاغذپرانی» و ایرانی ها «بادبادک بازی».
در طول سه دهه اخیر که ایران میزبان مهاجران افغان بوده است، افغانستانی ها و گلشهر باهم پیوند عجیبی خورده اند و انگار که مشهد در شرق خودش یک کابل کوچک دارد با تمام ویژگی های کابل واقعی.


عشق ها
مثل آدم های گیج، با دقت به حرف های ساناز (عکاس روزنامه) درباره گلشهر و بادبادک بازهای آنجا گوش می کنم؛ از آن عکاس هایی است که عشق آفیش های ماجراجویی دارد. می دانم که برای تهیه عکس از جنگ بادبادک ها، چهار باری به گلشهر آمده که دوبارش را با هم رفته ایم. به من گفته ساده بپوش که توی چشم نباشیم. او در راه رسیدن به گلشهر با هیجان از اولین باری که به این محله رفته حرف می زند؛ از اینکه یک جمعه با ماشینش توی «بازار شلوغه» گلشهر که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن پیدا می شود، گیر کرده؛ «اصلا داشتم دیوانه می شدم تا از بازار رفتم بیرون. مردم ماشین هایشان را وسط راه پارک می کردند و می رفتند.»
می گویم: «ساناز، بادبادک بازی تفریح این آدم هاست.» می گوید «نه؛ عشق آن هاست؛ حالا خودت می بینی.» می پرسم: « چطوری با آن ها ارتباط بگیریم؟»، می گوید: «زیاد سخت نیست.»
بعد، از یکی از بادباک پران ها که اسمش را «مورچه» گذاشته اند، تعریف می کند و از مرتضی می گوید که یک معتاد کارتن خواب بوده و حالا پای ثابت این بازی شده است.


عصرها
در این کابل کوچک، نشانه های زیادی، تو را به سرزمین خورشیدهای تابان می رساند؛ بادبادک بازی، بوی غذایی که به «قابلی» معروف است، صدای موسیقی شرقی و تماشای «تبله» یا شلوارهای چسبان پولکی خانم ها که از زیر چادرهاشان بیرون زده است. تا رسیدن به محل بازی در انتهای گلشهر، محال است از کنار کوچه های باریک این محله بگذری و کودکی را با بادبادکی جنبان در حال دویدن به سمت آن یگانه زمین انتهای محله نبینی یا مردهایی با پلاستیک های مشکی بزرگ که داخلش چهار پنج تایی بادبادک جنگی گذاشته اند و مثل شیئی گران بها و شکننده، آن را حمل می کنند.
جنگ بادبادک ها از عصر تا هنگام غروب آفتاب، در کنار زمینی وسیع در انتهای محله گلشهر اتفاق می افتد؛ در کنار مجموعه شیک ورزشی گلشن که سرانجام افتتاح شد و حالا در کنار بادبادک بازی، تفریح مدرن تری برای بچه های اینجا خواهد بود.
درِ خانه ها باز است و انگار همه اهل محل بیرون هستند. پیرمردها جلو خانه ها یا در میدانگاهی نشسته اند و زنان چادر به سر در حال خرید و گفت وگو هستند. اگر در آن سوی محله، مردان بادبادک هوا می کنند و خشمشان را به آسمان می برند، اینجا خانم ها با یکدیگر درددل می کنند.


کبوترها
آسمان انتهای محله از جولان بادبادک ها رنگین است. بادبادک بچه ها خیلی پایین تر است و آن «جنگی ها» مانند نقطه های رنگی در آسمان دیده می شوند. آن قدر بالا رفته اند که می انگاری هر لحظه به بال هواپیمایی گیر کنند یا توی بال کبوتری کشیده شوند و زخمی شان کنند. نخ بادبادک های جنگی، بُرنده است. قرقره نخ ها معمولا وارداتی است و از هند و پاکستان و افغانستان می آید. کاغذِ بادبادک ها هم وارداتی است و از همان کشورها می آید. اسمشان «خوشگی» است. فقط چوب کمان ها از خیزران است. این چوب ها در ایران تولید می شود و به آن «بانس» می گویند. گلشهری ها خودشان استاد ساختن بادبادک هستند و این مهارت را نسل به نسل از قدیمی هایشان آموخته اند و به فرزندانشان هم انتقال می دهند. ظاهرا هفت هشت نفری در گلشهر پایه اصلی درست کردن بادبادک هستند و محصول تولیدی را به قیمت حدود 15هزار تومان به دوستانشان می فروشند. اما وقتی این بادبادک های جنگی را دستت می گیری، اصلا نمی توانی تصور کنی چطور این کاغذ ظریف و زیبا تا پنج هزار متر در آسمان فرو می رود و آن بالا با بادبادکی دیگر درگیر می شود. انگار نیرویی ایستا در بال و پرشان نهفته دارند که با صعود آزاد می شود.


معتادها
به نزدیک مجموعه ورزشی گلشن می رسیم. بادبادک بازها، ردیف و با فاصله از هم، کنار جوی نشسته اند و با دقت بادبادک هایشان را از داخل پلاستیک بیرون می کشند؛ 10نفری هستند.
ساناز مرا به سمت مرتضی می برد. او یکی از عجیب ترین بادبادک بازهای گلشهر است. 7 سال پیش معتاد و کارتن خواب بوده و حالا مدیر یک کمپ دولتی ترک اعتیاد در همین جاست. دست جوان های معتاد گلشهر را می گیرد و ترکشان می دهد. تفریح عصرهایش بدون استثنا، بادبادک بازی است. گونه های برجسته و بازوهای ورزیده اش، تقارن عجیبی با هم دارند. شلوار شش جیب نظامی را با تی شرت مشکی سِت کرده و کفش هایش هم حتما استوک مارک دار است؛ از آن مدل ها که بچه های پایین شهر علاقه خاصی به آن ها دارند. تیز و فرز است و دائم از این طرف به آن طرف می رود. او راهنمای ما برای معرفی بادبادک بازهای دیگر و این جنگ عجیب می شود. گرچه تا سر می جنبانیم، در خاک و خُل است؛ یا بادبادک خودش را هوا می کند یا به دیگران برای هواکردن بادبادک هایشان کمک می کند.
اینجا پای صحبت هر کدام از بادبادک بازها که می نشینیم، به نجات یافته ای از اعتیاد می رسیم که حالا اعتیادش، جنگ بادبادک هاست.


کتف ها
با دهانی باز، سرم بالاست و به دنبال بادبادک های درحال جنگ می گردم. نور چشمم را می زند و انگار دارد کورم می کند. نمی دانم این ها چطور سرشان یک سره بالاست و زیر نور خورشید می توانند ببینند و بادبادک هایشان را جنگ بدهند. از مرتضی می پرسم: «این بازی چه چیزی برای شما دارد که این قدر غرقش می شوید؟» می خندد و گونه هایش بیشتر تو می رود و می گوید: «خودش یک طور اعتیاد است. اعتیاد بدی هم دارد. ولی بهترین ورزش است.» بهترین را کش دار ادا می کند؛ «بهترین ورزشکار دنیا را بیاورید اینجا؛ ببینید اصلا می تواند پنج هزار متر، نخ را یک ریز جمع کند و بالا یا پایین بیاورد؟ اگر کتف هاش از کار نیفتاد!»
پنج هزار متر را زیر لب تکرار می کنم و مرتضی می گوید که تا آن ارتفاع، نخ ها، راست و مستقیم بالا می روند و از آن بیشتر، شکم می دهند. چشمم به بازوی بادبادک پران های دیگر می افتد. اگر اعتیاد دندان هایشان را برده، به جنگ انداختن این کاغذبادهای باوقار، عضلاتشان را ورزیده کرده است.


آش و لاش ها
ساناز مشغول عکاسی از کف دست بادبادک بازهاست که نظر من هم جلب می شود. حاشیه های جنگ بادبادک ها زیاد است، اما این یکی اش واقعا نوبر است. انگشتان دست همه شان زخمی و آش و لاش است. نخ بادبادک های جنگی، نرمه شیشه دارد و کنترلش در آن ارتفاع بالا، دستشان را می بُرد. عجیب اینجاست که علاقه به نبرد بادبادک ها، هوش و حواسشان را می برد و حین بازی اصلا متوجه نمی شوند که دستشان را زخمی می کنند. مرتضی در این باره تعبیر جالبی دارد؛ «زلیخا یک بار دستش را برید و ما هر روز می بُریم و حالی مان نیست.»
آن ها به شکل عجیبی قبل از جنگ، انگشتانشان را پانسمان می کنند تا از بریده شدن در امان بماند. گرچه این کار هم افاقه نمی کند. اول چسب زخم را دور انگشت های درگیر بازی می پیچند و بعد روی آن پنبه می گذارند و با چسب نواری، دور پنبه ها را چند دور چسب کاری می کنند. ظاهرا تعداد محدودی از آن ها هستند که دستشان را حین بازی زخمی نمی کنند؛ حرفه ای ها و قدیمی ها. سیدجعفر یکی از آن هاست.


رفیق ها
«سیدجعفر یک کاغذباد دارد که با همان، همه را پایین می کشد.» از مرتضی می پرسم کدام یکی است. به مردی میان سال اشاره می کند که صورتی آفتاب سوخته و چشمانی ریز با ته ریشی سوزن سوزن از موهای سفید دارد. او دارد بادبادکش را برای شروع جنگ آماده می کند.
مرتضی می گوید: «سید خیلی وارد است و یک طوری با نخ بازی می کند که دستش را نمی بُرد. بادبادک بازی توی خونش است. بعضی ها در جنگ عجله می کنند، اما تا حالا ندیده ام او دستش را ببُرد.»
با دقت به حرکاتش نگاه می کنم. اول نخ را به سمت عقب می کشد تا بادبادک اوج بگیرد و بالا برود. اما بادبادک کمی در آسمان پیش می رود و به یک طرف کج می شود و می خوابد. بعد او با مهارت، نخ را جمع می کند و پایینش می کشد. آن وقت چوب های کمان را که از جنس خیزران و انعطاف پذیر است، تنظیم می کند. دوباره بادبادک را هوا می کند و این بار، کاغذباد اوج می گیرد و از هزار متر هم رد می کند و همان طور بالاتر می رود. هواکردن این موجودات سرکش، قلق دارد. آدمِ خودش را می خواهد. این موضوع را وقتی متوجه می شوم که قرار می شود خودم بادبادکی را هوا کنم.
چشمان مرتضی مثل کودکی ذوق زده از دیدن بالارفتن بادبادک سیدجعفر برق می زند و رو به من می گوید: «ما پایین با هم رفیقیم و بالا می جنگیم.»


رنجرها
از مرتضی می پرسم اگر یک روز نتواند بازی کند چه می کند. با همان بی خیالی ذاتی اش جواب می دهد: «هیچی. می آییم همین جا می نشینیم و چای می خوریم.» خنده ای می کند و می گوید: «چای خوردنمان هم که شروع شود، دروغ گفتن هایمان شروع می شود! یکی می گوید هشت تا بادبادک را در یک روز کَنده (بُریده) . یکی می گوید 12تا کنده. ولی هیچ کس نمی گوید چند بار آزاد شده است (یعنی بادبادکش را بریده اند.) ما دوست داریم با هم باشیم. کنار هم باشیم و هر روز همدیگر را ببینیم.»
بادبادک سید جعفر در جنگ برنده می شود و صدای تشویق بعضی و افسوس عده ای دیگر بلند می شود. بادبادک بازنده، تلوتلوخوران به سمت زمین می آید. حالا تازه نوبت بازی بچه ها می رسد. آن ها می دوند تا بادبادک را از کوچه پس کوچه های محله پیدا کنند. آن وقت یا می برندش پیش علی هراتی که مغازه بادبادک سازی دارد و آن را به قیمت 3 هزار تومان می فروشند یا می دهند تعمیرش کند و خودشان دوباره هوایش می کنند. شاید هم به خود بادبادک بازها بفروشند.
یکی شان می گوید: هر کدام از این بچه ها که رنجرتر باشد تا شب بهتر پول در می آورد.


بالاشهری ها
ناگفته های بسیاری درباره دنیای بادبادک بازها وجود دارد که یکی از آن ها مصاف گلشهری ها با بالاشهری هاست! اصطلاح «بالاشهری» را خودشان به کار می برند. بادبادک بازهای مشهدی، پنجشنبه و جمعه ها عصر، خودشان را به زمینی بزرگ و خالی در کنار بزرگراه اندیشه می رسانند و در واقع پاتوق دیگرشان آنجاست. با این تفاوت که در این زمین، یک طرف بالاشهری ها هستند با کایت های بازاری و خارجی گران قیمت که معمولا دم های بلندی دارند که در آسمان فر می خورند و طرف مقابل، بچه های گلشهر با بادبادک های جنگی. البته جنگی بین بادبادک هایشان صورت نمی گیرد و از این فضای باز بیشتر برای بازی بهره می برند. گرچه از نظر مرتضی، آن ها کاغذبادهایشان را «سوسولی» هوا می کنند. او می گوید: «گلشهری ها هم در ساختن بادبادک ها مهارت بیشتری دارند و هم زور بازویشان از آن وری ها بیشتر است. اصلا بالاشهری ها از این کاغذبادهای ما ندیده اند و هیچ کدام از کایت های بازار هم اندازه این ها بالا نمی روند؛ یک پنجمش هم بالا نمی رود.»
در هر صورت همان قدر که تماشای بازی گلشهری ها در محله خودشان جذاب است، تماشای بازی در زمین اندیشه هم دیدن دارد.


گلشهری ها
- شما افغانستانی هستید؟
- بگی نگی. ایران به دنیا آمدیم. از دروغ شناسنامه داریم. منتها هر سال برای کارت تردد باید خدا تومن پول بدهیم.
ریز می خندد و در حالی که بادبادکش را از پلاستیک در می آورد، می گوید: همسرم ایرانی است، ولی بچه ام مدرک ندارد!
- از زندگی در اینجا راضی هستید؟
- هیچ جای دنیا گلشهر نمی شود. استارت مدافعین حرم هم از اینجا خورد. اینجا جای باحالی است. ظهر جمعه که بیایید اینجا، از شلوغی اش تعجب می کنید.
مورچه، همانی است که ساناز از او تعریف کرده بود. 4فرزند دارد ولی بادبادک بازی اش 20 سال است که قطع نشده. ریزه میزه است و برای همین «مورچه» صدایش می کنند. اسم واقعی اش را هم نمی پرسیم.
یک ساعتی از حضورمان گذشته است و همین طور بر تعداد بادبادک پران ها اضافه می شود و آسمان شلوغ تر. همه جور سن و سالی بینشان هست. مورچه با موتورش رسیده است. کاشی کار است. به دست هایش نگاه می کنم. از تعداد فراوان زخم ها، خط خطی شده است. می گوید: از کار که تعطیل می شویم، می آییم بازی و جنگ. از او می پرسم: «همسرانتان از بازی کردن شما ناراحت نیستند؟ اصلا تفریح آن ها چیست؟ به فکرشان هستید؟» و او می گوید: «از اینجا که می رویم خانه، نوبت آن هاست. می بریمشان طرقبه و شاندیز و تا نیمه شب برمی گردیم.»
اینجا انگار پا گذاشته ایم توی یک کمپ ترک اعتیاد. با هر کدامشان هم کلام می شویم، از تعداد سال های پاکی شان حرف می زنند. مورچه هم می گوید که 9 سال اعتیاد داشته و به خاطر خانواده اش ترک کرده است. و بعد هم تأکید می کند که «مرتضی اینجا کارش خوب است. بیشتر بچه های گلشهر را ترک داده است. شاید 400، 500نفر را.»
دوباره مرتضی به ما نزدیک می شود و به او می گویم همه دارند از کمپ ترک اعتیاد او حرف می زنند. مثل یک کارشناس متبحر در ادامه حرف من می گوید: «آدم معتاد هیچی نمی فهمد. معتادهای امروز بدتر هم شده اند. موادها همه دست ساز شده است و این ها بعد از کشیدن، چیزی حالی شان نمی شود. توی همین بیابان های اینجا، بارها دیده ام جنایت هایشان را. همین جا که ما عصرها بازی می کنیم، شب ها اتفاقاتی می افتد که نباید بیفتد. بعد از مصرف فکرشان قفل می شود.»
-چرا اینجا این قدر معتاد دارد؟
«این سمت شهر همین است. بروید پشت همین بیابان و نگاه کنید. همه نشسته اند و نشئه می کنند.» به پسرکی دوچرخه سوار که به ما نزدیک می شود، اشاره می کند و می گوید: «الان بچه های هم سن و سال این دارند نشئه می کنند.» پسرک نزدیک می شود و چیزی می گوید و مرتضی با خنده محکمی می گوید: «برو مرتیکه... اینجا خلاف کمشان ناس و سیگار است. کافی است توی جیب هایشان را نگاه کنید.» یکی از بادبادک پران ها به مرتضی می گوید: «چی شده باز؟ دوره گرفته ای. داری درباره شیشه و کریس حرف می زنی؟» جمعشان از خنده می پُکد.
مرتضی هم با عجله می گوید: «من بروم آن کاغذباد را پایین بیاورم، می آیم.»


لیلی ها
«دختر رئیس جمهور پاکستان گفته بود هر کسی بتواند کاغذبادش را در مسابقه ببُرد، با او ازدواج می کند. یک افغانستانی که زن و بچه داشته، در سفری به پاکستان، در این مسابقه همگانی شرکت می کند و اتفاقا او برنده بازی می شود و بادبادک دختر رئیس جمهور را پایین می کشد. دنبال برنده می گردند و پیدایش می کنند. می ترسد. او را می برند کاخ رئیس جمهوری. دختر شرطش را می گوید و اینکه می خواهد با او ازدواج کند. اما مرد افغان می گوید زن و بچه دارد و برای تجارت آمده پاکستان. دختر می گوید در ازای شرطی که گذاشته، مرد هر آرزویی داشته باشد برآورده می کند. مرد درخواست پول می کند و سرخوش با اندوخته ای زیاد، به کشور خودش بازمی گردد.»
این یکی از داستان هایی است که حول رسم دیرینه جنگ بادبادک ها تعریف می کنند. به گلشهر که بروید، از این ماجراها زیاد خواهید شنید. این داستان را هم محمود که عکاس حرم و بارگاه است، تعریف می کند. او را درحال تعمیر بادبادکش می بینیم. دارد چسب کاری می کند. در همان حال، زیر لب آوازی هم می خواند؛ «لیلی لیلی لیلی جان! جان جان! مرا کشتی به ارمان.»
60سالی از خدا عمر گرفته، ولی سرخوش است و پرانرژی. می گوید خانمش هم وطن ماست و اسمش لیلی.
از او می پرسم الان بازی چه کسی اینجا از همه بهتر است؛ «هیچ کس. یک روز می بینی یک نفر 20نفر را می برد و می کَند، یک بار هم می بینی 20بار، بریده می شود.»
مرتضی بادبادکی دستم داده که در تمام طول گفت وگو همراهم است. تا اندک بادی می وزد، میل به بالا رفتن دارد و پیچ وتاب می خورد. حتی دست گرفتنش، هم سخت است و نمی دانم چه سِرّی در این کاغذهای نازک، نهفته است که پایین هم باشند، سرکشی می کنند. آقای عکاس به من می گوید که چرا بادبادکم را هوا نمی کنم. نخ بادبادک را به دستم می دهد و می گوید: «محکم بگیرش.» حرف زدنش به فریاد تبدیل می شود. از بریدن دستانم می ترسم. همین احتیاط باعث می شود تسلطم کم شود و بادبادک رنگی به محض کمی بالارفتن، منحرف شود و سقوط کند. به سرعت گوشه اش جر می خورد و دیگر بالا نمی رود. سازش با من کوک نمی شود.


مادرها
مرتضی قرار است بجنگد. اصلا متوجه نمی شوم رقیب او کجا ایستاده و کیست. هر بادبادک پرانی می تواند دستیاری هم برای هدایت قرقره داشته باشد. دستیار مرتضی، احمد می شود. مثل گزارشگری کنارش می ایستد و چیزهایی را می گوید که حتما گوش مرتضی از آن ها پر است، ولی او هی تکرارشان می کند.
مرتضی دوزانو نشسته و با چشمان از حدقه بیرون زده، بالا را می کاود. دهانش باز مانده. بازوهاش موج گرفته و رد خال کوبی هاش بیرون زده: رفیق بی کلک مادر.
بار دومی که آمده بودیم گلشهر، مرتضی قول داده بوده برایمان بادبادک بسازد. خانه اش رفتیم و مادرش را همان جا دیدیم. او شبیه مادرش بود؛ گونه های برجسته و صورت استخوانی. هر دوتاشان دندانی در دهان ندارند و همان هم که هست، سیاه است. ولی این بی دندانی، نه زشتشان کرده و نه خشن. با معرفت اند. مادر پای اعتیاد فرزندش مانده؛ رهایش نکرده، عاقش نکرده.
مادر، جلو خود مرتضی از سال های کارتن خوابی و دردمندی فرزندش تعریف کرد. می گفت که چند بار خودزنی کرده. رگ دستش را می زده. همیشه یک چاقو و ساطور در جیبش داشته که کسی به او کاری نداشته باشد، ولی حالا دستش بادبادک است! این کلمه بادبادک را بدجوری با حرص می گفت؛ «هفت سال است اعتیادش را ترک کرده، ولی هنوز هم از او راضی نیستم. وقتش را به بادبادک بازی می گذراند. صبح ها هم توی کمپ است.»
صدای وحشتناک سایش نخ شیشه ای قرقره ها به قول امروزی ها گوشتم را ریش می کند. صدای عکاس باشی هم بلند می شود که: مرتضی با همین دست. همین! داد می زند: اگه مکث کنی رفته مرتضی!
سرعت دستان مرتضی بیشتر و بیشتر می شود و عرق از سر و رویش بیرون می زند. دستانش نخ های بازشده را کش و قوس می دهد، اما ناگهان نخ را رها می کند. بادبادکش را می کَنند. از جا می پرد. انگار که تصادف وحشتناکی رخ داده و یک نفر کشته شده.
- مفت باختی. باید با نخ بازی می کردی. مثل این بود که چاقو را بگذاری روی دستت و فشار ندهی.
صورت سیه چرده و استخوانی مرتضی به لبخندی حزن انگیز باز می شود. می ایستد و دستان خونی اش را دردمندانه توی بغلش جمع می کند. هیکلش زیر خورشید دم غروب، آب می رود و کوچک و کوچک تر می شود.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->