امیرمنصور رحیمیان | شهرآرانیوز - من آدم حواسپرتی هستم. اسمها و خطوربطشان به موضوعات، خیلی زود از خاطرم پاک میشوند. شخصیتها و تکیهکلامهایشان را فراموش میکنم و گاهی یک فیلم را باید تا اواسطش ببینم تا یادم بیاید دارم برای چندمینبار تماشایش میکنم. همین اتفاق در خواندن کتابها هم میافتد. اسمهاشان یادم نمیماند. گاهی باید تا فصل دومش بخوانم تا یادم بیاید که قبلا این کتاب را خواندهام. خیلی کم پیش میآید که در جواب «آخرین کتابی که خواندهای و آخرین فیلمی که دیدهای چی بوده است»، پاسخ دندانگیری در چنته داشته باشم. همیشه هم به خودم دلداری میدهم که: «مغزم طی فرایندی خودکار، اطلاعات بیهوده را نگهداری نمیکند و انباشت اسامی هم اطلاعات بیهوده است!»، ولی واقعیت این است که دچار آلزایمر زودرس شدهام. مغزم پیر شده است، تاجاییکه بعضیوقتها اسم خودم را هم فراموش میکنم. هرقدر زور به کلهام میآورم، کمتر نتیجه میگیرم.
من را تصور کنید؛ از وقتی برگه امتحان را گرفتهام، نیمساعت گذشته است. ته خودکار را آنقدر جویدهام که هیچ اثری ازش نمانده است و حتی به سوال اول هم نرسیدهام. گیر اسم و فامیل کوفتی خودم هستم. ولی در همان لحظات که هیچ اسمی را به خاطر نمیآورم، اسم دو نفر را نمیتوانم فراموش کنم؛ اسمهایی که انگار روی سنگ، کنده شدهاند و قرار نیست با آلزایمر و این قبیل سوسولبازیها، پاک شوند. انگار یک نفر ایستاده است و درحالیکه به صورتم سیلی میزند، آنها را تکرار میکند: «چارلی چاپلین» شترق، «بروس لی» شترق... از آقای نابغه سینما، چاپلین که بگذریم، تقریبا همه میدانند که بروسلی فقید چهکار میکرد و به چه چیزهایی معروف بود.
زمانی برای خودش اسطوره بود و ما برای پیروزی اژدهای چینی در مقابل غولتشنهای آمریکایی و انگلیسی، هورا میکشیدیم. نسلهای جدید هم با شخصیت او در بازیهای کامپیوتری آشنا هستند. ولی آدمها مثل الماس تراشخورده هستند. هزار وجه دارند و از هر طرف که بهشان نگاه کنیم، نور را یک طور میشکنند. مثلا اگر بگویم «استاد محمدرضا شجریان» خدابیامرز در مسابقه دوومیدانی شرکت کرده و مدال کشوری گرفته است، باور میکنید؟ یا مثلا بگویم یک خانم باستانشناس فرانسوی که قدیمترها به ایران آمده بوده و کلی ضرر و زیان هم به تاریخ این مملکت زده، یک نقاش و طراح درجهیک بوده است به نام مادام ژان دیولافوا؟
حالا اگر بگویم بروس لی علاوهبر مشت و لگدپرانیاش، شعر میگفته، استاد فلسفه بوده و نقاشی و طراحی هم میکرده است، چی؟ حق دارید. باور کردن بعضی چیزها سخت است. برای ما که اطلاعات بیخود را حذف میکنیم، نگه داشتن اطلاعات از یک وجه الماس آدمها هم دشوار است. همان طرفی را میبینیم که نشانمان میدهند. دیگر نمیرویم سراغ آن طرفهای دیگرش. خیلی که همت کنیم، الماس وجودی خودمان را بشناسیم، تاباندن نور به وجوه مختلف دیگران، پیشکش!
بروس لی، همه اینها را زیر سایه و حول محور اولین و بزرگترین استعدادش انجام میداد. «کونگفو» آنهم از نوع «جیتکاندو» اش که قصد ندارم وارد جزئیاتش بشوم و البته چیز زیادی هم از آن نمیدانم. درعوض میخواهم از طراحی صحبت کنم که دست بر قضا، کونگفوکار ماهری هم بود. او در طرحهایش چنان بادقت پیچش و نوع قرارگیری دست و پا را کشیده است که میشود حرکت را شبیهسازی کرد. او چنان با ظرافت نقاشی کرده که حتی فرم قرار گرفتن انگشتان دست و جهت دادن و چرخش آنها را هم در طرحهایش، مشخص کرده است. بهنظر، قبل از هر فیلم، او تمام صحنههای مبارزه را بهصورت استوریبورد برای خودش میکشیده و از روی آنها حرکات پیچیده رزمی را انجام میداده است، حتی در آخرین حضورش در سینما (بازی مرگ Game Of Death) قبل از مرگش هم درحال طراحی بوده است. بعد این مایلم آقای لی را -که اگر زنده بود، هفته گذشته باید شمع ۷۳ سالگی اش را فوت میکرد- اینطور به یاد بیاورم: «کونگفوکار، فیلسوف، شاعر، طراح و بازیگری که الماسش درحال چرخیدن بود.»
برخی از طراحیهای بروسلی
برای دیدن عکسها در اندازه واقعی روی آنها کلیک کنید: