امیرمنصور رحیمیان | شهرآرانیوز - اولش همه ساکت هستند. سرشان را با گوشیهاشان گرم کردهاند یا دارند بیرون را نگاه میکنند. رد شدن از خط درختان دودگرفته، سبقت گرفتن از موتور سیجی ۱۲۵ لکنته و تماشای گیر افتادن پشت انبوه ماشینهای دیگر، چه لذتی دارد؟ نمیفهمم. ولی آن نگاه خیره را خوب میشناسم. درحالیکه میبینند، درعینحال هم نمیبینند. بعد شروع میشود. نه مثل باران که همیشه اولین قطرهاش ناغافل میخورد سر دماغت، نه، دقیقا مثل باز شدن دریچههای سد زایندهرود.
ناگهان آدم میبیند در سیلاب کلمات دارد دستوپا میزند و الان است که غرق شود. با اولین جمله که از دهان راننده یا مسافری که جلو نشسته است خارج میشود، سیل کلمات از مغز و دهان دیگران هم بیرون میریزد. هیچکس هم به حرف نفر قبلی چندان التفاتی ندارد. هرکس از زاویه دید خودش نگاه میکند و حرف میزند. ناهمگون و پراکنده مثل دستهای زاغ بلندشده از روی سیم، موضوع بحث را جلو میبرند و جالب اینکه آخرش یا به نتیجهای تکراری میرسند یا به مقصد.
این میزگردهای کوچک چهار یا پنجنفره در همه تاکسیها به یک شکل و با یک موضوع برگزار میشود. فرقش هم با میزگردهای معمولی، این است که هیچکس نفر قبل و بعد خودش را نمیشناسد و خیلی بعید است که دوباره هم را ببینند. آدم یکطوری احساس رضایت میکند؛ چون ملزم به رعایت آداب و قاعدهها نیست و میتواند هرچه دلش خواست، بگوید. همه شرکتکنندگان این بحث هم به یک جهت نشستهاند و خبری از مناظره روبهرو نیست. دیگر نمیشود به چشم نفر روبهرو خیره شد که یعنی: «برو خجالت بکش، کمتر خالی ببند!»
انگار دوربین را در فضایی جلو و بیرون از ماشین گذاشتهاند و همه اهالی این جمع هم رو به دوربین نشستهاند و افاضات میفرمایند. این مذاکرات در طول روز بارها در هر تاکسی تکرار میشود. با آدمهای گوناگون با پوششهای متفاوت و سطح معلومات و تحصیلات مختلف و همهشان هم به دو یا سه نتیجه یکسان میرسند. نتایج هم اینها هستند: «گرانی و خدا رحم کند به همهمان»، «هرچی میدویم، به هیچی نمیرسیم و خدا عاقبت ما را بهخیر کند!» و آخرین و مهمترین نتیجهگیری اینکه: «ما اصلا بههم رحم نمیکنیم». دقت کردهام که درمورد این آخری، خدا را دخالت نمیدهیم. این مصیبتی است که مستقیم خودمان به سر هم میآوریم؛ مصیبتی که جهانی است. بیایید باهم روراست باشیم.
بدون جهتگیری به همهچیز دقت کنید. در موضوعات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و چهوچه، اکثرا آدمهایی هستیم که منافع خودمان برایمان در اولویت است. از پیشرفت دیگران، چندان کیفور نمیشویم و منتظر زمین خوردن و شکستشان هستیم تا قاهقاه به آنها بخندیم و هرجا هم لازم شد، به پوست موزی که میشود زیر پای بقیه انداخت، فکر میکنیم؛ پوست موزی که کارتونیست معروف اوکراینی، «ولادیمیر کازانوفسکی»، تجسم کرده است. اثری صریح، ساده و مینیمال، بدون عنصر اضافی و شخصیتهایی با خطهایی کوتاه و شکسته. اثری که مثل ضربهای ناگهانی و بیرودربایستی، این مفهوم ساده و درعینحال عمیق را میرساند. او خیلی بیتعارف، کله آدمهای تصویرش را خالی و بدون مغز مجسم کرده است.
نماد آدمهایی که خالی از اندیشه هستند و به تنها چیزی که میتوانند فکر کنند، زمین زدن دیگران است، آنهم با پوست موزی که خودش زباله بهحساب میآید. اثری که بهسبب سادگی در کشیدنش، میشود به آن خندید و خیلی راحت از کنارش رد شد و اصلا متوجه نشد که خنجری در آستین داشته و در مغزمان فرو کرده است. اثری که در عین سادگی، سیلی محکمی است که بعدها جایش درد میگیرد. اثر کازانوفسکی، مثل باران نیست که آرام شروع شود و اولین قطرهاش هم ناغافل بخورد نوک دماغمان. او دریچههای سد را ناگهان باز کرده است و ما بیخبر، زیر خروارها آب غرق شدهایم.