سحر نیکو عقیده | شهرآرانیوز؛ به گمان من انسان با آرزوی پرواز خلق میشود و این آرزو، آرزوی مشترک تمام انسانهاست. اما این پرواز هم، به معنی پرواز درآسمان به هر روشی نیست. بیشتر به شجاعت ربط دارد. به اینکه بدون ترس از سقوط و نرسیدن، بالهایت را باز کنی، اشتیاق رفتن توی بالهایت تزریق شده باشد و کسی هم پرهای پرواز تو را نچیند. آن وقت است که میتوانی به ورای قلههای رفیعی که آرزویش را داری پرواز کنی.
محمد مهدی یکی از همانهایی بوده که از همان دوران کودکی آرزوی پرواز را در سر داشته. خاطرات پررنگ او از کودکی حالا شب و روزهایی هستند که ساعتها در فرودگاه شهید هاشمینژاد مشهد به تماشای اوج گرفتن هواپیماها مینشسته. میخواسته هر طور شده هندسه پرواز را از کتف هواپیماها بگیرد و توی بال پهپادهای کوچک و کم جانی که میساخته بریزد. البته کمترین تحریر او از آرزوهایش، پرواز به معنای واقعی آن بوده... او پرواز را ساده معنی نمیکند و پرواز برای او یعنی رسیدن به رؤیاها و آرزوهای بزرگش؛ و از راههای سختی میگوید که طی این سالها طی کرده است. او حالا به کمک علیرضا اولین شرکت دانشبنیان هوا و فضا را به معنای واقعی تأسیس کرده است.
شرکتی که درحوزه مکانیک، الکترونیک و کنترل پرواز هوا فضایی فعالیت دارد و هدفش بومیسازی صنعت هوا و فضای کشورمان است. ایجاد اقتصاد دانشبنیان در این حوزه به معنای واقعی آن! او، اما آرزویش را تعمیم میدهد به تمام حوزهها. اینکه روزی برسد که اقتصاد تمام کشورمان دانشبنیان باشد، وابسته به فروش نفت نباشد و همه چیز بومیسازی شده باشد. اینها را محمد مهدی رفیعی میگوید، جوان متولد سال ٧١ که مؤسس و مدیر این شرکت است. مدرک کارشناسیاش را در رشته مکانیک سیالات از دانشگاه فردوسی گرفته و مدک کارشناسیارشدش را از دانشگاه علم و صنعت. حالا هم دانشجوی دکترای مکانیک شاخه تبدیل انرژی دانشگاه فردوسی مشهد است. اما بخش پررنگ زندگی او را همین شرکت خودش و فعالیتهای جانبیاش تشکیل میدهد.
امروز را به بهانه ۲۵ آذر روز پژوهش مهمان او و دوست وهمراه و همکارش هستیم. یعنی علیرضا جرجیانی متولد سال ٧٠ با مدرک کارشناسیارشد رشته هوا و فضا از دانشگاه فردوسی مشهد. این دو همراه و همآرزوی هم هستند. ساکن محله کارمندان اول و همسایههای قدیمی که قدمت دوستی آنها برمیگردد به دوران کودکی و تا به امروز ادامه پیدا میکند.
سر به هوا
همیشه نگاهم رو به آسمان بود. مادرم اسمم را گذاشته بود سر به هوا! هر پرندهای که عبور میکرد نگاهش میکردم و با خودم میگفتم کاش برای یک روز هم که شده بالهایش را به من قرض بدهد. بعدها که بزرگتر شدم و برای اولین بار با پدر و مادرم سوار هواپیما شدم همه چیز برایم جدیتر شد. هیچ وقت آن لحظات جادویی را فراموش نمیکنم. از کنار شیشه هواپیما تکان نمیخوردم. محو آسمان و ابرهای پنبهای زیرپایم شده بودم. همان لحظات کار خودش را کرد و باعث شد که فکر ساخت پهپاد بیفتد به جانم. اما کوچکترین اطلاعاتی ازساخت پهپاد و هواپیما نداشتم. تمام چیزی که داشتم یک کتاب کوچک جیبی بود که از نمایشگاه کتاب مدرسه خریده بودم در آن مقدمات آیرودینامیک به زبان ساده توضیح داده شده بود. هنوز هم آن کتاب را دارم. خلاصه به وسیله همان کتاب و چند تا تیر و تخته و موتور و ملخ اولین پهپاد زندگیام را ساختم. اما پرواز نمیکرد که نمیکرد، آن قدر از بالای پشت بام پرت شد پایین و سقوط کرد که دست آخر شکست و تکه تکه شد.
پهپادی که سقوط کرد
ابتدای داستان محمد مهدی برمیگردد به سالهای کودکی او که با اشتیاق تعریف میکند. سالهایی که برای پرواز و رسیدن به قله دور و دراز آرزوهایش برنامه میچیده، هر چیزی را امتحان میکرده و به هر مسیری قدم میگذاشته. پس از بارها ساخت پهپاد و بارها تجربه شکست، تصمیم میگیرد که از اهل فنش کمک بگیرد. متوجه میشود که قرارگاه سازندگان پهپاد جایی است در پشت ورزشگاه ثامن شاندیز مشهد که جمعهها پهپادهای کوچکشان را آنجا پرواز میدهند.
یک روز جمعه از محل زندگیشان حوالی مصلی و کارمندان اول راه میافتد به مقصد شاندیز. ساعت ٨ صبح راه میافتد و پس از کلی اتوبوسسواری و پیادهروی در گرما هلاک و تشنه به محل یادشده میرسد. رسیدن او همانا وتمام شدن نمایش پرواز پهپادها همان. همه در حال جمع کردن و رفتن بودند که محمدمهدی اصرار و تمنا میکند که یک بار دیگر پهپادهای کنترلی را پرواز بدهند. اما به قول خودش یک الف بچه بوده که کسی به حرفش اعتنایی نمیکرده. آن روز محمد مهدی دست از پا درازتر به خانه برمیگردد.
تماشای پرواز هواپیماها
تنها دلخوشیاش آن زمان تماشا کردن اوج گرفتن هواپیماها در کنار باند فرودگاه شهید هاشمینژاد بوده. تعریف میکند: کوچکترین داماد خانواده ما کارمند نیروی هوایی ارتش بود. چیز زیادی از ساخت هواپیما نمیدانست، اما من که دستم به جایی بند نبود تمام سؤالهایم را از او میکردم. او هم اشتیاق من به پرواز را که دید یک روز مرا سوار موتورش کرد و به فرودگاه برد تا پرواز هواپیماها را نگاه کنم. از آن به بعد تفریح من همین شده بود. نه فوتبال را دوست داشتم نه بازیهای معمول دیگر را. کار من شده بود رفتن به فرودگاه و ساعتها تماشای اوج گرفتن هواپیماها.
از دستفروشی تا تاکسی تلفنی
همراه و همبازی او علیرضا بوده، همسایه قدیمی آنها. از همان عالم کودکی کلی علاقه مشترک پیدا میکنند و از هفت سالگی بهترین رفیقهای یکدیگر میشوند. ساعتها درباره ساخت پهپاد و هواپیما با هم گفتگو میکردند و تمام مسیر خانه تا مدرسه را در باره آرزوهایشان صحبت میکردند. البته چیزهای دیگری هم این میان بوده که آنها را به یکدیگر نزدیک میکرده.
علیرضا میگوید: روحیات و تفکرات ما شبیه هم بود. علاوه بر علایق مشترکی که داشتیم هر دو روحیه مذهبی و معنوی هم داشتیم. به مسجد محله میرفتیم، عضو بسیج شده بودیم، به کارهای عامالمنفعه علاقه داشتیم، اردوی راهیان نور شرکت میکردیم و....
آنها با هم رشد پیدا میکنند و از مسیر مشترکی که طی میکنند میگویند. اینکه بعد از اتمام دوره دبیرستان با شروع دانشگاه، زمانی که به قول خودشان یک قِران هم ته جیبشان پیدا نمیشده تصمیم به کار میگیرند و سر کارهای مختلف میروند. محمد مهدی میگوید: هر کاری را که بگویید تجربه کردهام. از دستفروشی بگیرید تا پیک موتوری. کار را عار نمیدانستم. مدتی در محله میوه میفروختم. مدتی شاگرد تعویض روغنی بودم و مدتی هم نظافتچی. معتقد بودم آدمی که میخواهد کار بزرگی انجام بدهد و آرزوهای بزرگ در سر دارد نباید از کار کردن ابایی داشته باشد. همان کارهای کوچک پاره وقت تجربههای خوبی برای من شد.
پروژههای خاص
با ورود به دانشگاه، اما اوضاع تغییر میکند و آنها اولین قدمهایشان را برای کار در راستای رشته و تخصص و علاقهشان برمیدارند. محمد مهدی از پروژههایی میگوید که در آن دوره انجام میدهد: یکی از مهمترین پروژههایی که در آن شرکت کردم، ساخت یک نمونه پروازی عمود پرواز از وسیلهای ناشناخته در سازمان تل آویو بود. یک پروژه که آن زمان به شدت امنیتی بود، اما حالا پروتکلهای امنیتی آن برداشته شده و میتوانم درباره آن صحبت کنم. ما هفت نفر از دانشجویان کارشناسی و کارشناسی ارشد از بزرگترین دانشگاههای کشور بودیم که توسط سازمان پژوهشهای پیشرفته نخبگان وزارت دفاع فراخوانده شده بودیم.
فیلمی با کیفیت بسیار پایین از وسیله دفاعی یادشده به ما نشان دادند. فیلمی که از نمایشگاهی در تلآویو گرفته شده بود.
تنها اطلاعات و نمونهای که به ما داده شده بود همین فیلم بود و حتی کارایی و ابعاد و اطلاعات دقیق آن هم مشخص نبود. چهار ماه را صرف تحقیقات و کسب اطلاعات درباره مهندسی معکوس و طراحی آن کردیم و بعد پروسه ساخت شروع شد. ماه سیزدهم نمونه را گذاشتیم روی میز مدیر سازمان! نمونهای که هنوز هم جدید است و هنوز هم از آن استفاده میشود. آن پروژه و چند پروژه دیگر وزارت دفاع که در آنها مشارکت داشتم آورده مالی برایم نداشت. قرار بود چند ماه از سربازیام کسر بخورد که آن هم نشد. با تمام این کملطفیها، اما اگر به عقب برگردم باز هم درآن شرکت میکنم، چون معتقدم که برای نظام و کشورم بسیار مفید بود.
پروژههای فرهنگی
زندگی محمدمهدی، اما ابعاد مختلفی دارد. دغدغههای متفاوتی که او سعی میکند همه را در کنار هم در یک راستا پیش ببرد. در همان سالها و در بحبوحه کار در پروژههای مختلف، بنا به دغدغههایی که برای محله خودش و مشکلات معیشتی مردم این منطقه داشته، پروژهای فرهنگی را هم همراه با علیرضا با مؤسسه معراج آغاز میکند. هدف آنها ایجاد یک نظام اقتصادی اسلامی بوده که با گفتگو با مدیران این مؤسسه فرهنگی، مسئولان سپاه کشوری و... آن را پیگیری میکنند. علیرضا تعریف میکند: هدف این بود که بستری در فضای بازار اسلامی ایجاد کنیم و فروشندگانی که شاخصهای بازار اسلامی مثل عدالت در قیمتگذاری، انصاف و... را رعایت میکنند، استخراج و به مردم معرفی کنیم تا یک نظام مقدس اقتصادی داشته باشیم. تمرکز و تأکید ما هم کاسبان منطقه ۶ بودند. آن هم به دلیل مشکلات معیشتی و اقتصادی که گریبانگیر مردم حاشیهنشین است. با تمام این مشکلات، اما قریب به اتفاق بازاریها وکاسبان این منطقه به دلیل عقبه فرهنگی و مذهبیای که دارند منصف و مردمدار هستند.
هدف ما این بود که این افراد را معرفی کنیم و نظام اقتصادی اسلامی تشکیل بدهیم که در آن هم فروشنده راضی باشد هم خریدار. تلاشمان را هم برای به ثمر نشستن این ایدهها کردیم، اما جواب نگرفتیم و شکست خوردیم.
شکست بزرگ
این شکست، تنها شکست آنها نبوده. در واقع بزرگترین شکست زندگی آنها درست یک سال بعد رقم میخورد، وقتی که در سال٩٥ به عنوان کارمند و کارشناس در مؤسسهای مربوط به هوا و فضا مشغول به کار میشوند. علیرضا تعریف میکند: ابتدای کار با شور وشوق زیادی وارد این شرکت شدیم و اولین بار بود که پس از سالها قرار بود در حوزه تخصص و علاقه و مهارتمان کاری جدی داشته باشیم. از جان و دل برای انجام پروژهها در این شرکت مایه میگذاشتیم، اما تفکرات و ایدههایی که مد نظر ما بود در این مؤسسه جریان نداشت. در همان زمان که همزمان شده بود با اتفاقات آتشسوزی پلاسکو به درخواست مدیران و مسئولان آتشنشانی جلساتی را برگزار کردیم برای ساخت وسیلهای پروازی برای خاموش کردن آتش.
پروژه، پروژه خوبی بود و مبلغ آن، در آن زمان بالای صد میلیون تومان بود. همه چیز داشت طبق برنامه پیش میرفت، اما با اشتباه استراتژیک دو نفر از مدیران شرکت، کل پروژه منحل شد و با منحل شدن این پروژه شرکت هم از هم پاشید و نابود شد. این درحالی بود که من در آن زمان برای شرکت در آزمون ارشد درس میخواندم، به تازگی ازدواج کرده بودم و بعد از یک سال جان کندن در این شرکت هیچ عایدی نصیبم نشده بود. محمد مهدی هم بهتازگی ازدواج کرده بود و شرایطی مشابه شرایط من داشت. ما بعد از این همه کار و امید و تلاش به بنبست رسیده بودیم.
تأسیس شرکت
همین شکست بزرگ میشود مقدمه موفقیت آنها. درست در همان برهه سخت، درست در نقطهای که همه چیز را از دست میدهند به فکر راهاندازی شرکت خودشان میافتند. مجموعهای که همسو با تفکرات و اهداف خودشان باشد. سال ٩٦ نقشه ایده اصلی را میچینند و دو سال را صرف تحقیق و انتخاب و چیدمان گروهشان میکنند.
سرانجام سال ٩٨ شرکت آنها در یک چهاردیواری کوچک در دفترمؤسسهای دیگر تأسیس میشود. محمد مهدی از ابتدای کار میگوید: با صد هزار تومان شرکتمان را ثبت کردیم! با کلی بدو بدو و بدبختی! در کاغذبازی اداری کشور ما پیشفرض این است که جلوی پایت سنگ بیندازند و مانع کارت بشوند و این در حالی است که درخیلی از کشورهای دنیا از نخبهها حمایت میکنند و سرمایه و امکانات هم در اختیارشان قرار میدهند! خلاصه با هزار بدبختی شرکت را ثبت کردیم، اما سرمایه و جا و مکانی نداشتیم. حسین مقدم مدیر یکی از شرکتهای موفق نرمافزاری در مشهد یکی از اتاقهای مؤسسهاش را در اختیار ما قرار داد و شرکت ما در همین اتاق کوچک کارش را شروع کرد و پا گرفت.
با رفت و آمدهای بسیارتوانستم یک وام ١٥٠میلیون تومانی از صندوق فناوریهای دانشگاه فردوسی که به طرحهای دانشبنیان اختصاص میدهد بگیرم و باهمین سرمایه اندک شرکت ما به راه افتاد. توانستیم سرمایهگذار جذب کنیم. پس از آن کارمان را گسترش دادیم. محصولات مختلف تولید کردیم و حالا یک شرکت نسبتا بزرگ با گروهی جوان و پویا داریم.
اقتصاد دانشبنیان
شرکت ما یک شرکت داخلی هوا و فضاست که نمونه مشابهی با این وسعت و به این شکل در ایران ندارد. تمام هدف این شرکت دانشبنیان بومیسازی صنعت هوا و فضاست چراکه این دانش در کشور ما یک دانش وارداتی است و حالا اعضای این مجموعه سعی در بومیسازی آن دارند. برای سالها این محصولات وارداتی بودند و حالا اعضای این شرکت با کمترین سرمایه در حال ساخت این محصولات هستند. موتورهای الکتریکی و سوختی، ملخها و قطعات مختلف و... حالا تمام این محصولات در این شرکت تولید میشود.
محمد مهدی رفیعی البته هدف مجموعه را بومیسازی نیروی هوا و فضای غیرنظامی میداند و توضیح میدهد: ما درراستای تقویت محصولات نظامی هم هستیم، اما افق نگاه ما دانشبنیان شدن اقتصاد کشور است. اینکه به فروش نفت افتخار نکنیم و بعد محصولات تولید شده از نفت را چندین برابر قیمت وارد کشور نکنیم. این نفت بالأخره یک روز تمام میشود و چیزی که ما را به خودکفایی میرساند همین اقتصاد دانشبنیان است. پروژههای اصلی ما در این شرکت حالا تولید ابزار برای آبیاری زمینهای کشاورزی، حوزه حمل محموله و... است. البته شرکت ما هنوز تازهنفس است و تا رسیدن به نقطه ایدهآلمان راه زیاد است، اما با کمک کارکنان و گروه جوان و پویایی که داریم خیلی زود به اهدافمان میرسیم.
به جوانان پر و بال بدهیم
محمد مهدی رفیعی حالا شرکت دیگری هم دارد که مشابه همین شرکت سیمرغ سهاست و سرریز فناوری این شرکت در آن شرکت میریزد و هر محصولی که بخواهد به تولید انبوه برسد در این شرکت جدید در یک کارگاه فنی تولید میشود و به فروش میرسد. اما او درآخر مهمترین هدفش را پروژهای میداند که اخیرا با کمک عدهای دیگر روی آن کار کرده است. میگوید: جدا از پیشبرد اهداف این شرکت و رسیدن به اقتصاد دانشبنیان، اهداف دیگری هم در سر دارم.
اینکه ما درکشور خودمان شرکتی مشابه شرکت زیمنس داشته باشیم. هدف ما ایجاد اشتغال برای دانشجویان متعهد و متخصص در کشور است. حالا کشور ما پر است از جوانان متخصصی که به دلیل نبود بستر مناسب و به این دلیل که شغلی در حوزه مهارتشان پیدا نکردهاند به سراغ شغلهای دیگری رفتهاند. ما میخواهیم شرکتهای دانشبنیان کشور در دانشگاهها مستقر شوند و دانشجویان بتوانند هنگام تحصیل روی پروژههای بزرگ کار کنند و نقشآفرینی کنند. میخواهیم مجموعهای که در حوزه دانشبنیان فعالیت دارد سرریز پولش نرود توی جیب سهامدارها. بلکه تبدیل بشود به وامهای خرد برای دانشجویان در دانشگاهها. حالا کلی جوان بااستعداد و بامهارت داریم که آرزوی پرواز و رسیدن به قلههای آرزوهایشان را دارند. تمام هدف ما این است که قبل از چیده شدن بالهایشان به آنها پر و بال بدهیم.