حمیده وحیدی | شهرآرانیوز - خرداد ۹۴، وقتی همراه با ۱۷۵ شهید عملیات کربلای ۴ تصویری از شهدای غواص دستبسته منتشر شد، نام یکی از شهدا به نام مسعود شادکام در سایتها پر شد، نوجوانی که گفته میشد صاحب همان عکس معروف است. همان زمان به خیابان احمدآباد رفتم و ساعتی با مادر شهیدی که قدرت راهرفتن سالها از او گرفته شده بود روبهرو شدم. خیلی زود خبر برگشت مسعود تکذیب شد، اما نگاه مادری که چشمانتظاری ۲ فرزندش را ۳ دهه بردوش کشیده بود و حرفهایش را هرگز فراموش نکردم.
حرفهای آن مادر را بیآنکه منتشر کنم برای خودم یادداشت کردم. چند وقت پیش، خیلی اتفاقی، وقتی فایلهای رایانه قدیمی را زیر و رو میکردم، با حرفهای این مادر شهید روبهرو شدم و فکر کردم هر سال همین ایام که دوباره تصاویر عملیات کربلای ۴ پخش میشود، داغ این سالها برای او دوباره تداعی میشود. آیا حافظه مردم این مادران را به یاد میآورد؟
«مادر شهید بودن افتخار دارد. این عزت را همان وقتی که مردم با چشمهای به زمین دوخته به من نگاه کردند فهمیدم، از همان ۳۰ سال پیش که ۲ پسرم به فاصله ۱۹ روز رفتند و دیگر برنگشتند. نه اینکه لباس سیاهم را از تن درنیاورم، نه. آن وقت تا ۱۰ سال چشمم به در بود که روزی برخواهند گشت.
اول جلال رفت. بعد هم مسعود که دیگر برنگشت و این برنگشتن آنقدر ادامه پیدا کرد که تازه ۳۰ سال بعد فهمیدم مفقودالاثر بودن یعنی چه، وقتی چشمهایم سویش را از دست داد و پاهایم از غصه فلج شد و یک گوشه نشستم و دیگر بلند نشدم و ۱۰ سال از پنجره نیامدن پسرهایم را تماشا کردم. حیاطمان بزرگ بود و باغچه و حوض وسط آن همیشه محل بازی مسعود بود. آنقدر آببازی را دوست داشت که وقتی رفت، توی لباس غواصی به اروند زد. قدش بلند بود و کشیده. توی آخرین دیدارش نتوانستم صورتش را ببوسم. قد کشیدم و زیر گلویش را بوسیدم و او بیآنکه برگردد رفت. جلال هم که هرگز خداحافظی نکرد و آرزوی دیدن چشمهای کشیدهاش برای همیشه در نگاهم ماند.
اولینبار از جلال یک تکه استخوان سوخته برایم آوردند. کفن را که دادم ببرند، گفتند: لازممان نمیشود. خاکش کردند در جوار امام رضا (ع). راستی یک استخوان کوچک هم شب اول قبر دارد؟ اما از مسعود همان تکه استخوان نیمسوخته را هم نیاوردند. گفتم شاید مسعود جایی اسیر باشد. برخی همرزمانش شهادتش را در آب دیده بودند، اما ته دلم میگفتم امیدوارم اینطور نباشد. اشتباه میکنند.
حتما بین اسرایی که سال ۶۸ برگشتند خواهد بود. چقدر رفتم و پیکانهای گلزده را نگاه کردم و یکییکی پشتشان دویدم که شاید مسعودم بین آنها باشد، اما بعد از ۱۰ سال، روحش را تشییع کردند: قبر خالی، تابوت خالی. همه میپرسیدند: مگر خاک دل را سرد نمیکند؟ کدام دل با کدام خاک سرد خواهد شد؟ مگر من استخوانی را به خاک سپردم؟ یک قبر خالی را سالها گذاشتم و بوسیدم. یک بار دیگر هم گفتند پیکرش را پیدا کردهاند. ذوق سالها ندیدنش دلم را بیتاب کرد. خانه را آب و جارو کردم برای میزبانی کسانی که برای تماشای پسرم قرار بود بیایند، اما اینبار هم اشتباه شده بود. مسعود من با مسعود مادری دیگر هم نام شده بودند. حالا بعد سالها چشمانتظاری، مدتی است تلویزیون عکس پسرم را دستبسته نشان داده است در حالی که تنش در لباس غواصی پوسیده است. این بار سوم ندانستم باید خوشحال میشدم یا ناراحت.
راستی چرا دستهایش بسته بود؟ خاک را روی دهان آدم بریزند چه احساسی دارد؟ یعنی آن پیکر آخرینبار نام کدام عزیزش را به زبان آورده است؟ مردم توی تلفن همراهشان عکس مسعود را کنار آن استخوان سبزگونه گذاشتند و مدام چرخاندند و هربار قلبم تیر کشید وقتی نامش را به هم نشان دادند. کسی به من زنگ نزد. نمیدانم دیانای چیست، اما باز هم گفتند این عکس و جنازه مسعود نیست. اشتباهی شده است. این بار دیگر چشم انتظاری دلم را خشک کرده است. مسعود اگر بود، حتما پسرش میخواست کنکور شرکت کند. حتما برای دخترش خواستگار میآمد. شاید این روزها من باید لباس عروسی نوهام را میدوختم. شاید این روزها ....»