سحر نیکو عقیده | شهرآرانیوز - با صبر و حوصلهای خاص مرا به گوشه گوشه شهرک میبرد. بازار ماهیفروشها و ماهیهایی را که به قول خودش طعم دریا میدهند نشانم میدهد. مرا میبرد تا ته مجتمع، تا مغازه بامیهفروشی آخر شهرک که به گمانش اصل بامیه جنوب را فقط و فقط در همین بامیهفروشی شهر میتوانی پیدا کنی. بعد هم میرویم سراغ ابوعادل، دشداشهدوز قدیمی شهرک. پیرمرد سیهچرده آبادانی که این روزها کار و بارش کساد شده، اما دلش به همین خیاطی کوچکش خوش است. سلامی گرم تحویل یکدیگر میدهند و به زبان عربی چیزهایی میگویند که سر در نمیآورم. اما صمیمیتشان را مابین لبخندها و لحن دوستانهشان حس میکنم.
کلی عکس در این خیاطی کوچک، در کنار تنها دشداشهدوز شهرک میاندازد و تأکید میکند که عکسهای او حتما در روزنامه چاپ شود. دست آخر پس از کلی گشتوگذار در مجتمع و خوش و بش با آدمها میگوید: اینجا پر از نشانه است. پر از تصاویر و صداهایی که دیده نمیشوند. اگر رد آنها را بگیری میتوانی پا به دنیایی جدید بگذاری، دنیای آدمهای این شهرک.
خدیجه نیسی مستندساز ۴۶ ساله اصالتا اهوازی است که حالا شش سال از سکونتش در شهر مشهد میگذرد. او که دوران کودکیاش را در جنوب کشور سپری کرده حالا مجتمع شهید بهشتی را قلب گرم و تپنده این شهر میداند. خرمشهری کوچک در دل شهر مشهد که زندگی جنوبی در آن جریان دارد. او به دلیل پیوندهایی که با این مردم دارد تصمیم به ساخت مستندی هویتی از مردم این نقطه از شهر میگیرد. «مدمره» بهمعنای ویرانشده چهارمین کار جدی خدیجه نیسی روایت مردم مهاجر خوزستانی است. مردمی که یک روز از میان ویرانههای شهرشان به ناگاه سر از شهری دیگر در آوردند. حالا سالهاست که از این مهاجرت میگذرد، اما آنها هنوز که هنوز است شهرشان را رها نکردهاند و در کنار هم خرمشهری کوچک را در دل این شهر تشکیل دادهاند. هنوز یک روز از پایان ساخت این مستند بیشتر نمیگذرد که تصمیم میگیریم به همین بهانه گفتوگویی با او داشته باشیم.
جنگ و مهاجرت حلقه اتصال ما بود
فیلم با صحنههایی از خانهها و ساختمانهای سر به فلک کشیده آغاز میشود. ریتمش با صدای بوق خودروها و همهمه مردم شهر تند میشود، اما رفته رفته ساختمانهای بلند کنار میروند و شهری کوچک پیش چشمهایمان نمایان میشود. حالا میتوانیم صدای موج دریا، مرغان دریایی و نواهای عربی را هم بشنویم و آدمهایی را ببینیم که انگار فرقهایی با دیگر شهروندان این شهر دارند.
لباس تنشان، پوست گرم شکلاتیرنگشان و لهجه غلیظ عربیشان را نشانمان میدهد. اما بعد لنز دوربین فراتر از این هم میرود، ما را به دل خانههای کوچک شهرک میبرد و پای صحبت آدمهای این محدوده مینشاند. خرمشهریها و آبادانیهایی که یک روز ویرانههای شهرشان را به اجبار رها کردند و به یکباره از محیطی جدید سر در آوردند. آنها با شور و حال خاصی از گذشته میگویند. عدهای از خاطراتشان میگویند، عدهای اشک میریزند و....
اینها تصاویری هستند از آخرین مستند خدیجه نیسی مستندساز اهوازی که حالا شش سال است در مشهد سکونت دارد. سال پیش وقتی سومین کار جدیاش را میسازد به فکر ساختن مستندی از این شهرک میافتد. او که همیشه به دنبال آسیبهای اجتماعی بوده اینبار تصمیم میگیرد که اثری را برای دل خودش بسازد. برای روزهای کودکیاش، خاطرات نقش بسته در ذهنش و علقهها و وابستگیهای مشترکی که با مهاجران عرب زبان دارد.
داستان از خریدهای همیشگیاش از بازار ماهیفروشها شروع میشود. هر بار که برای خرید ارده و ماهی و خرما به بازار ماهی شهرک میآمده، مجذوب فضای منحصر به فرد آن میشده است. مجذوب نشانههایی که او را به گذشتهاش پرتاب میکرده. خریدش را دو دقیقهای تمام میکرده، گوشیاش را از جیبش بیرون میکشیده و از اینسو به آنسو میرفته و از تمام گوشه و کنار و آدمهای مجتمع فیلمبرداری میکرده و ساعتها پای حرفهایشان مینشسته است.
حرفهای مشترکی که حلقه اتصال آنها از جنگ و مهاجرت بوده است. از او میخواهم که از این اشتراکات بگوید و برمیگردد به سالهای کودکیاش؛ تازه کلاس اول دبستان را شروع کرده بودم که جنگ شروع شد. شبهایی بود که تا صبح صدای بمباران توی گوشمان بود و توی حیاط به تماشای منورها و آسمان روشن شب مینشستیم و از ترس میلرزیدیم. چیزی نگذشت که گفتند باید شهر را تخلیه کنیم. ما به مدت دو سال در تهران ساکن شدیم. اما بعد از دو سال دوری به شهر خودمان بازگشتیم. اما خیلی از خرمشهریها که از شهرشان به شهرهای دیگر مهاجرت کرده بودند خانههایشان ویران شده بود و دیگر راه برگشتی نداشتند.
عبور از موانع سخت
این گفتگوها و گفتن از خاطرات گذشته با ساکنان مجتمع، کار خودش را میکند و خدیجه تصمیم جدیاش را برای ساخت چهارمین مستندش میگیرد. پیشتولید ساخت اینکار به تنهایی شش ماه زمان میبرد و او در تمام طول این شش ماه هر روز در مجتمع مشغول کار بوده است.
یک روز با دشداشهدوز قدیمی محله آشنا میشود و یک روز هم با مغازهدار اهوازی. گفتگوها و ارتباط او هر روز بیشتر و بیشتر میشود و مردم مجتمع هم به گرمی از او استقبال میکنند. زبان عربی او و گذشتهاش هم به تقویت این ارتباط و پذیرش او توسط این مردم کمک میکند. اما همه چیز به همین خوبی و خوشی پیش نمیرود و او از موانع سختی که بر سر راهش قرار میگیرد، میگوید: مردم اهواز با وجود برخورد گرم و صمیمانهشان چارچوبهای محکمی دارند. حریمهای سفت و سختی که بهراحتی نمیتوان از آنها عبور کرد.
خانه و خانواده و همسر و فرزند یکی از همینها بود. اما من نمیخواستم همه چیز به تصاویری از کوچه و خیابانهای شهرک ختم شود. پیش از این هم مستندهایی کوتاه از شهرک دیده بودم که همگی تصاویری از کوچه و خیابان بود. من میخواستم کاری متفاوت انجام بدهم و پا به دل خانههایشان بگذارم. نیمی از جمعیت این افراد زنان بودند و نمیخواستم این عنصر مهم را از اثرم حذف کنم. اما گفتگو با زنان سخت بود. وقتی با مردهای شهرک صحبت میکردم و میگفتم که میخواهم از مراسمی که همسرانشان حضور دارند فیلمبرداری کنم واکنش منفی داشتند. میگفتند میخواهی از ناموس ما فیلم بگیری؟!
فیلمبرداری از مجالس زنانه
خدیجه، اما تصمیم میگیرد از در دیگری وارد شود. خودش دست به کار میشود، میرود دم در خانهها و با خانمهای شهرک گفتگو میکند. آنها هم خیلی زود او را میپذیرند و پای او به مراسم و مجالس زنانه که به مناسبتهای مختلف در خانهها برگزار میشده، باز میشود. زنان مجتمع هم کم کم دیگر او را عضوی از خودشان میدانند و همیشه از او برای شرکت در مجالس دعوت میکنند. با شروع فیلمبرداری، اما اوضاع تغییر میکند و مخالفتها شروع میشود.
یکی از سختترین سکانسها سکانس فیلمبرداری از مراسم حنابندان در یکی از خانههای شهرک بوده که خدیجه آن روز را تعریف میکند: با وجود اعتمادی که به من داشتند، باز هم از دوربین ترس داشتند و تا چشمشان به دوربین میافتاد تمام رشتههایم پنبه میشد. روز مراسم حنابندان دیدم خانمها برقعها (نقاب مخصوص زنان) را روی صورتهایشان کشیدهاند. گفتم شما در مراسم حنابندانتان همین پوشش را دارید؟ اصرارهایم بینتیجه ماند. دست آخر تماس گرفتند با خانمهای دف زن شهرک. آنها هم ابتدا راضی به پوشیدن لباسهای محلی نمیشدند. با اصرار و گفتگوهایی که داشتم بالأخره راضی شدند. البته من هم نامردی نکردم و با وجود حجاب و پوشش کاملی که داشتند، طوری فیلمبرداری کردم که چهرهها مشخص نباشد. خلاصه آن سکانسها با آن نوای عربی و همراهی و همخوانی زنان برای من دوستداشتنیترین سکانسها شدند. لحظههایی که کودکیام را به خاطرم میآورند و نواهایی که زنان جنوبی در مجالس خانگی میخواندند.
شبهای روشن مجتمع بهشتی
گروهی که خانم نیسی برای ضبط این کار دور هم جمع میکند سر جمع ١١روز در شهرک میمانند و صبح و شب مشغول ضبط میشوند. اینکار برایشان آن قدر دلچسب و لذتبخش بوده که خیلی وقتها حتی بیشتر از ساعت تعیین شده سر کار میماندند. خدیجه نیسی حالا کلی خاطره خوب از این ١١روز دارد. یکی از بهترین خاطرات او مربوط میشود به شبهای ماه رمضان. او اسم این شبها را شبهای روشن شهرک میگذارد. از گعدههای کوچکی که در خیابان اصلی شهرک توسط مردم به وجود میآید میگوید. از گروه زنان و مردانی که انگار همگی عضو یک خانواده واحد هستند و دور هم جمع میشدند و تا صبح گفتگو میکردند.
از فروش قهوه، فلافل و بامیه عربی. از جمعیتی که بعد از اذان در معابر شهرک میریختند و فضایی گرم و زنده را به وجود میآوردند. از دیگر خاطرات خوب او فیلمبرداری از آداب و رسوم و تفریحات مخصوص به مردم اینجاست. (اِم حیبس) یا (دو مینو) یکی از بازیهای مرسوم بین مردان این شهرک است. یک بازی شبیه تخته نرد که ریشه در آداب و رسوم قدیمی آنها دارد. یکی از تفریحات آنها حالا همین است که شبها دور هم جمع شوند و مشغول بازی شوند. بخشی از این مستند نشان دادن تصاویری از همین بازی است.
۱۱ روزِ استثنایی
ضبط این مستند به کارگردانی بانوی مستندساز اهوازی و تهیه کنندگی حسن کول آبادی و تیم هفت نفره سرانجام به پایان میرسد. خدیجه نیسی به قول خودش ۱۱ روز استثنایی و لذتبخش را با تمام سختیهای کار در زندگیاش تجربه میکند، ۱۱ روزی که جزو عمرش محسوب نمیشود! میگوید تمام هدفش این است که این مردم دیده شوند و دیدگاهها هم درباره این نقطه از شهر تغییر کند. اینکه مردم بدانند نقطهای در این محدوده شهر وجود دارد که بافتی متفاوت و منحصر به فرد دارد. مجتمعی که کلی پتانسیل و ظرفیت دارد و باید به آن نگاه ویژهتری داشته باشیم.
از اتاق عمل تا سینما
مدمره چهارمین اثر جدی خدیجه نیسی است، به قول خودش مهمترین اثر در کارنامهاش، اما مشتاقیم که او را بیشتر بشناسیم و دلیل انتخاب این مسیر را از زبان خودش بشنویم و او همه چیز را از همان ابتدا تعریف میکند. از سالهای سکونت در اهواز میگوید و تحصیل در رشته تجربی، رشتهای که علاقه چندانی به آن نداشته. اما علاقه به هنر و سینما هیچ وقت او را رها نمیکند. آخر سر وقتی که در رشته مامایی مشغول به کار بوده همه چیز را رها میکند و میرود پی همان مسیری که همیشه دلش میخواسته در آن قدم بگذارد.
میگوید: درست است که کار در اتاق عمل و دیدن خون و خشونت با روحیه من سازگار نبود. اما من در آن شرایط هم به دنبال پیدا کردن زیباییها بودم. هر وقت که کودکی به دنیا میآمد من اولین مامایی بودم که او را در آغوش میگرفتم. همیشه مجذوب آن لحظه باشکوه آفرینش میشدم. روحیه من این طور شکل گرفته بود. به دنبال خلق کردن و آفرینش بودم. همین شد که تصمیم گرفتم مسیر خودم را بروم و خودم دست به آفریدن بزنم. هنر و ساخت فیلم همان چیزی بود که همیشه به دنبالش بودم.
مستند مسافران توس
او فعالیتش را با عضویت در انجمن سینمای ایران آغاز میکند، دورههای مختلف فیلمنامهنویسی، کارگردانی و... را میگذراند و چند کار کوتاه هم میسازد، اما با مهاجرت به مشهد فعالیت او جدیتر میشود. این مهاجرت به دلیل مشغله پدرش اتفاق میافتد. او هتلدار یکی از هتلهای شناخته شده مشهد میشود و درست در همین نقطه ایده ساخت اولین کار جدی در ذهن خدیجه نیسی شکل میگیرد. خودش تعریف میکند: سال٩٤ پدرم هتلداری یکی از هتلهای مشهد را برعهده گرفت. من که از همان ابتدا روحیه کنجکاوی داشتم هر زمان پا به این هتل میگذاشتم مسافرها را زیر نظر میگرفتم.
متوجه شدم که خیلی از این مسافران خانوادههای عرب زبان هستند که از کشورهایی مثل نروژ، سوئد و فنلاند به اینجا میآیند و ماه رمضان را اینجا سپری میکنند. با پرسوجو و صحبت با این خانوادهها بالأخره متوجه شدم که داستان از چه قرار است. هر کدام از این خانوادههای عراقی دارای پیشینهای سیاسی و تاریخی هستند. آنها در زمان صدام حکم اعدام میگیرند و مجبور به ترک وطن خود میشوند، ابتدا در اردوگاه رفحا در عربستان صعودی مستقر میشوند و سپس از طریق سازمان بینالملل به کشورهای اسکاندیناوی پناهنده میشوند. ماه رمضان که میشود عده زیادی از آنها به مشهد میآیند تا در جوار امام رضا (ع) این ماه معنوی را سپری کنند. من در همین پرس و جوها مجذوب داستان این خانوادهها شدم و تصمیم گرفتم که مستندی از زندگی آنها بسازم. مستند شش قسمتی مسافران توس شامل شش قسمت ٣٥دقیقهای بود که در سال ٩٤ ساخته و از شبکههای مختلف مثل افق، مستند و... پخش شد.
به دنبال تغییر هستم
مجموعه مستند دوباره زندگی، اثر بعدی خدیجه نیسی است که آن را در راستای دغدغههای خودش و علاقه به واکاوی آسیبهای اجتماعی میسازد. میرود سراغ خانوادهها و افراد مختلفی که هر کدام با مشکلی دست و پنجه نرم میکنند. اولین زوج زهرا و جواد هستند، زوجی که باورها و عادتهای متفاوتی دارند و خانواده آنها در آستانه طلاق و فروپاشی قرار دارند. میگوید: مستند را فقط برای ساختن نمیسازم. به دنبال اثرگذاری هستم، حتی اندک و ناچیز.
اگر حس کنم کار من تأثیری ندارد اصلا به آن ورود نمیکنم. مستند خانواده زهرا و جواد هم از آن پروژههایی بود که اهمیت زیادی برایم داشت. ما پا به دل این خانواده گذاشتیم و چند روز را در کنار آنها سپری کردیم. خیلی وقتها از قالب کارگردان بیرون میآمدم و با زهرا و جواد گفتگو میکردم تا زندگی آنها از هم نپاشد. همین طور هم شد. زهرا در همان چند روز تغییرات زیادی از خودش نشان داد. آنها حالا به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکنند، هر چند وقت یکبار هم به بهانهها و مناسبتهای مختلف با من تماس میگیرند و تشکر میکنند.
آدمهایی که دیده نمیشوند
از دیگر قسمتهای این مجموعه، مستند عصمت است. عصمت زنی سن و سالدار و سختکوش است که در روستایی نزدیک به سربیشه در خراسان جنوبی زندگی میکند. کسی که پس از فوت همسرش، تک و تنها فرزندانش را بزرگ میکند و آنها را از آب و گل در میآورد. پسر او حالا یک ملوان سرشناس است و دخترش هم در رشته گرافیک مشغول تحصیل است. مستند عصمت در واقع داستان زنی به ظاهر معمولی است که کم از یک قهرمان ندارد. قهرمانی ناشناخته که با زحمت زندگی خودش و فرزندانش را میسازد. خدیجه میگوید: کار مستندساز همین است. اینکه آدمهایی را که دیده و شنیده نمیشوند، ببیند و بشنود و آنها را به دیگران هم بشناساند. او در آخر میگوید هدف و رسالتش را به عنوان یک مستندساز همین چند جمله کوتاه میداند.