روایت کسرا تیموری از مرگ دیده‌ها، شنیده‌ها و سروده‌ها

خلعِ مرگ

  • کد خبر: ۵۵۹۷
  • ۰۱ مهر ۱۳۹۸ - ۱۴:۱۰
خلعِ مرگ
طرد کردن مرگ از واقعیت فقط به تأخیر انداختنِ ناشیانه یکی از وجوه اساسی زندگی است؛ وجهی که از قضا برای پذیرفتن و سهولت مواجهه با آن انس بیشتری می‌طلبد و حتی نیاز به مراقبه دارد.

قاسم فتحی

مرگ‌اندیشی چیزی از هیمنه مرگ نمی‌کاهد، ولی می‌تواند آن را به یک امر واقع تبدیل کند؛ امری که برای پذیرفتنش نیازی به گریز نیست و برعکس باید آن را در آغوش کشید. کسرا تیموری، شاعر مشهدی، نمرده است، ولی تجربه‌ای نزدیک به مرگ داشته که حالا همه نسبت‌های گذشته، حال و آینده‌اش با آن گره خورده است. مرگ همچون استخوانی بزرگ تا بیخ گلوی او آمده، کمی قلقلکش داده، اما در پیکاری سخت توانسته آن را برای مدتی به بیرون پرتاب کند. کسرا ۱۰ روز را به‌دلیل یک تصادف سخت رانندگی به اغما رفت و پزشکان امید چندانی به برگشت او نداشتند، اما قدم‌آهسته و خاک‌وخُلی دوباره به زندگی بازگشت. نکته مهم تجربه او زندگی‌اش در «دهه اغما» بود؛ دیدن تصاویر هولناک، رؤیا‌های مهیب و حضور در وهم‌زاری که هیچ اراده‌ای برای گریختن از آن نداشت. او تا قبل از این واقعه، شاعری منزوی بوده با احوالات جوانی کنکورهنرداده و حتی کمی پرخاشگر، ولی بعد از آن اغمای ۱۰‌روزه همه‌چیز برهم می‌ریزد. با کسرا در جمعه‌ای که شهر خلوت‌تر از همیشه بود، دیدار کردیم و او از تجربه اغمایش گفت که نمی‌توان نام تجربه روی آن گذشت؛ او همچنان دارد آن‌روز‌ها را زندگی می‌کند.
 
ذهن من جهش پیدا کرده بود، ولی کلماتم نه و این من را آزار می‌داد
حالا گستاخی زیادی پیدا کرده‌ام، جسورتر شده‌ام و این‌همه به‌خاطر تجربه نزدیک‌شدن به مرگ است. من وحشتناک‌ترین مقوله را تجربه کرده بودم و فهمیدم مرگ اتفاقا شیرین است، ولی چون اطلاعی ازش نداریم تعبیر‌هایی مختلفی از آن می‌دهیم. به‌هرجایی می‌زنیم برای اینکه این مرگ را قابل‌هضم کنیم. به‌نظرم مرگ می‌تواند برای هرکسی شیرین‌ترین لحظه زندگی باشد. منی که تا آن‌موقع انگشتم در نرفته بود، درد یک زخم عمیق را حس نکرده بودم، بدترین درد‌های شکستکی استخوان را تجربه کردم. اما وقتی شما وارد پروسه مرگ می‌شوید تمام حستان را از دست می‌دهید و این اطرافیان هستند که فکر می‌کنند تو داری رنج می‌کشی؛ اما رنجی در آن‌لحظه وجود ندارد. من یک شخصیت بسیار پرخاشگر و تند داشتم که حالا صبور شده، خیلی صبور. بعد از آن تجربه، ذهن من جهش پیدا کرده، ولی کلماتم نه و این من را آزار می‌دهد. من خیلی به نوشتن و شعر گفتن احتیاج داشتم. چیز‌هایی را تجربه کرده بودم که برای توصیفش کلمه‌ای پیدا نمی‌کردم و این من را به‌شدت عصبی می‌کرد. تا قبل از تصادف، شعر می‌گفتم، ولی نه با جدّیت بعدش انگار همه‌چیز تغییر کرد. از سال ۸۵-۸۶ وارد انجمن‌های ادبی شدم. اولین جایی که رفتم نگارخانه «میرک» بود. آن‌جا بود که خیلی از شعرای مشهدی را دیدم. البته اهل ظهور و بروز نبودم. یک‌روز آقای ساعی توی جلسه گفت «یک‌عده‌ای هستند که می‌آیند این‌جا، ولی شعر نمی‌خوانند و صرفا فقط حضور دارند.» بعدش هم گفت «هرکسی می‌خواهد خارج از برنامه شعر بخواند بیاید.» من آن‌روز رفتم و برای اولین‌بار شعر خواندم. می‌دانی، من شعر می‌نوشتم، ولی جرئت ارائه‌اش را نداشتم. شعر خیلی جایگاه پُر رنگی داشت برای من. رشته‌ام هم توی دبیرستان گرافیک بود و کلا کمی هم احوالاتم با باقی بچه‌ها فرق می‌کرد. یک‌بار آگهی کلاس نقاشی خانم سهیلا دیزگلی را دیدم و رفتم آن‌جا. او تمایل و علاقه‌ام به شعر را دید و بعد پای من به جلسات شعر باز شد. آن‌موقع خودِ ایشان هم از این فضا فاصله گرفته بود. فکر می‌کنم مثل جلسات طبقه پایین نگارخانه «میرک» دیگر در مشهد برگزار نشد؛ حالا من نمی‌دانم این موضوع به شرایط آن‌موقعم برمی‌گشت یا اینکه این‌جا، اولین جایی بود که می‌رفتم. مثلا یادم می‌آید که خدابیامرز رضا بروسان وقتی دیده بود درِ طبقه پایین را بسته‌اند نشست روی چمن‌ها و شروع کرد به شعر خواندن. آن‌موقع مو‌های بلندی داشتم و خیلی دلم می‌خواست هنری دیده شوم. برای همین با خودم می‌گفتم نکند که توی این جلسات شعری بخوانم و وجهه‌ام شکسته شود.

انگار شروع کرده بودم به جذب مرگ
به مرگ فکر می‌کردم؛ خیلی هم فکر می‌کردم. من آن‌موقع در رشته گرافیک و در دانشگاه تهران قبول شدم. چطور؟ سال اول که امتحان دادم رتبه‌ام شده بود ۵ هزار. سال بعدش رفتم بیست‌روز درس خواندم و رتبه‌ام شد ۲۵۰. اصلا خودم باورم نمی‌شد. می‌دانی‌که آزمون «هنر» یک آزمون دو مرحله‌ای است. یادم می‌آید من با دوستانم صبح تا شب می‌رفتیم توی ایستگاه‌های مترو، که آن‌موقع هنوز کامل نشده بودند، می‌نشستیم به طرح‌کشیدن از آدم‌ها. شب که برمی‌گشتم خانه یک فضای تاریکی زیر پُل «استقلال» بود که خیلی تماشایش می‌کردم. فیلم «داستان کوتاهی درباره عشق» کیشلوفسکی را هم دیده بودم. از زیر این پُل یک‌سری لامپ‌های کم‌نور را می‌دیدم و فکر می‌کردم من هم توی آن فضا هستم. توصیفش برایم ساده نیست. با دیدن آن‌لحظه انگار شروع می‌کردم به جذب مرگ. فکر می‌کردم من مرده‌ام و خانوده‌ام خبردار شده‌اند. بعد برای خودم روضه می‌خواندم. خیلی هم عاشق پاییز و زمستان بودم، ولی حالا عاشق همه فصل‌هایم. رضا بروسان آن‌موقع جایگاه عجیب‌وغریبی داشت و البته هنوز هم دارد. شعری داشت که می‌گفت: «وقتی مُردم صورتم را برگردانید به سمتی که خواهرانم بلند گریه کنند...» همه‌چیز گذشت تا مهر سال ۹۰. آن‌موقع یک طرحی بود که مغازه‌ها باید تا ساعت ۱۲ تعطیل کنند. خانه ما توی «مولوی» بود. سمت راست خانه ما یک پارک بود. من رفته بودم چیزی بگیرم. سوپرمارکت بسته بود، چون اجازه نداشت تا بعد از ساعت ۱۲ مغازه‌اش را باز بگذارد. یادم آمد یک دکه سر چهارراه «فرامرز عباسی» باز است. بعضی‌ها مجوز داشتند که تا ساعت دوِ نیمه‌شب بمانند. نم بارانی بود و من هم پولیور سبزی پوشیده بودم. با گوشی داشتم با یکی از دوستان صحبت می‌کردم. ولی کاملا حواسم به ماشین‌هایی که می‌آمدند بود. سرچهارراه به‌صورت کاملا اتفاقی، ماشینی با سرعت خیلی‌زیاد آمد جلو و در یک‌لحظه خیلی کش‌دار من با آن ماشین تصادف کردم. بدون ترمز به من زد. نزدیک به ۱۰۰ کیلومتر سرعت داشت؛ درواقع راننده که از قضا آشنا بود و همسایه یکی از آشناها، لحظه‌ای که می‌خواست من را بزند ترمز کرد. من حتی صورت راننده را قبل از اینکه به من بزند دیدم، کامل دیدم. کروکی پلیس می‌گفت من ۱۴ متر ونیم جلوتر پرت شده بودم. با ساق‌پا خوردم به سپر ماشین و پایم از ۶‌جا شکست. با کتفم رفتم توی شیشه ماشین و از چندجا شکست. با سرم هم خوردم روی سقف ماشین و افتادم پایین. واقعا نمی‌توانم آن‌لحظه را توصیف کنم؛ لحظه‌ای که داشتم روی ماشین می‌غلتیدم. الآن هم که دارم برای شما تعریف می‌کنم حس می‌کنم روی ماشینم. خون‌ریزی بیرونی نداشتم. هوشیار بودم. می‌دیدم که پایم شکسته. چهارتا جوان توی ماشین بودند. گفتند: «به کی زنگ بزنیم؟» گفتم: «به داداشم.» بعدا متوجه شدم توی گزارش پلیس از راننده تست الکل گرفته بودند و چیزی حدود ۷۰ درصد توی خونش الکل بوده. از خانه ما تا چهارراه سه‌دقیقه راه بود. برادرم آمد و من را سوار آمبولانس کردند. کمی که گذشت به مادرم زنگ زدم و گفتم من پایم دَر رفته و چیزی نشده و داریم می‌رویم بیمارستان. ولی ضربه شدیدی به مغزم خورده بود و دچار اِدِمِ مغزی شده بودم و مغزم داشت کم‌کم ورم می‌کرد، ولی آن‌لحظه چیزی حس نمی‌کردم و گرم بودم. از بیمارستان تا جایی توی خاطرم مانده که پرستار‌ها داشتند لباس‌های من را قیچی می‌کردند. شب آن‌جا بستری شدم و خانواده‌ام هم آمدند. هرچه پدرومادرم می‌گفتند سرت ضربه خورده، من هم می‌گفتم نه اصلا هیچ ضربه‌ای به سرم نخورده. راضی شدند. بعد یکی از دوستانم اصرار کرد که من می‌مانم و پدرومادرم را راهی خانه کرد. اما شب این ورم مغز به جایی رسید که به جمجمه‌ام فشار می‌آورد و من بیشتر شب را فریاد می‌کشیدیم از درد. اتفاق از این‌جا شروع شد. من را بردند به اتاق عمل و من آن‌جا رفتم توی کما و برای ۱۰‌روز از دسترس خارج شدم.

روغن اتومبیل برای دندان‌درد خوب است
این تجربه اغما یک پاداش بود برایم نه یک سختی. یعنی اگر یکی به من بگوید که شیرین‌ترین لحظه زندگیت چه موقع بوده؟ می‌گویم لحظاتی که توی کما بودم. اولین تصویری که احتمالا مربوط به روز اول بوده و توی حالت اغما دیدم، شاید هولناک‌ترین تصویر بود. من ۱۰‌روز توی اغما بودم و ۱۰ فضا و مکان متفاوت را آن‌هم با زمان‌بندی‌های متفاوت تجربه کردم. آدم‌ها در حالت اغما بسته به درجه هوشیاری و نوع صدمه‌ای که دیده‌اند تجربه‌های متفاوتی دارند. من داشتم توی کما زندگی می‌کردم. مثل حالا که نشسته‌ایم داریم باهام حرف می‌زنیم. ولی می‌دانستم که یک‌چیز جدیدی است، یک حالت عجیب. توی واقعیت، این تصویر و این دورهمی اصلا هولناک نیست، ولی آن‌جا ساده‌ترین رفتار‌ها هم ترسناک بودند. فشار زیادی را آدم باید تحمل کند. من در روز اول، توی یک زیرزمین تاریک و هولناک بودم. نمی‌دانم واقعا زیرزمین بود یا نه، ولی می‌دانستم که خیلی پایین بودم. ما فامیلی داریم که یک خواهر کوچک‌تر از خودش دارد. این فامیل ما جلوِ من لباس پُرزرق‌وبرقی پوشیده بود و با یک حالت خیلی بدی می‌خندید. این‌ها می‌خواستند خواهر این فامیل ما را به‌زور به عقد من دربیاورند. خیلی‌خیلی وحشتناک بود. قبل از این هم، من واقعا به این خانم فکر نمی‌کردم؛ جز اینکه این خانواده را برای وصلت مناسب نمی‌دانستم. توی آن تاریکی، برق خنده‌های آن‌ها حس خفگی می‌داد به من؛ انگار کسی پایش را گذاشته روی گلوی آدم. برق خنده‌هایش توی آن تاریکی مثل اَکلیل بود. این اولین و البته دردناک‌ترین چیزی بود که من توی حالت اغما دیدم. می‌دانی، مقیاس همه‌چیز فرق کرده بود. این‌جا ما توی دنیای واقع، اگر با کتک‌کاری یا فحاشی به همدیگر اعصابمان به‌هم می‌ریزد، اما آنجا همه‌چیز فرق می‌کند. موقعی که از کما آمدم بیرون همه آن لحظات خاطرم مانده بود. بیشتر حسرت می‌خورم که چرا این‌ها را با جزئیات بیشتر ننوشتم یا صدایم را ضبط نکردم. برای همین از آن ۱۰‌شب فقط دوسه‌شبش را خاطرم مانده است. تصویر بعدی توی تعمیرگاه بودم. خاطرم هست ماشین را آورده بودند روی چاله. توی این مدتی که توی انجمن‌ها بودم دوستان شاعر افغانستانی زیادی پیدا کرده بودم؛ مثل الیاس علوی و امان میرزایی و عباس رضایی و باقی بچه‌ها و من شخصا ارادت داشتم به این دوستان. آن‌جا روپوش سرهمی آبی شاگرد میکانیک‌ها تنم بود. اینکه من هرروز یک تصویر می‌دیدم معنی‌اش این نیست که فقط یک تصویر می‌دیدم بلکه تمام زندگی‌ام را می‌دیدم. من شاگردی بودم توی آن تعمیرگاه. نکته‌ای که از آن تصویر یادم است این بود که دوستانم به من گفتند: «اگر می‌خواهی دندان‌های تمیزی داشته باشی باید روغن ماشین بریزی روی مسواک و با آن دندان‌هایت را مسواک بزنی.» یک شعری هم حتی توی همین حال‌وهوا نوشتم. اصلا بعد از آن اتفاق، هرچه نوشتم به این تصاویر ارتباط مستقیم و غیرمستقیم دارد. کلا وقتی من از این حالت بیرون آمدم ورق برگشت. من اصلا همین‌که حالا این‌جا نشسته‌ام تحت‌تأثیر آن لحظاتم. شعر این بود: «افغان‌ها با لباس آبی‌شان در آن اتاق/ به گورستان لبخند می‌زدند و می‌گفتند/ روغن اتومبیل برای دندان‌درد خوب است.» این پاره‌ای از آن شعر بود. این تصویر تعمیرگاه نسبتا برایم شیرین بود؛ یعنی جزء روز‌های خوبم بود.

وقتی‌که شاعرو کشتن/ اونو با ترانه شُستن
توی تصویر دیگر من بیمارستان بودم؛ در اتاقی که همه‌جایش تخت بود. انتهای راهروی طولانی‌ای که تهش دیده نمی‌شد یک نور کاملا سفید دل‌دل می‌زد و کم‌وزیاد می‌شد. پرده‌ای هم جلوِ آن نور سفید بود که باد می‌خورد. من داشتم به‌سمت آن نور می‌رفتم. این تصویر ظاهرا متعلق به‌روزی بوده که پرستار می‌آید توی اتاق من و بعد از دیدن تلویزیون بالای سرم می‌زند توی سرش و یک‌هو چندتا دکتر و پرستار می‌آیند داخل. همان لحظه، مادرم هم داشته از پنجره من را نگاه می‌کرده و بعد از دیدن این واکنشِ پرستار از حال می‌رود. ضربه‌ای که به پایم خورده بود باعث شده بود من آمبولی کنم. آمبولی باعث ایجاد لخته خون شده و راه نفسم را سد کرده بود. یعنی روز پنجم‌ششم بوده که ظاهرا داشتم خداحافظی می‌کردم. دوستم می‌گفت مادرم زبانش بند آمده بود. الآن دیگر فقط تصویر آخرین‌روز را یادم مانده است. دوستانم توی روز‌های آخر هدفون می‌گذاشتند روی گوشم و موسیقی‌های موردعلاقه‌ام را برایم پخش می‌کردند تا من به این‌ها واکنش نشان بدهم. ضریب هوشیاری من روی دو یا سه بود. معمولا کسانی که توی آن حالت هستند یا برنمی‌گردند یا اگر برگردند به احتمال زیاد دچار معلولیت و لکنت می‌شوند یا برای بینایی‌شان اتفاقی می‌افتد. آخرین جایی که من قبل از به‌کمارفتنم رفته بودم، کافه‌ای بود در خیابان «ملاصدرا.» در آخرین تصویر من در حالت اغما، که دیگر داشتم به هوش می‌آمدم، توی همین کافه نشسته بودم. خانمی با لباس کلاسیک و کلاه لبه‌دار بلندی کنار من نشسته بود و داشت فال من را می‌گرفت. من توی همان لحظات هم‌زمان داشتم صدای پرستار‌ها را هم می‌شنیدم و می‌دیدمشان که با لباس آبی گوشه کافی‌شاپ ایستاده بودند. واقعا نمی‌توانم با هیچ حسی و با هیچ شیوه‌ای آن‌لحظه به‌هوش‌آمدنم را توصیف کنم. همان لحظه رفقا هدفون روی گوشم گذاشته بودند و داشتم آهنگی از آلبوم کاوه یغمایی را گوش می‌کردم. ترانه‌اش این بود: «وقتی که شاعرو کشتن/ اونو با ترانه شستن.» دقیقا آن آهنگ داشت همان لحظه پخش می‌شد. وقتی به هوش آمدم، فکر می‌کردم توی یک مغازه گردوفروشی هستم نه توی بیمارستان. من مهرماه تصادف کردم و اواخر آبان هم مرخص شدم. می‌دانی وقتی می‌خواستم از بیماستان خارج شوم اولین حس لذت‎بخش زندگی‌ام چه بود؟ درِ بیمارستان باز شد و باد به صورتم خورد. فکر نمی‌کردم روزی برسد که من با نسیم بادی این‌قدر ذوق کنم و حس خوبی داشته باشم.
گزارش خطا
برچسب ها: میلان مرگ
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->