شنبه| توی خیابان درحال پیادهروی هستم که کسی از دور به من اشاره میکند و همینطور که جلو میآید، سرش را تکان میدهد. وقتی جوان کاپشنمشکی نزدیکتر میشود، با شوق و ذوق سلام میکند و لبخندزنان میگوید: «خیلی دلم میخواست شما رو از نزدیک ببینم.» بعد انگار دنبال کلمهای برای بیان احساس خود میگردد. قدری مکث میکند و برای اینکه نهایت محبت و خوشحالیاش را نشان دهد، اضافه میکند: «چجوری بگم؟ باور کنید اگه یک خواننده معروف رو میدیدم، اینقدر خوشحال نمیشدم.»
یکشنبه| یکی از بستگان درمورد یکی از نوشتههایم که به گمان او تند است، تذکر میدهد و نصیحتم میکند. میگوید: «فکر میکنی اینکه تو میفهمی، دیگران نمیفهمند؟ چرا، همه میفهمند، ولی دیگران عاقلند و زبانشان را کنترل میکنند. حالا تو عقلت نمیرسد و همینجور مینویسی.»
دوشنبه| زن دستفروش، پشت چراغقرمز، آمده است کنار ماشین و پیله کرده است که دستمال کاغذی بخر! وقتی چشمش به عمامهام میافتد که روی صندلی کنارم گذاشتهام، میگوید: «تو که مسلمونی حاجی، یکی بخر!» ...
سه شنبه| مرد جوان خوش قد وقامتی که کفش هایش پاره و لباسش مندرس است، از مشکلات مالی و گرفتاریهای اول زندگی مینالد و میگوید: «پدرم ۷ سال اسیر بود و جانباز ۶۰ درصد است، ولی حالا خودم حقوق مرتب ندارم و گاهی دو هفته سه هفته طول میکشد تا حقوقمان را بدهند. الان ۲ میلیون و ۱۰۰ هزار تومان به من میدهند، ولی همان را هم مطمئن نیستم که ماه بعد، بتوانم بگیرم. وقتی هم حقوقم را میریزند، به دو روز نمیکشد که همه اش بابت اجاره خانه و قسط وام و قرض میرود و بعد من میمانم و یک ماه بعدش که باید با مسافرکشی با موتورسیکلت بگذرانم. مردم هم فکر میکنند، چون پدرم ایثارگر بوده، همه چیز داریم.» در تمام مدتی که او دارد درددل میکند، من به کسانی فکر میکنم که هم رزم پدر او بوده اند و الان بچه هایشان همه چیز دارند.
چهارشنبه| توی آسانسور مرکز خرید، وقتی دست دخترکم را میگیرم تا آهسته به همراه مادرش وارد کابین شود، مرد جوانی که زودتر از ما سوار شده است، نگاهی معنی دار از سر شوق و حسرت به ما میاندازد که معنی اش را همان لحظه میفهمم. وقتی نگاهش میکنم، عکس دخترکی را بر صفحه گوشی تلفن همراهش نشان میدهد و میگوید: «دلم برای بچه ام خیلی تنگ شده است. ۸ ماه است صاحب کارم نگذاشته است بروم شهرستان.»
حالم خوب نیست. دنبال بهانهای میگردم تا زودتر از آسانسور بیرون بروم. وقتی مردی ۸ ماه از زن و بچه اش دور است، خانواده دیگر چه معنایی دارد؟ بر آن زن چه میگذرد؟ بر این مرد چه؟ و آن کودک چه تصویری از رابطه عاطفی درون خانواده خواهد داشت؟
پنجشنبه| در ساعات پایانی شب، خسته و کوفته از سفر برگشته ام و مشغول خارج کردن خودرو از پارکینگ فرودگاه هستم. برخلاف انتظارم، متصدی پارکینگ بسیار خوش اخلاق و مؤدب است و با لبخند و احترام خاص خود، خستگی سفر را از تنم بیرون میآورد. درحالی که دارم کارت بانکی را به او میدهم، میگویم خوش به حال زنت که شوهرش این قدر خوش برخورد و مهربان است! میخندد و میگوید: هنوز زن نگرفته ام.