سرخط خبرها

پشت سنگر پدر

  • کد خبر: ۵۸۸۳
  • ۰۶ مهر ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۷
پشت سنگر پدر
آتش‌نشان با تجربه ایستگاه ۲۸ خودش را در ایثارگری پدرش پیدا کرده است

آزیتا حسین زاده عطار
خبرنگار شهرآرامحله

همه ما آدم‌ها از آتش فرار می‌کنیم ولی مردانی هستند که بارقه ایثار می‌کشدشان تا نبرد تن به تن با آتش. مردان آتشین قهرمانان ایثار شهرمان هستند.
اینجا انگار ادامه خط همان ایثار میدان جنگ است. این امر لااقل برای جلال موقنیان که سال آخر بازنشستگی‌اش را هم رد کرده و هنوز آتش‌نشان است، مصداق بارزی است. او ادامه خط ایثار پدر را از سر گرفته است؛ محمد حسن روزگاری آتش‌نشان بود؛ یک مبارز با حریق و البته خطش انقلاب بود و راهش حفظ میهن.
پایش از زانو در یکی از عملیات‌های انقلابی سال 57 جاماند و بعدها در جنگ تحمیلی روحش هم آسمانی شد.

 

جلال هم خواسته بود شکوهش در خط پدر باشد، سال‌هایی که او بزرگ شد، دیگر جنگی در کار نبود اما کارزار او هم، نخستین میدان رزم پدر شد؛ همان آتش‌نشانی. او هیچ‌گاه فراموش نمی‌کند روزهایی را که پدر خیلی به خاطر مردم لباس فرم سرخ و گرمش را می‌پوشید و دل به حریق می‌زد و گر گرفتنش از حریق با تأمین حریم امن برای مردم تعبیر می‌شد.

 

پسر کو ندارد نشان از پدر...
روی تابلوی سر در ایستگاه یک آتش‌نشانی در میدان شهدا نام شهیدی نوشته است؛ «محمد‌حسن موقنیان» مردی که فقط برای پسرش اسوه شجاعت نبود. او یک ایثارگر واقعی بود که جان و دلش برای مردمش می‌رفت. سال‌ها جانش را کف دستش گذاشته بود و خواست به هر قیمتی میهن و مردمش ماندگار باشند. با وجود آتش‌نشان بودن‌ در ایستگاه یک آتش‌نشانی میدان شهدا و خدمت به مردم در لباس مقدس این حرفه؛ انقلابی بودنش را هم مضاعف این ایثار می‌کند؛ پسرش می‌گوید: «آن روز پیش از بهمن 57، همان یکشنبه خونین را می‌گویم. تظاهرات را تا چهارراه شهدا کشانده بودند که تیر‌اندازی می‌شود. پدرم در میان تظاهرات کننده‌ها به شعار دادنش ادامه می‌دهد. مأموران رژیم تیر کالیبر 50 شلیک می‌کنند و مردم پراکنده می‌شوند اما یکی از تیرها به پای پدرم برخورد می‌کند و سوراخ شدن پای او به قطع عضوش از زانو منجر می‌شود. بعد‌ها پدر در جنگ تحمیلی هم شرکت می‌کند و به عنوان راننده آمبولانس در یکی از عملیات‌های سال 65 شهید می‌شود.» دیدن تن خسته پدر وقتی از عملیات‌های رزم با آتش به خانه برمی‌گردد، دیدن رشادت‌های او در انقلاب و در نهایت شهادتش در جنگ تحمیلی می‌شود یک تصمیم برای جلال موقنیان. تصمیم به ادامه راه پدر...

 

همان لباس کافی بود برای لمس حریق
متولد 2 دی 54 است اما شناسنامه‌اش را برای اول فروردین 55 گرفته‌اند. از نقطه ورودش به حرفه پدر 20 سالی می‌گذرد یعنی همان سن بازنشستگی برای مشاغل سخت و او با سمت فرمانده شیفت ایستگاه 28 آتش‌نشانی واقع در خیابان هدایت یک در شرف بازنشستگی است. نقطه اول کارش در ایستگاه 7 قاسم‌آباد است و دو سه سالی بعد دوباره سرنوشتش به ایستگاه یک پیوند می‌خورد؛ همان ایستگاهی که پدر سال‌های متمادی خدمتش را آنجا گذرانده است. باز خاطره آن روزها برایش تداعی می‌شود، همان روزهایی که انگشتان کوچکش در بین دستان قوی پدر قفل می‌شد و تا ایستگاه آتش‌نشانی شماره یک در میدان شهدا می‌رفت. همه دوستانی که در بازه زمانی حتی کوتاه با پدرش هم دوره بوده‌اند شجاعت و مهربانی‌اش را می‌ستایند. آنجا می‌دید صمیمیت و ایثار بین پدر و دوستان آتش‌نشانش عجین شده است. پینگ‌پنگ بازی کردن آتش‌نشان‌ها با خودش در آن ایستگاه را هنوز در خاطر دارد. یک بار در همان نوجوانی آن لباس را که هنوز قد اندامش نشده بود قایمکی تن زد و دید حریق را خیلی پیش از اینکه اتفاق بیفتد درک کرده است؛ همان لباس کافی بود تا گر و گر عرق بریزد. آنجا بود که فهمید پدرش در تمام زمانی که آن لباس را به تن دارد انگار در حریق است.

 

روز اول بسیار دلهره داشتم
سالی که تصمیم می‎گیرد در این کار ورود کند، 2 آزمون استخدامی دیگر هم در شرکت نفت و تأمین اجتماعی در حال برگزاری هستند اما او عشقش به روزهای همراهی با پدر را نمی‌تواند فراموش کند و بین 2شغل بی‌خطر و یک حرفه پرخطر که جان را به بازی می‌گیرد همین را انتخاب می‌کند؛ « روز اول بسیار دلهره داشتم. نمی‌دانستم قرار است چه کاری انجام دهم. مدام از هم دوره‌ای‌ها درباره وظایفمان سؤال می‌کردم تا اینکه فرمانده شیفت وقت گفت کارت این است. نگران نباش. تو خیلی زود یاد می‌گیری. ابتدای کار بود و دو، سه روزی در آنجا ماندم و بعد گفتند ابلاغت آمده برای ایستگاه تخصصی نجات در قاسم‌آباد که ایستگاه شماره 7 بود. آن زمان فقط 2 ایستگاه تخصصی نجات داشتیم که یکی از آن‌ها ایستگاه 7 بود.  3سال ایستگاه 7 ماندم و دوباره به ایستگاه یک رفتم؛ همان‌جا که همه خاطرات فرزند و پدری‌ام را جا گذاشته بودم؛ همان‌جا که در و دیوارش هنوز نقشی از آن روزها داشت. حس می‌کردم پدر هنوز با من است. هنوز خط نگاه‌های مهربانش آنجا بود. شجاعتش هنوز از در و دیوار آن ایستگاه پاک نشده بود. او همان جا بود. سایه‌اش باز روی سرم بود. حتی بچه‌‌های هم‌دوره‌ای او از من خواستند چون او مربی قرآن بوده من هم آموزش قرآن به آن‌ها را به عهده بگیرم و با کمال میل پذیرفتم.

 

تصادف پیچ ساغروان با 9 کشته و 27 مجروح
سخت‌ترین عملیات روزهای کاری‌اش در همان سال‌های اول که در ایستگاه 7 مشغول به خدمت بود، رقم می‌خورد اما او به جای اینکه از انتخاب این کار سخت شکست بخورد، مصمم می‌شود که آدم‌های بسیاری هستند که به کمک او نیاز دارند تا نجات پیدا کنند. می‌گوید: «اولین جمعه ماه مبارک بود. همان سال 77. نزدیکی‌های ظهر خبر دادند تصادفی در پیچ ساغروان اتفاق افتاده است. یک کامیون به یک اتوبوس برخورد کرده بود و 9 کشته و 27 مجروح بر جای مانده بود. طفل و پیر و جوان. صحنه خیلی درد داشت. تحمل این همه قربانی در کنار هم برای یک سهل‌انگاری خیلی سخت بود. دنبال این بودیم که افرادی که در ماشین گیر کرده بودند، نجات بدهیم. وسایل لازم را می‌آوردم. مجروحان را حمل می‌کردم. بعضی‌ها را هم که گیر کرده بودند از ماشین بیرون می‌کشیدم. 3کودک در میان آن‌ها بودند که یکی از آن‌ها تقریبا 2 سال داشت و همه سر و صورتش خونی بود. شاید دردناک‌ترین عملیاتی بود که در طول سال‌های خدمتم رفتم.»

 

اگر 30ثانیه دیرتر رسیده بودم خفه شده بود
او خاطره‌ای دیگر از آن زمان هم به یاد دارد: «سال 79 بود. عملیاتی رفتم در محدوده خیابان هنرستان. مردی در چاه افتاده بود. اگر 30ثانیه دیرتر رسیده بودیم مرده بود. داخل چاه شدم. نزدیک بود گاز چاه من را هم خفه کند. رفته بود چاه فاضلاب منزلشان را لای‌روبی کند که چون از دمنده استفاده نکرده بود دچار گاز چاه شده بود.»

 

آب‌گرفتگی شدید معابر منطقه در 3سال پیش
موقنیان ادامه می‌دهد: «2،3سال پیش که بارندگی شدیدی در مشهد اتفاق افتاد تا 3،4روز بچه‌های ایستگاه ما بسیج شده بودند که دنبال حوادث آب‌گرفتگی معابر باشند. زیر زمین منازل قدیمی منطقه در زمان این مدل اتفاقات دچار آب‌گرفتگی بحرانی می‌شود. حجم آن باران خیلی بیشتر از گنجایش جوی‌ها و آبراه‌ها بود و تا زیر زمین خانه‌ها نفوذ کرده بود. خانه به خانه می‌رفتیم و پیر و جوان و بچه‌ای بود که روی کولمان می‌گذاشتیم و از زیر زمین منازل بیرون می‌آوردیم. موتور پمپ هم همراهمان بود تا آب را از خانه‌ها خارج کنیم. آن روزها و آدم‌هایی که گرفتار آب‌گرفتگی شده بودند یکی از خاطراتی است که تا حدودی می‌توان گفت مختص این مناطق است که خانه‌هایش قدیمی‌ساخت است و زیر زمین هم دارد.»

 

منطقه2 حریق پنهان دارد
موهایش را در آسیاب سپید نکرده است و  درباره تجربه 20 سال خدمتش در کوچه‌پس‌کوچه‌های منطقه می‌گوید این منطقه حریق پنهان دارد. اشاره‌اش به سمت مبل‌‌فروشی‌ها و کفش فروشی‌ها و چوب فروش‌ها و تعمیرگاه‌ها و مکانیکی‌هاست. توضیح می‌دهد: «چون این منطقه بازار اصنافی است که در آن‌ها احتمال آتش‌سوزی بیشتر است منطقه حساسی است. یک منطقه مانند اینجا تجهیزات آتش‌نشانی مربوط به خودش را می‌طلبد. منطقه‌ای مانند احمد‌‌آباد که اغلب ساختمان‌هایش بلند هستند، نردبان بلند‌تر و پلت فرم لازم دارد و اطراف حرم هم که اغلب خیابان‌ها راه عبور ماشین ندارد آتش‌‌‌‌‌نشان‌ها با موتور برای اطفای حریق می‌روند.»


3نفر زیر آوار ساختمان در بولوار فردوسی
شاید این سخت‌ترین نجاتی باشد که در دوران خدمتش انجام داده است. باز هم یکی دیگر از جمعه‌های ماه رمضان. اما این بار در سال 90. 3نفر در زیر آوار مانده بودند. می‌گوید: « ما گروه اول بودیم. وقتی رسیدیم و برای نجات رفتیم یکی از آن‌ها در زیر آرماتور‌های گوشه‌ای از خانه حبس شده بود. باید آن‌ها را برش می‌زدیم که بتوانیم او را از زیر آن‌ها بیرون بیاوریم. باید بسیار دقت می‌کردیم که صدمه‌ای به او نرسد. هم دلهره داشتیم و هم کار کار سختی بود. ظهر به ما خبر دادند و به محل رفتیم و موقع افطار عملیات به پایان رسید. خیلی سخت بود که متوجه شویم 2نفر دیگر کجا هستند که با کمک فرد نجات‌یافته توانستیم آن دو را هم پیدا کنیم. یادم هست من آنجا مسئولیت گروه نجات را داشتم.  این قدر فشار کاری داشتم که وقتی نفر اول را نجات دادم تلو تلو می‌خوردم و فشارم بسیار پایین آمده بود. احتمال می‌دادیم که دوباره آوار فرو بریزد و از یک طرف نگران افراد زیر آوار بودم، از سوی دیگر نگران همکارانم و از یک سو هم نگرانی‌ام به خاطر مردم بود که هر چه به آن‌ها تذکر می‌دادیم متوجه نمی‌شدند باید عقب بایستند تا دچار آوار نشوند. ضربان قلبم به 200 رسیده بود. فشار برش‌‌کاری و نگرانی از سلامت گیرکردگان در آوار وضعیتی پیش آورد که  آقای شادی، مدیر حوزه منطقه یک که همراهم بود یک بطری آب پاشید روی صورتم که انگار زنده شدم.»

 

ایستگاه شده بود عزاخانه آن کودک بی‌گناه
تلخ‌ترین مأموریت‌هایش آن‌هایی است که کودکی جان می‌بازد. می‌گوید: «یک بار وقتی در ایستگاه 7 بودم از بلند‌گو اعلام شد که همه به طبقه پایین ایستگاه بیاییم. وقتی آمدیم دیدیم پدری دختر سه ساله‌اش روی دستش بی‌جان افتاده است. گریه می‌کرد و از ما می‌خواست او را احیا کنیم. می‌گفت در باغی در سه‌راه فردوسی بوده‌اند که دختر بچه در استخر افتاد و خفه شد. همه توانمان را گذاشتیم تا او را احیا کنیم. هر کسی هر کاری که بلد بود برای بازگشت تنفس کودک انجام دادیم اما انگار هیچ راهی نبود. همه مستأصل شده بودیم و ایستگاه شده بود خانه عزا برای از دست رفتن آن کودک بی‌گناه.»
خاطره دیگری از سقوط یک مادر و دختر در چاله آسانسور دارد که زمانش به همین هفته پیش برمی‌گردد. می‌گوید: «کابین آسانسور طبقه چهارم مانده بود و وقتی مادر با دخترکوچک در بغل در آسانسور طبقه سوم را باز کرده است بدون توجه به نبود کابین وارد آسانسور شده بود و 3طبقه به پایین سقوط کرده بودند. ظهر بود. خبر دادند سقوط در چاله آسانسور. وقتی برای نجات رفتیم در همکف را باز کردیم و دیدیم خانم و بچه سقوط کرده‌اند. بچه را با سی‌پی آر بردند و زنده نماند اما خانم چند شکستگی در کتف و پارگی در پشت داشت که او را به آی‌سی‌یو منتقل کردند و نجات پیدا کرد.»


نجات جان اقوام
ایثارگری‌هایشان وقتی به خانه‌همسایه‌ها رواست، به اقوام و دوست و آشنا هم می‌رسد. می‌گوید: «یک بار که منزل یکی از اقوام بودیم شیر در گلوی بچه‌ برادر خانمم گیر کرد. بچه صورتش از حالت خفگی که داشت کبود شده بود. هر چه می‌دانستم درباره خفگی برای او اجرا کردم و دو تا هم به پشتش زدم و نفسش برگشت. حالا که بزرگ‌تر شده است هر بار که من را می‌بیند می‌گوید عمو تو من را نجات دادی. من هم می‌خندم و می‌گویم کاش نجاتت نمی‌دادم که این قدر بلا شوی و بعد با هم می‌خندیم.»
خاطره‌های او در نجات جان اقوامش همه این قدر شیرین نیست. تعریف می‌کند: «یک بار گزارش یک گاز گرفتگی را به ما دادند. تازه عروس و داماد بودند. به محل که اعزام شدیم خیلی دیر اطلاع‌رسانی شده بود و هیچ کاری از ما برنیامد. دو، سه روز بعد که آگهی ترحیم را زدند دیدم دختر دختر عموی پدرم و دامادش بودند و از اتفاقی که روز اول زندگی مشترکشان برای آن‌ها اتفاق افتاده بود بسیار متأثر شدم.»

 

بازگشت به زندگی؛ خودکشی با گاز شهری
سال 79 است. اتفاقی تلخ رخ می‌دهد که به شادی ختم می‌شود. می‌گوید: «اطلاع دادند مورد خودکشی با گاز شهری است. خانم با شوهرش دعوا کرده بود. وقتی همسرش از خانه بیرون رفته بود او شیر گاز را باز کرده تا خودکشی کند. زمانی که نفسش تنگ می‌شود می‌ترسد و با آتش‌نشانی تماس می‌گیرد. پشت خط صدای بریده خانمی می‌آید که می‌گوید«من شیر گاز را باز کرده‌ام و دارم می‌میرم» و آدرس را می‌دهد و بعد صدا قطع می‌شود و صدای بوق قطع شدن تلفن هم نمی‌آید. وقتی اعزام شدیم و به محل رسیدیم اول برق و گاز را قطع کردیم. خانم را دیدیم که بی‌هوش روی زمین افتاده بود و گوشی تلفن کمی آن طرف‌تر کنار دستش بود. هنوز بدنش گرم بود. او را به هوش آوردیم و ماجرا ختم به خیر شد. فرزندانش می‌گفتند ما را از خانه بیرون کرده است و بهانه‌اش هم این بوده که در خانه کار دارد.»

 

زندگی یک روز در میان روی خط آژیر
یک روز در میان در آتش‌نشانی خدمت می‌کند. همسرش نیمی از روزهای این 20 سال را تنها امورات خانواده را گردانده و تنها فرزندانش را تر و خشک کرده است. فرزندانش هم نیمی از این روزها پدرشان بالای سرشان نبوده است. این قصه زندگی همه اهالی ایستگاه 28 آتش‌نشانی و دیگر ایستگاه‌های آتش‌نشانی است. صدای آژیر از هرجا پخش شود خانواده تصورشان این است که جایی آتش گرفته است. 24 ساعت شیفت کاری و 24 ساعت زندگی. در روز کاری اول برنامه صبحگاه است. بعد از آن برنامه ورزشی است و اگر مأموریتی باشد در بین کارها انجام می‌دهیم. ظهر که می‌شود نماز و ناهار است. بعد از آن شهر‌شناسی است. می‌گوید: «زندگی یک روز در میان سختی زیادی بر دوش خانواده می‌گذارد. به‌ویژه که کار ما پر استرس است و این استرس را خواه‌ناخواه به خانواده‌ها هم منتقل می‌کنیم. گاهی سعی می‌کنیم مقوله کار را از زندگی جدا کنیم اما نمی‌شود استرس این کار همه جا همراهمان است.»

 

همسران آتش‌نشانان؛ سفیران ایمنی     
آتش‌نشانان اغلب برای اینکه روزهایی از هفته را در منزل نیستند ناچارند برخی موارد ایمنی را به همسرشان آموزش دهند. موقنیان می‌گوید: «خانم من بلد است اگر در آسانسور گیر کرد در آسانسور را باز کند. اگر کلید پشت در ماند در خانه را باز کند و کلی کار دیگر که برای نجات لازم است را به او یاد داده‌ام. او خودش سفیر نجات است. این قصه اغلب خانم‌های آتش‌نشانان است که اغلب راه‌های نجات را یاد دارند و دوست و آشنا هم این را می‌دانند و در مواقع حضورشان اگر اتفاقی رخ دهد می‌توانند کمک کنند. همسرم جایی برود ببیند لوله بخاری‌شان آکاردئونی است از آن‌ها می‌خواهد لوله را عوض کنند. اگر ببیند مشکل ایمنی وجود دارد هم راه‌های حل آن مشکل را بلد است. اما ما به مردم دیگر همیشه توصیه می‌کنیم خودشان به دلیل نداشتن مهارت‌های لازم وارد عمل نشوند و اگر قرار است حتی در نبود مأموران آتش‌نشانی اقدامی برای اطفای حریق یا نجات انجام دهند حتما با یک ایستگاه در تماس تلفنی باشند و از آن‌ها در انجام مراحل عملیات راهنمایی بگیرند.»

 

درشرایط بحرانی توجهی به جنسیت حادثه‌دیده نداریم
در آن لحظه که حریق رخ می‌‌دهد یا قرار است کسی را نجات دهند این‌قدر فکرشان درگیر عملیات است که اصلا توجهی به مرد یا زن بودن حادثه‌دیده ندارند.
می‌گوید: « گاهی برای برخی حریق‌ها یا نجات‌ها آن هم مواردی مانند خفگی در حمام یا مواردی که حتما باید آتش‌نشان خانم بیاید از آتش‌نشان خانم استفاده می‌کنیم. اما در بیشتر موارد وقتی حادثه یا سانحه‌ای در حالت بحرانی اتفاق می‌افتد این قدر درگیر سریع پیش رفتن اطفای حریق یا نجات هستیم که اصلا به خانم یا آقا بودن فردی که به کمک نیاز دارد، فکر نمی‌کنیم. فقط اگر مورد خانم باشد دستکش حتما دستمان می‌کنیم و حریم‌ها را تا حد امکان رعایت می‌کنیم. در یکی از عملیات‌ها 7، 8 خانم در مراسم عروسی در آسانسور محبوس شده بودند. ما به دلیل تعداد بالای آن‌ها اول باید برق آسانسور را قطع و بعد در را باز می‌کردیم. تجربه حبس در آسانسور به نوعی است که افراد به شدت عرق می‌کنند و هوای تنفسی کم‌ می‌آورند. یکی از آقایانی که آنجا بود با ما دست به یقه شد که چرا اول می‌خواهید برق را قطع کنید. حق این کار را ندارید. ما هم در آن حالت که نگران نجات آن خانم‌ها بودیم و ثانیه‌ها هم برای مشکل تنفسی پیدا نکردن آن‌ها مهم بود، باید می‌ایستادیم و تعصبات بی‌جای او را که اصلا مطلع نبود گوش می‌دادیم. این اتفاق در برخی نجات‌ها که خانم‌ها دچار مشکل شده‌اند رخ می‌دهد و  در این موارد عده اندکی از اعضای خانواده اصلا درکی از اهمیت ثانیه‌ها برای اجرای عملیات ندارند و کار ما را دچار مشکل می‌کنند.»

 

دعا می‌کنیم بیکار باشیم
آتش‌نشانان برای اینکه بتوانند به داد مردم برسند باید حتما بدنی ورزیده داشته باشند. حادثه پلاسکو جهش فرهنگی خوبی را در بین ایستگاه‌ها ایجاد کرد. حالا به ورزش آتش‌نشانان بیشتر تأکید می‌شود و آن‌ها هر روز افزون بر بدن‌سازی، والیبال نیز تمرین می‌کنند. می‌گوید: « برخی شهروندان تصورشان این است که این آتش‌نشانان همیشه در حال بگو و بخند هستند و ورزششان هم به راه است. آن‌ها نمی‌دانند ما سر هر حادثه یا مأموریت چقدر از نظر روحی تحلیل می‌رویم. الان من در سن 45 سال بسیار شکسته‌تر شده‌ام. ما آتش‌نشان‌ها همیشه دعا می‌کنیم حریقی رخ ندهد و ما بیکار باشیم. بیکاری ما یعنی سلامت آدم‌ها و این خوش‌حال‌کننده است.»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->