هما سعادتمند | شهرآرانیوز؛ کودتای رضاخان میرپنج در ۳ اسفند ۱۲۹۹ دسیسه ابرقدرتها و استعمارگران خارجی بود، اما اگر حمایت و همیاری سیاستمداران و رجال حکومتی داخلی نبود، قطعا میسر نمیشد.
یکی از این چهرههای تأثیرگذار در بهقدرترسیدن رضاخان میرپنج، «سرتیپ جانمحمدخان امیرعلایی» از رجال و وابستگان دولت قاجار بوده است که چندی پس از برتختنشستن پهلویاول با حکم فرماندهی لشکر شرق به مشهد آمد و مدتی را هم با سمت ریاست بر بلدیه سپری کرد.
دامنه جنایتهای او چنان است که اهالی دشت مشهد به او لقب «فرعونخراسان» داده بودند؛ مردی که در ابتدای کار جزو خواص و نزدیکان رضاقلدر به شمار میرفت، اما بعدها بهواسطه قدرتگرفتن بیشازحدش در خراسان، سبب خشم شاه شده، از همه عناوین نظامی و حکومتی بر کنار میشود.
کشتار ترکمنها
حکایت است جانمحمدخان یکی از سرکردگان شاه تازه در غائله خلعسلاح ترکمنها بوده است. او اهالی دیار ترکمننشین را سلاخی کرده، تعدادی را هم به توپ بسته بود. روستاها را آتش زده و دست سربازانش را در تجاوز به زنان و دختران آزاد میگذارد. میگویند، جانمحمدخان همچنین در سر راه خود از هر ولایتی که میگذشته، تعداد زیادی از جوانان آن دیار را دار میزده است. ترس از او به آنجا میرسد که ترکمنها برای نجات جان خود سر به صحرا گذاشتند و آواره شدند.
کمبود نان و شمشیر شمر
امیرعلایی در سال ۱۳۰۴ وارد مشهد شد. چندی پس از آغاز ریاست او، قیمت نان در مشهد ۶ شاهی گرانتر میشود. جانمحمدخان برای رفع این مشکل دستور میدهد ۸ نفر از نانوایان را در انظار عمومی کتک بزنند. او پس از کلی فحش و ناسزا به نانواها میگوید: «شما میدانید شمشیری در خانه من است که اگر قیمت نان را بالا ببرید، با همان شمشمیر شکم زن و بچههایتان را پاره میکنم!»
گویا پیش از او، پدرش، احمدقاجار دولو، معروف به علاءالدوله، که در اواخر عمر قجرها حاکم تهران بوده است نیز در پی گرانی قند، تجار را در بازار تهران به فلک میبندد، بنابراین در آن زمان بهدلیل ظلم بیحد رجال سیاسی خاندان علاءالدوله، مثلی در میان مردم رایج بوده است که میگفتهاند: «شمشیر شمر در خانه علاءالدولههاست.»
هدیه شاه
ملکالشعرای بهار در کتاب «تاریخ احزاب سیاسی ایران» مینویسد: «یک روز صبح وقتی مردم از خواب بیدار شدند، شنیدند که جانمحمدخان قصد دارد از طرف خراسانیها هدیه نفیسی برای اعلیحضرت (رضا شاه) بفرستد. بیش از یک هفته در همه شهر مشهد گفتوگوی هدیه شاه بود. بهموجب دستور جانمحمدخان همه مشهدیها از رجال آستانه، ملاکان، تجار، کسبه حتی بقالوچقال و دورهگرد و حمامی ملزم بودند بهنسبت موقعیت و سرمایه خود، مبلغی برای هدیه شاه به مأموران جانمحمدخان بدهند. برای یک نفر سمسار در بازار سرشور که همه سرمایهاش ۲۰ تومان نبود، ۲۵ تومان هدیه شاه در نظر گرفته بودند و او قادر نبود بپردازد، بنابراین پس از آنکه کتک مفصلی خورد، چند روز هم توقیف شد.» بعدها این ماجرا را محمود فرخ در شعری ثبت میکند.
بیا ببین که خراسان کم از ملایر نیست
ماجرا از این قرار است که ۲ سال پس از حضور جانمحمدخان در مشهد، آوازه جنایتهای او به بیرون از مرزهای خراسان هم میرسد، اما رضاشاه نهتنها عملکرد او را بررسی نمیکند که بر شنیدهها وقعی هم نمینهد. در همین ایام اتفاقی در ملایر میافتد و والی همدان جنایتی را رقم میزند که سبب خشم رضاشاه میشود و او را بهسوی آن دیار میکشاند.
حضور رضاقلدر برای رسیدگی به این موضوع به باقی مردم جرئت میدهد تا برای یکبار هم که شده است، دهان به اعتراض باز کنند. یکی از نخستین واکنشها را محمود فرخِ شاعر، نشان میدهد و در شعری صدای دادخواهی مردم خراسان را اینچنین فریاد میزند: «مگر رعیت شه جز که در ملایر نیست/و یا به شهر دگر ظلم و جور دایر نیست/شها چه دیدهای از جان محمد غدار/که یک سریرت نیکوش از سرایر نیست/چرا خراسان بخشیدهای بدو که سزا/چنین عطا به چنان دیوخو جایز نیست/به خاک پای تو آن مبلغی که کرد نثار/فزون ز صد یک غارتشده ذخایر نیست/به اجنبی که حمایت کند از او برگوی/هنوز کشور ما هند و الجزایر نیست/در این ۲ سال بر این مرز رفت از بیداد/فجایعی که از آن در سیر نظایر نیست/نه دادخواهی، نه امنیت، نه حفظ نظام/به غیر رشوت و دزدی در این دوایر نیست/ضمیر شاه ندانم چگونه شاد بود/که رعیتش را بهجز رنج در ضمایر نیست/شها ز حال خراسان تفقد ار بکنی/گناه نیست و گر هست از کبایر نیست/بپرس اگر که صدیقی بود تو را ور نه/بیا ببین که خراسان، کم از ملایر نیست.»
تبعید مدیر مسئول روزنامه آزاد
جانمحمد امیرعلایی در جنایت بعدیاش عبدالقدیر خراسانی را بدون هیچ جرمی به کلات نادری تبعید و برای مدت نامعلومی در آنجا زندانی میکند. عبدالقدیر خراسانی در سال ۱۳۰۲ روزنامهای با نام «آزاد» را در مشهد چاپ و منتشر میکرده است.
او در جریدهاش مقالههایی در انتقاد به اوضاع و احوال اقتصادی مردم و ظلم و فساد حکومت مینوشته و همین امر هم سبب غضب حکومتیان بر او بوده است. به همین دلیل وقتی جانمحمد به فرماندهی لشکر شرق منصوب میشود، اطرافیانش میگویند: «اگر میخواهی با اقتدار کار کنی و همه حساب کارشان را بکنند، باید «عبدالقدیر» را به زندان بیندازی یا او را تبعید کنی.»
اعدام سردار معزز بجنوردی
اما مهمترین جنایت او، بهدارآویختن سردار معزز بجنوردی و چند تن از وابستگانش در تابستان ۱۳۰۴ است. طبق اسناد تاریخی و بنا بر نوشته حسن فراهانی در کتاب «روزشمار تاریخ معاصر ایران»، پدران عزیزا... خان سردار معزز بجنوردی، نزدیک به یک سده حکومت ولایت بجنورد را در اختیار داشته و توانسته بودند منطقه وسیعی را که حدود آن به مرزهای شوروی میرسیده است، در اختیار خود بگیرند و امور آن را بهخوبی اداره کنند.
از این رو دارای قدرت و ثروتی افسانهای بودند. طمع در قدرت و اموال و املاک او سبب کینه جانمحمد شده بود لذا چندی بعد، به بهانه اینکه سردار معزز در زمان کودتا از احمدشاهقاجار حمایت کرده است، او را دستگیر، در مشهد زندانی و بعد هم همراه با ۲ بردار سردار معزز، داماد ش و چند نفر دیگر اعدام میکند. کار، اما به اینجا ختم نمیشود و او در همین روز سر ۱۰ نفر از مشایخ محل و ۶۵نفر از رؤسای ترکمنها در بجنورد و مشهد را هم بالای دار میکشد.
ترس از کودتای جانمحمد
پس از مرگ سردار معزز، جانمحمدخان با ثروتی که به دست آورده و قدرتی که کشتارها و همچنین دردستداشتن بودجه لشکر در اختیارش قرار داده بود، سبب هراس اطرافیان و دیگر رجال بزرگ مشهدی میشود. برای همین قصه جنایتهای او را زمزمهوار و در خفا به گوش رضاشاه میرسانند. بیم اینکه این قدرت و ثروت، جانمحمدخان را برای کودتا بر علیه خود شاه وسوسه کند، سبب میشود تا رضای تاجدار، برای پایاندادن به دوران کاری او راهی مشهد شود.
اسماعیل رزمآسا مینویسد: «پس از رسیدن خبر آمدن رضاشاه، جنبوجوش غریبی در همهجا بهویژه در سربازخانهها و فوجهای سوار و پیاده لشکر شرق دیده میشد. به نظامیها لباس داده بودند، درها، دیوارها، سقفها، فرشها، تختخوابها و حتی سوراخ راهآبها را تعمیر و مرمت و پاکیزه میکردند. هیچکس نمیدانست چه خبر است، ولی بعد از دوسه روز در گوشهوکنار پچپچهایی مبنی بر آمدن شاه شنیده میشود. انقلاب سرد و بیحرکتی مشهد را فراگرفته بود. مردم آهسته حرف میزدند و آهسته راه میرفتند. میدان ارگ که گردشگاه رسمی بود و عصرها شلوغ میشد، در این چند روز از جمعیت خالی بود. جانمحمد به پیشواز شاه رفته بود و حقیقت هم داشت.»
حکایت است وقتی محمدخان برای پیشواز به میامی میرسد، شاه سرلشکر جهانبانی را برای دستگرفتن امور زودتر به مشهد میفرستد: «رضاخان که وارد شهر میشود، بلافاصله چندتن از صاحبمنصبان را احضار میکند و پای میز بازجویی میکشاند. در باغ فرماندهی در سالنی بزرگ همه افسران و درجهداران ایستاده بودند که شاه به اطرافیانش دستور میدهد سردوشیهای نظامی جان محمد را بکنند. سرهنگ خواجوی نامی، حسب امر شاه پیش میرود، اما هنوز به دوقدمی فرمانده لشکر نرسیده بود که خود جانمحمد سردوشیهایش را میکند و پیش پای شاه میاندازد. جانمحمدخان و چندتن از همکارانش را تحتالحفظ به تهران میبرند و همه داراییاش نیز بهنفع شاه ضبط میشود.» گویا جانمحمد مدتی بعد آزاد شده و بهصورت بینامونشان در تهران به زندگی خود ادامه میدهد.
پایان یک قصیالقلب
رزمآسا، از زبان دکتر سیدحسین غفوری، که گویا همسایه او در این دوران بوده است، چنین نقل میکند: «با او معاشرتی داشتم و یک روز به اتفاق باهم به سرپل تجریش رفتیم. در آنجا بهطور اتفاقی مهینخانم شادلو، دختر سردار معزز، را دیدم. او وقتی فهمید کسی که همراه من است، جانمحمد امیرعلایی است، بیهوش شد و به زحمت او را به هوش آوردیم.
مهینخانم برایم تعریف کرد که: «روز اعدام پدر و عموهایم، جانمحمد برای زهرچشمگرفتن، همه اعضای خانواده حتی ما بچهها را وادار کرد بالای پشتبام برویم و لحظه تیرباران را تماشا کنیم تا برای همیشه این صحنه در خاطرمان بماند.» چند روز بعد از این اتفاق، دختر جانمحمد که برای آرایش ناخنش به پیرایشگاه رفته بود، بهسبب ورود میکروبی در زیر ناخنش، بیمار میشود و بعد از چند روز هم فوت میکند. مدتی بعد هم پسرش، که خلبان نیروی هوایی بود، در پی سقوط هواپیمایش کشته میشود. این ۲ حادثه جانمحمد قصیالقلب را تا پایان عمر (۱۳۳۰) خانهنشین کرد.»
ناگفته نماند که در شهریور ۱۳۲۰ جمعی از مطبوعات و نمایندگان مجلس خواستار محاکمه او میشوند، اما او از اجرای حکم نجات پیدا کرده و ۱۰ سال بعد بر اثر سکته قلبی در خانهاش فوت میکند.
منبع: مقالات اسماعیل رزمآسا، پژوهشگر تاریخ مطبوعات ایران؛ روزنامه شرق شماره ۳۲۲۸؛ پژوهشکده بانک مقالات علومانسانی و اسلامی؛ اسناد کتابخانه ملی ایران؛ و...