امجد و زری در طبقه سوم برج مارلیک، آن روز خاص را جشن گرفتند. ساکنان برج سه روز قــبل تــوی ظرف آب ماده گربهای که بچه هایش را آورده بود توی پارکینگ برج، ضدیخ ریخته بودند و به نگهبان سپرده بودند کسی جنازه اش را نبیند.
بوی شامپوی کلیری که امجد به موهایش زده بود و کتوکونازولی که به بدن بچه گربهای زده بود که از پت شاپ بزرگ شهر خریده بود، پیچید توی هال و بعد نشست روی خرت وپرتهای مادربزرگش که گوشه هال انبار شده بود تا به بیشترین قیمت، روانه یک سمساری شود.
زری جعبه هدیه را باز کرد. بچه گربه با روبان قرمز دور گردنش پرید بیرون. دکتر گفته بود: «فقط یک کمی قارچ داره که با چند نوبت شست وشو اونم خوب میشه و جای نگرانی نیست». بچه گربه هاج وواج رفت زیر وسایل مادربزرگ پناه گرفت.
خرس تدی و یک مشت شکلات خارجی و زرورقهای رنگی ریخت توی اتاق روی فرش نامی تبریز، یادگار مادربزرگ امجد. زری هنوز به کسی نگفته بود که «رل» زده است، ولی از این عبارت خوشش میآمد. احساس میکرد حتی یک روز هم نمیتواند توی زندگی اش بدون «رل» باشد. به خاطر همین مجبور شد قبل از رفتن به خانه پدری، نیم ساعتی خودش را توی یک اغذیه فروشی کثیف معطل کند و دست آخر هم ساندویچ بندری اش را بدون آنکه لب بزند، گذاشت کنار سکوی ایستگاه مترو. پدرش گفت: «کوکوی سبزی برات نگه داشته بودم. از ساندویچهای توی خیابونا که بهتر بود با این روغنای سوخته شون».
امجد و زری به هم قول دادند که تا ابد به هم فکر کنند. تا ۱۰۰ سال عاشق هم بمانند و همه روزهای جشن و تولدهایشان به هم خرس تدی و شکلات خارجی هدیه بدهند.
هوا داشت تاریک میشد و ولنتاین کرونایی با مشت مشت کلمه دم دستی و ارزان توی دایرکت و فوج فوج قلب قرمز دوبعدی از این خانه به آن خانه میرفت.
حالا درست ۱۰۰ سال گذشته بود و ولنتاین ۲۱۲۱ بود.
زری در طبقه منهای ۳ «نارگل»، طبقــه زیریــــن قبر بی بی عصمت، خوابیده بود و امجد ۲ هزار کیــلومتر آن طرف تر، کم وبیش، به چیزی شبیه پودر بدل شده بود.
بولدوزر انداخته بودند زیر قبرهای چهل ساله و قرار بود آنجا پارک شود. مریم، زن امجد، بعد از فوت شوهرش، دوبار برای آرش و مزدک، هدیه ولنتاین گرفته بود و هر دوبار پشتش تیر کشیده بود، اما چندثانیه بعد همه چیز یادش رفته بود، زری، اما هنوز استخوان هایش در قبرستان نارگل دفن بود. قرار بود شهرداری این قبرستان را که ۴۰ سال از آخرین دفن در آن میگذشت، تبدیل به مرکز غذای خیریه رعد بکند که به فقرا غذای رایگان میدهد.
زری بعد از امجد ازدواج نکرد. گربهای را که امجد برایش آورده بود، جایی دور از خانه پدری توی یک پارک عمومی رها کرد. خرس تدی امجد را در سایت دیوار به کمترین قیمت فروخت و هیچ کسی را هم به خلوتش راه نداد، اما مدام از این رابطه به آن رابطه رفت، پیش آدمهایی که بوی توتون مریلندی میدادند، دویست سیصد «کا» فالوئر داشتند، نقل قولهای دکتر «غلامحسین ابراهیمی دینانی» را هر روز استوری میکردند، اما به اندازه دو کلمه خودشان را نمیشناختند، معرفت به زری که پیشکش!
روزی که زری مرد، چراغ دستشویی خانه اش نیم سوز شده بود. داشت به این فکر میکرد که چقدر دلش برای آقامعلم کلاس سوم دبستان تنگ شده است؛ همو که برایش کتاب «هانسل، گرتل و خانه شکلاتی» را جایزه خریده بود، به خاطر جملهای که زری در یکی از انشاهایش نوشته بود: «چرا پای اردکها نارنجی است؟»