رها راد | شهرآرانیوز؛ دایی نخودی را بیشتر «معقولی»ها میشناسند. همان پیرمرد شصت ساله مهربان که سالهاست در مغازهای کوچک نخود و باقلا میفروشد. او سالها پیش یک بنای ساده بوده و روزگارش را با این شغل میگذرانده است تا اینکه بر اثر آسیبدیدگی، بنایی را میگذارد کنار و شغل دیگری را انتخاب میکند. شغلی کمتر شناخته شده که در محلات این منطقه مردم با آن آشناتر هستند. کارش را با یک کالسکه کوچک بچه و یک کیلو نخود شروع میکند.
توی کوچهپسکوچهها دوره میافتد و نخود پخته شده میفروشد. دایی نخودی کم کم شناخته شده میشود، مشتریهایش بیشتر میشوند و او میتواند مغازهای را در همین خیابان اجاره کند. حالا زندگی همسر و فرزندانش را از درآمد حلالی که از شغلش دارد میچرخاند. وقتی از اوضاع کار و بارش میپرسم آهی میکشد و پشتبندش خدا را شکر میکند. یک روز به مغازه کوچک او پا میگذاریم تا خودش داستان زندگیاش را برایمان تعریف کند. دایی نخودی قصه ما فراز و نشیبهای زندگیاش را برایمان روایت میکند.
از این دیگ به آن دیگ
صبح زود کرکره مغازهاش را بالا میدهد و حبوباتی را که از شب قبل خیسانده بار میگذارد. اولین مشتریهای او رفتگر و کاسبهای محله هستند، اگر مدرسهها مثل حالا بسته نبودند، بچهها مشتریهای بعدی بودند که به مغازه کوچک او پا میگذاشتند. ما وقتی به مغازه او میرویم که مشتری داخل مغازه نیست. دایی نخوری سر پا کنار اجاق گاز زهوار در رفتهای که شعلههایش یکی در میان روشن شدهاند ایستاده و ملاقه به دست از این دیگ به آن دیگ سرک میکشد. با حالتی مضطرب یکی یکی ملاقهاش را داخل دیگها میچرخاند و به سراغ دیگ بعدی میرود. دقایقی که میگذرد میفهمم این اضطراب و نگرانی مهمان همیشگی زندگی اوست.
اضطراب همیشگی
آرام و قرار ندارد و از اینسو به آنسو میرود. هر سؤالی که میپرسم بلافاصله هنگام کار پاسخ میدهد. آنقدر با عجله که گاهی متوجه نمیشوم و مجبور میشوم سؤالم را دوباره تکرار کنم. متوجه میشوم همین نگرانی همیشگی کار دستش داده است. چند سال پیش قلبش را عمل کرده و چند باری هم در همین مغازه از حال رفته است. او ریشه این اضطراب را مربوط به سالها قبل میداند. وقتی که از کار بیکار شده. تعریف میکند: از نوجوانی بر سر کار بنایی میرفته. بعد اوستا کار شده و پروژههای بزرگ به او پیشنهاد میشده، اما چند آسیبدیدگی باعث میشود از کار بیکار شود، خانهنشین شود، سرمایهاش را از دست بدهد و زندگیاش از این رو به آن رو شود.
نخودفروش مهربان محله
چند صباحی خانهنشین میشود و بعد تصمیم میگیرد روحیهاش را نبازد و با همان اندک سرمایهای که برایش باقی میماند کاری انجام بدهد. او که دستی در آشپزی هم داشته و طعم خوش نخود و باقلاهای پختهاش زبانزد فامیل و دوست و آشنا بوده تصمیم میگیرد که نخود و باقلا بفروشد. یک کالسکه بچه میگیرد. دیگی که از شب قبل بار گذاشته را داخل آن میگذارد و توی محله پورسینا که محل سکونتش هم بوده در کوچه و خیابان دوره میافتد. ابتدای کار آنقدرها که باید شغلش را دوست نداشته، اما کمی که میگذرد به ارتباط گرفتن با مردم علاقهمند میشود. مردم هم کم کم با نخودفروش مهربان محله آشنا میشوند. کوچکترها او را دایی صدا میزنند و چیزی نمیگذرد که همه او را به نام دایی نخودی میشناسند.
فوت کوزهگری
کار و بارش که میگیرد مغازهای را در محله معقول رو به روی یک مدرسه اجاره میکند. صبحها بچهها مغازهاش را پر میکنند و شبها هم اهل محل. او حالا از روستاها و شهرهای اطراف هم مشتری دارد. مسافرانی که هر موقع به شهر میآیند حتما سری به او میزنند و حال و احوالش را میپرسند. دایی نخودی حالا شغلش را دوست دارد.
شب که میشود قبل از پایین کشیدن کرکره مغازه حبوبات را بار میگذارد. گندم، نخود، باقلا و مُل مُلی (نوعی حبوبات که میگوید کلی خاصیت دارد). صبح خیلی زود دیگها را بار میگذارد و چند ساعت بعد حبوبات آماده فروش هستند. از او درباره فوت کوزهگریاش میپرسم. اینکه خوراک او چه طعم و عطری دارد که حالا این همه طرفدار دارد. میگوید فوت کوزهگری اش تنها دو چیز است. مشتریمداری و ارتباط خوب با مردم محله.