محبوبه فرامرزی | شهرآرانیوز - ۲ پسربچه هفتهشتساله در را به رویمان باز میکنند. حیاطی دلباز مقابلمان قرار میگیرد. درِ هال نیمهباز است. پیرزن چادر رنگی به خودش پیچیده و گوشهای نشسته است. مقنعه بلند مشکی صورتش را ظریف نشان میدهد. با اصرار به داخل دعوتمان میکند. بالشتکی کوچک زیر پای نحیفش خودنمایی میکند. پتویی چهارخانه روی پاهایش انداخته است و بهزحمت خودش را جابهجا میکند. پتو را که کنار میزند، دلمان برای حاجیهخانم ریش میشود.
انگشت پای پیرزن بهدلیل رماتیسم حسابی کج شده، این روزها هم زمین خورده و رباط پایش پاره شده است و باید مداوا شود. چندبار پشت سر هم از اینکه نمیتواند میهماننواز خوبی باشد عذرخواهی میکند. ۲ نوهاش به آشپزخانه میروند و با سینی چای بیرون میآیند. حاجیهخانم چای را تعارف میکند و با لبخند میگوید: این چای را نوه کوچکم برایتان ریخته و دواست، اگر بخورید دیگر سردرد نمیشوید. حالوروزش را که میپرسیم، سر درددل حاجیه فاطمه شریعتی باز میشود. در این گفتگو با مادر شهید علیزاده همکلام شدیم.
او یک فرشته بود
فاطمه شریعتی شصتوپنجساله است. ۳۵ سال از شهادت فرزندش میگذرد، اما هنوز داغ اولاد برایش تازه و نفسگیر است. از گذشتهاش که میپرسم، سکوت میکند و بعد میگوید: «مادرجان ما از زندگی چه فهمیدیم؟ زندگی برای من که خیلی سخت بود. مگر آن دنیا جایم خوب باشد.»
فاطمه در خانوادهای پرجمعیت به دنیا آمده است. پدرش برای ادارهکردن خانواده از آبکوه به مشهدقلی کوچ میکند تا روی زمین مردم کار کند: «ما ۵ خواهر بودیم و یک برادر. پدرم کشاورز بود. برای اینکه از پس خرجومخارج خانه بربیاید، به مشهدقلی آمد و با ماهی ۱۰۰۰ تومان روی زمین مردم کار میکرد. وقتی ما به مشهدقلی آمدیم، این روستا آباد نبود. زمینهای خالی زیاد بود و خانهها باهم فاصله زیادی داشت. باغ میوه و انگور هم زیاد بود.»
حاجیهخانم کتاب دعا را از کنار پشتی نشانم میدهد و میگوید: «هفتساله بودم که سواد قرآنی را در مکتبی در قلعه آبکوه یاد گرفتم و از آنوقت تا حالا قرآن را بهخوبی میخوانم، اما اسمم را بلد نیستم بنویسم.» سپس سرش را به نشانه تأسف تکان میدهد.
زندگی در مشهدقلی، سرنوشت حاجیهخانم را با رجبعلی علیزاده گره میزند: «قدیم وقتی مادرها به حمام میرفتند، دخترها برایشان قلیان چاق میکردند و به حمام میبردند. آن روز پدرم صدایم کرد و خواست برای مادرم همین کار را انجام بدهم. حمام روستا با خانه ما فاصله زیادی نداشت. بار اولی که رجب را دیدم، در دستم قلیان داشتم. یازدهساله بودم و از روی بچگی تا چشمم به رجب افتاد که در لباس سربازی میخواست به خانهشان برود، به او سلام کردم. این سلام همان و خواستگاری و ازدواج هم همان.»
حاجیهخانم اصرار میکند که بچههای قدیم چشموگوش بسته بودند و با بچههای حالا زمین تا آسمان فرق میکردند: «اصلا نمیفهمیدم ازدواج یعنی چه! آقارجب بعد از دیدنم به خانه رفته و مشخصات من را داده بود. مادرش گفته بود او فاطمه دختر کلمحمدعلی است. گفته بود من این دختر را میخواهم. اگر با او ازدواج نکنم، دیگر به من اصرار نکنید به فکر تشکیل زندگی باشم. یا فاطمه یا هیچکس.»
چند روز بعد مادر رجب به منزل مادر فاطمه میرود و اصل ماجرا را برای او تعریف میکند: «وقتی مادرم گفت قرار است برایت خواستگار بیاید، نمیفهمیدم ازدواج چه معنیای دارد. بزرگترها تصمیمشان را گرفته بودند. وقتی همهچیز آماده شد، برای عقد وقت گرفتیم. سنم کم بود و عقدم نمیکردند، اما، چون از وقتی به دنیا آمدم، خواهری داشتم که مرده بود، شناسنامه او را به من داده بودند. من را در خانه ماشاا... صدا میکردند، اما، چون شناسنامه خواهرم را داشتم، فاطمه نام گرفتم. خواهرم از من ۴ سال بزرگتر بود. وقت عقد سن شناسنامهایام قانونی بود، اما خودم سنی نداشتم. هرطور بود عقد کردیم و ۸ ماه بعد زندگی مشترکمان را شروع کردیم.»
روی صفرم را دیدم
فاطمه در چهاردهسالگی اولین فرزندش را در آغوش میگیرد: «صفرعلی خیلی خوشگل بود. فرزند اولمان بود و عزیز خانه. برایم مثل دخترها میمانست. بعد از صفر، به فاصله ۲ سال به ۲ سال خواهرها و برادرهای صفر به دنیا آمدند. زندگی خیلی سخت بود. شوهرم گاوداری داشت و صبح تا شب در خانه نبود. من میماندم و بچههای قدونیمقد. برای همین صفر خیلی کمک دستم بود. او مثل فرشتهها بود. حیاط را آب و جارو میکرد، ظرف میشست، از خواهرها و برادرهایش نگهداری میکرد، چای و قلیانم را آماده میکرد و... تا وقتی صفر شهید شد، من ۵ فرزند داشتم، بعد از شهادت صفر هم خدا ۲ دختر به من داد. حالا ۷ فرزند دارم.»
حاجیهخانم دستهای چروک و نحیفش را نشانم میدهد: «آنوقتها که آب لولهکشی نبود. سر مشهدقلی جوی آبی بود که همه در آن جوی ظرف و لباس میشستند. آنقدر در زمستان با این دستها یخ جوی آب را شکستم و ظرف و لباس شستم که رماتیسم شدید گرفتم. حالا زمستان و تابستان بهدلیل کجشدن انگشتهای پایم، باید دمپایی بپوشم. چارهای هم نیست.»
مشهدقلی محیط سالمتری داشت
حاجیهخانم، یاد صفر که میافتد، از نجابتش تعریف میکند، از اینکه سرش به درس و مدرسه گرم و در خانه کمک دستش بوده است: «آنوقتها فقط سهچهار نفر بودند که در مشهدقلی مواد مصرف میکردند. آن سهچهار نفر هم پیرمردهایی بودند که یا قند داشتند یا فشارخون. مثل الان نبود که از هر چند جوان دوسه نفرشان چرت میزنند. محیط سالم بود و صفر هم با آدمهای خوبی نشست و برخاست داشت.»
آنطور که فاطمه شریعتی میگوید، آن دوره وضع مالی مردم اصلا خوب نبود، تعداد بچهها زیاد بود و امکانات کم: «دلم میسوزد. دلم میسوزد که درستوحسابی به صفرم رسیدگی نکردم. پسرم از وقتی به دنیا آمد تا وقتی در چهاردهسالگی به جبهه رفت، یک جفت کفش نداشت. همیشه کفش پلاستیکی پایش بود. وضع مالیمان تعریفی نداشت. خیلیها مانند ما مایحتاج روزانهشان را بهزور تهیه میکردند. هنوز وقتی این موضوع را بهخاطر میآورم، دلم ریش میشود. کاش داشتیم و به سرووضع صفر بیشتر رسیدگی میکردیم.» حاجیهخانم نم چشمهای خیسش را با گوشه آستینش گرفت.
یک جفت کفش کتانی
مادر شهید صفرعلی علیزاده، فقط توانست یکبار برایش کفش بخرد، آنهم روزی بود که میخواست به جبهه عازم شود: «دروغ چرا اصلا دلم به رفتنش راضی نبود. وقتی به پایگاه محله رفته بود تا عازمش کنند، فرمانده پایگاه تأکید کرده بود که باید رضایتنامه بیاورد. شب، انگشت پدرش را در خواب جوهری کرده و رضایتنامهبهدست به پایگاه رفته بود. گفت فلان روز اعزام میشوم. گفتم با این کفشهای پلاستیکی که نمیشود به جبهه بروی، بیا برویم برایت یکجفت کفش بخرم. اولینباری بود که پسرم کفش خوب بهپا میکرد. صفر با همان کفشها به جبهه رفت و با همان کفشها هم شهید شد.»
حاجیهخانم، صبح روزی را که صفر میخواست به جبهه برود، خوب به یاد دارد: «قبل از زنگخوردن ساعتی که کوک کرده بود، پاشدم و کارت اعزامش را پنهان کردم. خداخدا میکردم خواب بماند و نرود، اما سرساعت بیدار شد و لباس پوشید. هرچه گشت کارتش را پیدا نکرد. صدایم کرد و پرسید آن را ندیدهام. گفتم خودم پنهانش کردم. دوست ندارم بروی. گفت مادرجان! قربانت بشوم، بگذار بروم. میروم و شفاعتت را پیش امامحسین (ع) میکنم. بگذار بروم. من به گریه افتادم، صفر هم گریه امانش نمیداد. طاقت نداشتم گریهکردنش را ببینم. پاشدم کارتش را آوردم و به دستش دادم.»
مسافر چشمبهراه
آن روز همه رزمندهها با قطار عازم میشدند: «خواستم برای بدرقه پسرم بروم، شوهرم اجازه نداد. گفت حرفمان را گوش نداده است، لازم نیست به بدرقهاش بروی. خیلی در دلم مانده است. هنوز که هنوز است دلم میسوزد که به راهآهن نرفتم. یکیدو روز بعد یکی از اقوام را دیدم که پسر او هم عازم بود. او حرفی زد که بیشتر نمک به زخمم پاشید. او گفت پسرت بین جمعیت چشم میگرداند. منتظرت بود. میگفت اگر پدرم برای بدرقه نیاید، مادرم میآید. او رفت و دیدار به قیامت ماند.»
چیزی نماده بود ۳ ماه اعزام صفر تمام شود. مادر چشمبهراه فرزند بود و دلش بیتاب: «یکیدو بار برایمان نامه نوشت. دلم برای دیدنش پر میزد. لحظهشماری میکردم ۳ ماه تمام شود و صفرم از راه برسد، اما ۱۰ روز مانده بود به آمدنش که خبر شهادتش رسید.»
خبر آمد
خانواده علیزاده در نزدیک گاوداری خانه کوچکی داشتند که بیشتر روزها را آنجا سر میکردند، روزی که خبر شهادت صفر را آوردند همه خانواده آنجا بودیم: «برادر همسرم بیخبر به خانهمان آمد و بابای بچهها را صدا کرد. من سر دخترم باردار بودم و چیزی به زایمانم نمانده بود. شوهرم چند دقیقه بیرون رفت و برگشت. وقتی به خانه آمد، رنگپریده و ناراحت بود. پرسیدم چه خبر است؟ پسرم شهید شده است؟ همسرم منمنکنان گفت نه زخمی شده و در بیمارستان است. بچهها را حاضر کن به خانه مشهدقلی میرویم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. به خانه که رسیدیم، بزرگترهای مشهدقلی در منزل ما جمع بودند. با دیدن آنها بند دلم پاره شد. فهمیدم صفر شهید شده است.»
مادر شهید علیزاده آهی از ته دل میکشد. بغضش را با سکوت قورت و ادامه میدهد: «ترکش به سر پسرم خورده بود. آنقدر با مشت به سرم کوبیدم که از هوش رفتم.»
آنطور که حاجیهخانم تعریف میکند، به دل صفر افتاده بود که برنمیگردد: «میگفت مادر، برگشتی در کار نیست. شهید میشوم و شفاعتت میکنم. میگفت عکسی را که برای مدرسه گرفتم بزرگ کنید و جلو تابوتم بگذارید. او میدانست که برنمیگردد.»
۳۵ سال از شهادت صفر میگذرد، اما او هنوز مثل روز اول بیتاب پسرش است: «پسرم قورمهسبزی خیلی دوست داشت. بوی قورمه که در خانه میپیچید، کیف میکرد. از وقتی صفر شهید شده است، وقتی قورمهسبزی میخورم، انگار زهر، قورت میدهم. انگار داغ صفر هیچوقت کهنه نمیشود. از وقتی رفته است دیگر آدم اول نشدم. مریضی پشت مریضی، حالا هم که به مراقبت نیاز دارم. بچهها نوبتی مواظبم هستند، چون هم نای حرکت ندارم و هم فشارم بالا میرود. صفر رفت، من را هم با خودش برد.»
مادر شهید علیزاده وصیتنامه پسرش را مانند جان شیرین به سینه میفشارد. روی برگه وصیتنامه نوشته شده صفرعلی علیزاده، تیپ ۲۱ امامرضا (ع)، گردان کوثر، ۲۱ مهر ۶۴. این شهیدچهاردهساله در وصیتنامهاش نوشته است: «خدایا شاهد باش که من هدفی جز تو و مقصودی جز راهی که تو به من نشان دادی ندارم و عشقی جز شهادت در راه تو در سرم نیست. بار گناهانم سنگین است، اما از درگاه لطف و کرمت ناامید نیستم. امیدوارم هدیهای که خودت به من ارزانی داشتی تقدیمت کنم. خدمت پدرومادر و برادرانم، هادی و حسین، و خواهرانم، آسیه و انسیه، سلام میرسانم. امیدوارم از اینکه من شهید شدم ناراحت نباشند و زاری نکنند. مادرجان بر مزارم زاری نکن که راضی نیستم. به خواهرانم توصیه میکنم حجابشان را حفظ کنند. از برادرهایم میخواهم کاری کنند که پدرومادرم از آنها راضی باشند. راستی پدرجان، رحمان اصغرپور از من ۱۵۰ تومان میخواهد، خواهش میکنم بدهی من را بدهید و از او حلالیت بگیرید.»
سالهاست که توس ۸۱ بهنام شهید علیزاده نام گرفته است، نظر مادر شهید را میپرسم. صورتش را لبخندی تلخ پر میکند و میگوید: «اسم پسرم را که میبینم، دلم آرام میشود. یک خیابان بزرگ به اسم پسرم پلاک خورده است، اما هیچچیز جای فرزند آدم را نمیگیرد.»
حالا ۱۸ سال از فوت همسر حاجیهخانم میگذرد و او دلش به نوههایش گرم است.
وقت رفتن است. مادر شهید علیزاده زیر لب دعایمان میکند.
نمازهایش را در مسجد میخواند
قاسم خسروی، فرمانده پایگاهی بود که صفرعلی از آن اعزام شده بود. او درباره شهید علیزاده میگوید: صفرعلی ۱۶ سال بیشتر نداشت که درخواست رفتن به جبهه را به پایگاه تحویل داد. به او گفتم تا پدرت راضی نشود، جایی نمیروی. رفت و روز بعد با اثر انگشت پدرش زیر رضایتنامه برگشت. اتفاقا همان شب رجبعلی را در خیابان دیدم. پرسیدم چطور به رفتن صفرعلی راضی شدی؟ گفت در خواب و بیداری متوجه شدم صفر دارد انگشتم را جوهری میکند، حرفی نزدم. اجازه دادم از من اثر انگشت بگیرد. خیلی دلش میخواهد به جبهه برود، من هم مانعش نمیشوم.
از فرمانده سابق پایگاه مسجد جوادالائمه (ع) مشهدقلی درباره اخلاق و رفتار صفر میپرسم، میگوید: صفر پسر آرام و مقیدی بود. نمازهایش را در مسجد به جماعت میخواند. دوسهماه بیشتر عضو بسیج نبود، اما در همین مدت کم الگوی خیلی از همسنهایش بود.