سیدمحمد عطائی | شهرآرانیوز؛ سال گذشته نیمه آذر بود که به نگارخانه اندیشه در ابتدای خیابان شفیعی رفتیم. آنجا نمایشگاهی بود از صنایعدستی و تولیدات معلولان مهاجر. «سکینه احمدی» را آنجا دیدیم و کلی با هم گپ زدیم. یادم هست که میگفت همسرم همهجا همراه من است و کمکم میکند. سکینه خانم آن موقع شروع کرده بود به بافتن آیات قرآن. نه آنطور که شما تصور میکنید، سکینه نابینا شده و میخواست با کمک مهرههایی قرآن را به خط بریل ببافد.
اینطور دیگر خطوط بریل مثل قرآنی که در اختیار دارد با زیاد خواندن صاف نمیشد و همیشگی بود. حالا به خانهاش آمدیم تا هم خودش را ببینیم و دیداری تازه کنیم و هم همسر عاشق پیشهاش را از نزدیک رؤیت کنیم. کسی که چندین دفعه به خواستگاری سکینه خانم رفته و خانواده سکینه که باور نمیکردند فردی سالم و صحیح به خواستگاری دختر نابینایشان آمده است، بارها دست رد به سینهاش زدند. آنها به هم رسیدند و ما آمدیم تا ساعتی میهمان خانه گرم و با محبتشان باشیم.
شش بار خواستگاری کردم تا سرانجام ازدواج کردیم
به روستای پاوا میرویم، این روستا تقریبا چسبیده به انتهای گلشهر است و مسیرش همان بولوار شهید آوینی خودمان است. نشانی درست درمانی ندارد، چون کوچهها پلاکگذاری نشدهاند. محمد قنبری، همسر سکینه خانم، در سوز سرما در منزلشان ایستاده تا ما را راهنمایی کند، احوالپرسی مختصری میکنیم و از پلهها بالا میرویم تا طبقه دوم. خانهای ساده؛ ولی دوستداشتنی است. سکینه خانم نشسته و رحل قرآنی جلویش باز است، به گرمی خوشامدگویی میکند. روی رحل، قرآنی با خط بریل است، او هر چند لحظه دستش را روی آن میگذارد و میخواند تا اشتباه نکند و دوباره مشغول بافتن آیات میشود.
سکینه احمدی متولد ۱۳۶۷ در مشهد با پدر و مادری مهاجر از افغانستان است. سال ۷۹ بر اثر سردرد شدید بینایی خود را از دست داده است. به علت مننژیت مجبور به عمل میشود. بهقول خودش اوایل روی دستها و پاهایش کنترل نداشت؛ اما به مرور خوب میشود؛ ولی بیناییاش باز نمیگردد. رو به همسرش میکنم و بیمقدمه میگویم که شما شش بار خواستگاری سکینه خانم رفتید، درسته؟ محمد آقا میگوید «الان بحث روز همینه؟» همه میخندند. میگوید: «شور حسینی من رو گرفت و گفتم تا وقتی زندهام با همین خانم زندگی کنم. هربار میرفتم خواستگاری باور نمیکردند.»
محمد آقا بسیار سرزنده و شوخ طبع است، شوخیهایش از همان ابتدا در شخصیتش نمایان است، «دمبورهای» هم گوشه پذیرایی است و چشم میکشم تا شاید برایمان بنوازد. محمد بیست سالی از سکینه خانم بزرگتر است؛ اما اصلا به ظاهرش نمیخورد، او مقنی است، ۲۱ بهمن همین امسال هشتمین سال زندگی آنها تمام شده و وارد نهمین سال زندگی مشترک میشوند. محمد اهل ولایت غزنی افغانستان است، میپرسم چند وقت است که به ایران آمدی؟ صدایش را نازک میکند و میگوید: «زیاد دیر نمیشه، حدود ۲۰ سال» و دوباره همه میخندند.
تمرین کردم تا غرورم را شکستم
از آنها میپرسم این ۸ سال زندگی مشترک چطور گذشت، سکینه خانم میگوید: «اصلا نفهمیدم چطور گذشت.» و میخندد، محمد هم تأیید میکند. سکینه خانم ادامه میدهد: «من که هیچکار نمیکنم، همه کارهای خانه دست شوهرمه، غدا پختن کار شوهرمه، تمیز کردن و کارهای دیگه.»
محمد آقا حس و حال الانش را کار خدا میداند و میگوید: «قبل از ازدواج با سکینه، از سر کار میآمدم خیلی خسته بودم و خدایی نکرده اگر چایی دو دقیقه دیر میشد بلوا به پا میکردم؛ ولی الان با تمام اینکه چاهکنی خیلی سخت است؛ ولی وقتی میام خونه آستینها را بالا میزنم و شروع میکنم به آشپزی و کوچکترین اثری از عصبانیت ندارم. این صبر لطف خداست و باعث تعجب خودم شده است.» میپرسم قبل ازدواج با سکینه خانم هم آشپزی بلد بودی؟ میگوید: «نه، ولی الان بهترین آبگوشت را درست میکنم، کباب و بقیه غذاها هم همینطور؛ ولی آبگوشت را خیلی دوست دارم.»
محمد آقا ادامه میدهد: «هرچی توی خانهات محبت بیشتر باشد و بیشتر خوش بگذرد، قشنگتر است، قبلا خیلی برام سخت بود که از در بیام داخل و بگم سلام خانمم، دوستت دارم؛ ولی این از غرور بود و همهاش را شکستم. زندگی یک سفر دو نفره است و چرا به ما خوش نگذره؟ اینطوری نبودم؛ ولی تمرین کردم تا درست شد. مثلا الان هرسال سالگرد ازدواج میگیریم و کیک میآوریم و میهمانی میگیریم تا بقیه هم یاد بگیرند.» امسال جشن سالگرد ازدواجشان را در مجموعه «اکوتک» در خیابان بهشتی جشن میگیرند، آن مجموعه محیطی برای اشتغال معلولان است و محمدآقا هم مدتی در آنجا دوتار نوازی تدریس میکرده است. میپرسم چند وقت میشود که مینوازی؟ میگوید: «حدود ۳۰ سال.»
اگر پول نخ و مهره برسد میخواهم قرآن را ببافم و به امام رضا(ع) هدیه کنم
سکینه خانم از علاقه خودش به بافتنی میگوید: «هر چیزی که علاقه داشته باشی یاد میگیری. میخواستم بافتی یاد بگیرم؛ ولی میگفتند نمیتوانی و من بیشتر لج میکردم. کسی به من یاد نمیداد و مجبور میشدم به دوستم در اصفهان زنگ بزنم. او تلفنی میگفت چکار کنم و من طبق دستور میبافتم و میبردم به همانهایی که میگفتند نمیتوانی نشان میدادم.»
سکینه مثل شوهرش شوخ است و میگوید که زیاد یاد ندارد و فقط ۲۰ مدل بلد است. او قرآن بریل دیگری برای خودش تهیه کرده است؛ اما میخواهد خطوط بریل را با مهره روی بافتی ببافد تا دیگر مثل کتاب صاف و غیرخوانا نشوند. سوره فلق و ناس را بافته و حالا دارد سوره مسد و اخلاص را میبافد. تنها متن آیه را نمیبافد و ترجمههایش را هم میبافد. علاوه بر آن برای آیات هم حاشیههایی میبافد تا زیباتر باشند. از اول آذر تا الان ۳ صفحه قرآن را بافته است. میگوید: «نخهای کلاف ۱۷ هزار تومان است و بافت هر صفحه قرآن دو کلاف نخ میبرد. علاوه بر این هر صفحه یک بسته منجوق میبرد که بستهای ۶۰ هزار تومان است. اگر پول نخ و مهره برسد و آیات قرآن را ببافم قصد دارم آن را به امام رضا (ع) هدیه کنم.»
محمد آقا برای ما مینوازد و میخواند: «عشق آمد و خیمه زد به صحرای دلم/ عشق اگر به فریاد دل ما نرسد/ پس وای دلم، وای دلم، وای دلم/ دلدار به من گفت که چرا غمگینی؟ / در بند کدام دلبرک شیرینی...»
و همینطور ادامه میدهد. به محمد میگویم نواختن و خواندن به ظاهر کمی خشن تو نمیخورد، میگوید: «نگو ظاهر خشن این زنم تصور بد میکند.»
میگوید: «قیافه من شبیه آمیتاباچان نیست؟» میگویم: «چرا» سکینه خانم میگوید: «شوهرم اول ازدواج گفت ۳۵ سال دارم؛ ولی الان میگوید ۲۸ سالهام.» من هم میگویم: «راست میگوید، چون از وقتی آمدیم تا الان یک سال دیگر جوان شده است.» میخندیم و از این زوج دوستداشتنی خداحافظی میکنیم.
برای تماشای عکسها در سایز بزرگتر و با کیفیت بهتر کلیک کنید