اول/ گاهی وقتها با خودم فکر میکنم یک آدم چقدر میتواند پوست کلفت باشد؟ حد طاقت آدمها تا کجاست؟ چقدر میشود شنید و نگفت؟ خورد و نزد؟ سوخت و سکوت کرد؟ با خودم میگویم عجب آدمهایی هستیم ما. یک مجموعه کامل از انواع و اقسام مصیبتها را دیده ایم و هنوز زنده ایم! نه کرونای به قول بعضیها منحوس و نه گرانی به قول خیلیها افسارگسیخته نتواسته است ما را از پای دربیاورد. در موقعیت سخت گیر افتادیم، ولی زنده ایم و این برایم حیرت انگیز است. میگویند آدمیزاد به امید زنده است. ما نسلی هستیم که شاید بعدها درباره مان بنویسند آنها تبلور تمام قد امید بودند؛ آدمیانی که مردند، اما امیدوار.
دوم/ همیشه با خودم میگویم مردمی که دوران سیطره مغولها در ایران زندگی میکردند، چقدر پرطاقت بوده اند. آنها سالها در قیمومیت یک قوم بربری زیستند و عمرشان را که گران بهاترین سرمایه هر آدمی است، در این دوره سخت و سیاه سپری کردند، اما دم نزدند که اگر میزدند، استیلای مغولها و اخلافشان ۳ قرن طول نمیکشید. میگویم چه بداقبال، ولی پرطاقت بودند آن ها، و مردمانی که در روزگار خلافت علی (ع) میزیستند، چه خوش اقبال بودند، اما بی طاقت که اگر نبودند، دوران حکومت عدل علی (ع) فقط ۵ سال نمیشد.
سوم/ قدیمیها خوب گفته اند سال به سال دریغ از پارسال. هرچه پیشتر میرویم، حالمان بدتر میشود و این شاید فقط به خاطر روزگار نباشد و به قاعده فهم ما هم مربوط باشد. خودم را میگویم. هیچ حسی به عید پیش رو ندارم. با این همه مشکلات ریز و درشتی که میبینم، جایی برای حس کردن عطر آخرهای اسفند نمانده است؛ روزهایی که در کودکی و حتی نوجوانی خیلی دوستش داشتم. نمیدانم این عیب از بی طاقتی من است یا از ناامیدی، ولی به خودم دل گرمی میدهم که تا بوده همین بوده است. قدیمیها که از نظر ما خوشبخت بوده اند، میگفتند دریغ از پارسال و ما هم همین را میگوییم و لابد آیندگان هم همین را خواهند گفت. چه در عهد مغولها باشیم، چه در عهد علی (ع)، باید زندگی کرد و این شاید مهمترین درس بهار باشد.