بیشتر شهرهای ایران قرمز شدند و بیم سیاه شدن آنها در هفته پیش رو میرود.
مزمن شدن هر چیزی اعم از همه گیری کرونا، عوارض توصیف ناپذیری دارد که این روزها درحال جدال با آنیم. جدالی همگانی، بی واسطه و تمام وقت که موضوع هدف را حالا دیگر نه به ویروس «کرونا» که به مضامین و چیزهای دیگر تبدیل کرده است. درواقع تأثیر روانی مزمن شدن این وضعیت، این است که حالا دیگر ترس نه از مرگ بلکه از وضعیت کنترل نشدنی و پیش بینی ناپذیری است که روبه رویمان است؛ اینکه ندانی هفته آینده کدام هم وطنت درمیان اعداد و ارقام مرگ است و مرگ، آن قدر ساده گیر شده است که در مقابل خبر از دست دادن این و آن، فقط درنگی تعجب آمیز میکنیم، زیرا مرگ به اخبار آمده و جزئی از آن شده است و به همان سرعت نیز مبتذل میشود و از یاد میرود.
گسترش کرونا و بی پناه ماندن مردم جهان که در گذر از این دوران احساس عمیق تنهایی میکنند و همه دستورالعملها و نصیحتهای موجود ما را به این سمت میبرد که «خودتان مسئول سلامتی و مراقبت از خودتان هستید»، دردی بزرگتر از کرونا را بر جانمان مینشاند. دردی که واکسنی هم نخواهد داشت تا به دست ما برسد یا نرسد، دردی بی درمان که خاصیت این دوران در جهان است. اما چه دورانی؟ دورانی که به قول «یوهان گوتلیب» فیلسوف بزرگ آلمانی دوران پوچی عظیم است و ملال بی پایان و در حال تکراری را به ما نشان میدهد، در چنین فضایی، علم اگر به داد حل این بحران نرسد، انسان دچار وضعیتی اسفبار خواهد شد. در چنین شرایطی توسل به افکار مثبت و مدیریت روانی وضعیت فردی، مهمترین کار است.
همیشه به این موضوع فکر کرده ام که به شخصه، اگر جایی نقصانی میبینم، من در حوزه کاری خودم، به اکمال بنشینم. این حوزه هرقدر کوچک، بی اهمیت، بومی و محدود باشد، من طوری رفتار کنم که آن نقصانها را برای مخاطبم به امید تبدیل کنم تا مخاطب من احساس امنیت و آرامش کند. این مردم، این مردم نازنین، این مردم باحجب و مناعت که در این اوضاع اقتصادی بهداشتی عجیب حتی دسترسی شان به اینستاگرام با اختلال همراه است و برای متصل شدن به یک کلاس آنلاین، ده بار باید از پشتیبان اینترنت مدد بجویند تا بتوانند دو ساعت کلاس تکه پاره و پراختلال را به سرانجام برسانند، این مردم صبور و بزرگ را باید روی چشم گذاشت که مانند ندارند در هیچ جای جهان.
یادمان نرود که تجربه دوران، پادزهری است علیه افسردگی. اگرچه خود، نوع دیگری از افسردگی را ایجاد کند؛ محکومیت به جدایی و دوری از اعضای خانواده یا جمعهای دوستانه، میل به انزوایی تحمیلی که پیش ترها شکلی خودخواسته داشت و حالا به دستورالعملی متعارف و همیشگی در نظام روزمره بدل شده است و یافتن معنا را در زندگی –که چه بخواهیم، چه نخواهیم، چه در خوبی غوطه ور باشیم، چه در ضلالت غرق باشیم، به سمت آن در حرکتیم– به تعویق انداخته است. این انزوا، شاید آن خلوت خودخواستهای که خودمان را در آن پیدا کنیم نباشد، اما میتواند به فرصتی گران بها تبدیل شود.
بیرون کشیدن معنایی از دل این روزهای در تبعید، امری جان فرساست؛ چه میل به سرخوشی، جای خود را به سکوت و خلوتی دور از اجتماع داده است که ریاضتی اجباری را به ما هدیه میکند و در این ریاضت، آن جمله معروف «گلدستون» را فراموش نکنیم؛ «به من بگویید یک ملت چطور با مردگانش رفتار میکند تا من با دقت ریاضی وار برایتان نیک خواهی آن ملت، میهن پرستی اش، احترام به قوانین و وفاداری اش به آرمانهای متعالی را محاسبه کنم.»