زینبی، خراسانی | شهرآرانیوز؛ هرکجای مشهد را که درباره شیخ محمد واله جست وجو کردیم به کاشمر وصل شدیم. انگار گوشهای از پازلمان بسته به اتفاقاتی است که سالها پیش در این شهر افتاده است. راه کاشمر را پیش میگیریم و خودمان را به کوچه آسیاب رحیمی میرسانیم، همان جا که میگویند آقای واله وقتی به کاشمر میآمد آنجا خاطر آسوده میکرد و ساکن میشد.
به اولین نفری که میرسم سراغ خانه فدوی را میگیرم. همان روضه قدیمی دهههای آخر محرم و صفر که همه شهر میشناسند. «چهارراه اول دست راست. وقتی کوچه تنگ شد، اولین کوچه بن بست دست چپ.» از محلههای قدیم کاشمر است و چشمم به دنبال یافتن خانههایی با قدمت بالا میدود. اما ملغمهای از خانههای تازه ساز و کاشی نما نمیگذارد که از دیدن اندک خانههای قدیمی باقی مانده حظ ببریم. هنوز مختصات برایمان نا مأنوس است و نمیتوانیم به هر رهگذری که رسیدیم پیش برویم و سراغ خانه حاجی فدوی را بگیریم! راستش کمی هم حال و هوای مشهد توی سرمان مانده است، آنجا که باید از ۱۰ نفر سراغ بگیری تا نشانی یک نفر را پیدا کنی. تقصیر نماهای کاشی شده شهر کاشمر است که خیال میکنیم اینجا هم باید غریبه باشیم و غریبه بمانیم. پشت سرمان خودرویی بوق میزند.
همان جوانی است که از او آدرس پرسیده ایم. آمده است بقیه راه را هم به ما نشان بدهد. کوچه را که نشان میدهد میرود. از اولین بانویی که میبینیم میپرسیم و او دری را نشانمان میدهد که آنجا روضه میخوانند. زن اهل اینجا نیست، ولی خانه فدوی را میشناسد. یک «یا حسین» روی دیوار مطمئنمان میکند که باید در همین خانه را محکم بکوبیم. در زدن حاصلی ندارد جز هجوم سؤالهای متوالی در ذهنمان که همسایهای از راه میرسد! این بار از حاج آقا واله میپرسیم. میخواهیم بدانیم که این شهر او را میشناسند یا نه. «خدا رحمتش کند»، «برای تشییع جنازه اش مشهد هم رفتم.» و چیزهایی از این دست زیاد گفته میشود. کمی که جلوتر میرویم، سؤالمان عوض میشود: «آیا در این شهر کسی هست که او را نشناسد؟»
در جست و جوی آشنا!
منزل قدیمی خالی است و نشانی از اهالی ندارد. پرسشها ما را به صندوق همت میرساند، جایی که یکی از پسرهای مرحوم کار میکند. پرسان پرسان از میان کوچهها خودمان را به آنجا میرسانیم. شهر دل گیر شده است. دندانههای کاه گلی و نماهای سرامیکی حال شهر را گرفته است. انگار حکم شده که همه شهرها باید یک جور ساختمان بالا ببرند و شهر را زشت کنند! مرتضی فدوی پشت صندوق نشسته وبا تردید رفتار میکند. شماره برادرش را میگیرد تا با هماهنگی بتوانیم حاج خانم را ببینیم. شماره ۵۳۲ صندوق همراه میشود با خروج ما از صندوق. هر کسی را که از مقابل ما عبور میکند به دیده تردید نگاه میکنیم. شاید او کسی باشد که یک خاطره یا برخورد خوب با شیخ واله در خاطر داشته باشد.
در این فرصت، به سراغ ذبیحی میرویم، معلم بازنشستهای که حالا لوازم خانگی میفروشد. حوصله حرف ندارد اگرچه خاطره زیاد دارد: «ما از ۵۰ سال قبل فوتشان تا وقتی ایشان را توی خاک گذاشتند با هم بودیم. خیلی خاطره دارم، ولی الان نمیتوانم بگویم.» حتی بعد مسافت مشهد-کاشمر هم او را قانع نمیکند که چند کلامی از حاج آقا واله بگوید. فقط ما را به سراغ یکی دیگر میفرستد: «آقای عباسیون که در ۱۵ خرداد فرش فروشی دارد.»
میهمان سفره مان بود
شنیده ایم که یکی از اقوام همسر حاج آقا واله همین نزدیکی مغازه پارچه فروشی دارد. اسمش آن قدر خاص هست که توی ذهنمان نقش ببندد. خیلی زحمت نمیخواهد یافتن نام حلوایی در سردر یک مغازه پارچه فروشی سر چهارراه صندوق همت! توی پرانتز جلو حلوایی نوشته رمضان زاده. پارچهها به ردیف، خطوطی افقی ساخته اند که ما را به انتهای مغازه هدایت میکنند، جایی که ۲ مرد ایستاده اند و دارند طومار یک طاقه پارچه را به هم میپیچند. سر صحبت که باز میشود، خیال میکنند با یکی دو سؤال کارمان تمام میشود. ابتدا به گفتن «حاج آقا آدم زاهد و پاک و از دنیا دست شستهای بود» قناعت میکند، اما حرف که گل میاندازد، پدر و پسر دست از کار میکشند تا پدر با فراغ بیشتری به سالهای دور این شهر قدم بگذارد و ما را هم با خود همراه کند.
او زمانی منبری مجلسشان بوده و بعدها هم با عمه همسرش ازدواج میکند تا فامیل هم باشند. هربار مرحوم واله به کاشمر پا میگذارد یکی دو ماهی ماندگار میشود و چند باری هم به خانه رمضان زاده دعوت میشود. زمان فوت استاد را هم خوب یادش است. میگوید: «اذان صبح بود که رفتم از حاج آقا سری بزنم. حالشان خوب نبود. به خانه رفتم و به پسر و دامادشان در مشهد خبر دادم. زمانی که برگشتم، گفتند فوت کرده اند.
پذیرایی با چای و سوهان عسلی!
از شرح حال به شرح رفتار ایشان میرسیم. میخواهیم بدانیم که این پیرمرد استخوانی چه خاطرات خوبی توی شهر خودش به جا گذاشته است. همه کاشمر از او خاطره دارند و اگر بخواهیم شرح احوال او را کامل بنویسیم، باید با همه شهر گفتگو کنیم. رمضان زاده به پسرش اشاره میکند که یک انگشتر از پیرمرد کاشمری به یادگار دارد.
پسرش میگوید: «ایشان گفتند که اگر آیت الکرسی را از بر کنی بهت این انگشتر را میدهم.» کتابخانه ایشان هم انگار معروف است: «یک کتابخانه اش داشت که وقتی کسی کتاب میخواست میگفت هر کتابی میخواهی بردار و برو. در بند مادیات نبودند.» اسم مادیات که به میان میآید مصداقهای فراموش شده دیگر هم در ذهنش متبادر میشود: «از روضه هایشان پول نمیگرفتند. یادم هست اگر کسی چیزی به خانه اش میآورد، اندکی برمی داشت و بقیه را تقسیم میکرد. یادم هست یک نفر گوسفندی قربانی کرد و آورد. ایشان رد نکرد، ولی همه آن را به فقرا بخشید. وقتی هم کسی به خانه شان میرفت، هرچه داشت میآورد و اهل تشریفات نبود. یک سماور داشت که همیشه چایش حاضر بود و با سوهان عسلی که خودش در یک سینی بزرگ درست میکرد به میهمان میداد.»
سوهان عسلی حاج آقا آن قدر معروف است که هر کسی یک بار پا روی فرش او گذاشته باشد آن را در خاطر دارد. او مردی است که سختی پیاده روی را از راحتی خودرو بیشتر دوست دارد: «اگر بین راه میدیدیمش و برای ماشین به ایشان تعارف میکردیم، میگفت اگر مرا دوست داری بگذار پیاده بروم. برایم بهتر است.»
هنوز نوارهایشان را گوش میکنم
توقعم این است وقتی اسم رفقایش در کاشمر به میان میآید اسم چند روحانی برده شود، ولی او میگوید: «اینجا چند دوست خیلی نزدیک داشت که بیشترشان فوت کرده اند. کل محمدحسن که کیسه کش حمام زیبا بود، حاج عبدالوهاب آرایشگر خیابان مدرس و آقای فدوی که در کاشمر خانه ایشان ساکن بودند. اتاق مخصوصی در خانه فدوی داشتند. آقای عباسیون مداحی بود که خیلی به ایشان ارادت داشت. هرجا منبر میرفت، مداحی را ایشان انجام میداد، چون اعتقاد داشتند نوحه هایش براساس روایتهای معتبر است.»
اهالی کاشمر مرحوم واله را بیشتر در مسجد جامع شهرشان دیده اند. وقتی که پیرمرد مینشست تا آفتاب بزند و در این فاصله به سؤالهای مراجعانش پاسخ میداد. پارچه فروش کاشمری میگوید: «وقتی بین ۲ نماز صحبت میکرد مقید بود که حرفهای تازهای برای گفتن داشته باشد. ایشان مطالعه زیاد داشت. برای همان ۵ دقیقه صحبت میان نماز چند ساعت مطالعه میکرد. به روز بود و ما سخنرانی هایش را دوست داشتیم. هنوز نوارهای ایشان را دارم و گاهی که پشت فرمان هستم میگذارم. با اینکه هرکدام را ۱۰ دفعه گوش کرده ام.»
از ایشان یادگاری دارم
سادگی رفتار و منش شیخ محمد واله مقام علمی اش را پوشش میدهد تا مردم او را به خاطر پارسایی دوست داشته باشند. رمضان زاده ادامه میدهد: «یادم هست یک روحانی برای طلبههای نوجوان درس میداد. حاج آقا آن قدر تواضع داشت که پای درس ایشان مینشست تا بچهها تشویق شوند. ظاهرشان جوری نبود که بفهمی در چه جایگاه علمی قرار دارند. خیلی راحت با مردم برخورد میکرد، راحت حرف میزد یا شوخی میکرد.»
رمضان زاده یادگاریهایی هم از مرحوم واله دارد: «یک بار به ایشان گفتم دلم میخواهد از پول شما ۲ تا کفن برای من و همسرم تهیه کنید. حاج آقا گفتند چشم. رفتند ۲ تا کفن خریدند و آوردند. یک شال هم زمان فوتشان از آقای فدوی گرفتم تا همراهم توی تابوت بگذارند. یک عبای پشمی هم یادگاری دارم که موقع نماز بر دوش میاندازم.»
مثل واله دیگر نداریم
کم حرفی استاد هم میان حرفها زیاد تکرار میشود که او هم تأکید میکند: «خیلی کم حرف بودند و اگر سؤالی میپرسیدی صحبت میکردند. اگر هم مسئلهای را بلد نبودند، خیلی راحت به آن اعتراف میکردند و میگفتند: بلد نیستم. گاهی هم میگفتند تحقیق میکنم و جواب مسئله شما را میآورم. مستند پاسخ میدادند.» آخر هم دستش را زیر میز میبرد و یک دفتر بیرون میآورد. میگوید: «من دفتری دارم که تاریخ فوت همه آن آدمهایی را که برایم عزیز هستند مینویسم.» اسم اول فهرستش است. نوشته است: «شیخ محمد واله صبح روز شنبه ۲۲/۲/۷۵ نزدیک طلوع آفتاب در منزل آقای فدوی فوت کردند.»
او مطمئن است مثل مرحوم واله دیگر نداریم. رمضان زاده را با خاطراتی که برایش تازه کرده ایم تنها میگذاریم و از پارچه فروشی حلوایی بیرون میزنیم تا به خیابان خاکی کاشمر برویم. خیلی سخت نیست فکر کنیم لابد یک روز اینجا یک خیابان خاکی بوده و این نام روی آن مانده است.
چون ذکر امام حسین میگفتم دوستم داشت
یافتن یک فرش فروش قدیمی خیلی سخت نیست. اما وقتی میرسیم که صدای قرآن بلند شده و عباسیون به مسجد رفته است. مسجد صاحب الزمان (عج) دور نیست و با مشورت پسرش به آنجا میروم. پسر به شوخی میگوید: «پدرم با خادم مسجد که میخواهد در را ببندد بیرون میآید.» و نگرانیم زمان تعطیلی بازار فرابرسد و او را نبینیم. بعد از اقامه نماز، پشت در مسجد میرویم و میخواهیم یک نفر او را صدا بزند. نگرانی مان از حضور خبرنگار زن در محوطه مردانه مسجد است. میآید، مردی استخوانی و آرام. انگار تا به حال صدایش جز برای نوحه برای کسی بلند نشده است. دیگران میگفتند که مرحوم واله او را خیلی دوست داشته است و ما دنبال دلیلش میگردیم: «شاید، چون یک ذکری از امام حسین میگفتم ایشان من را دوست داشت. تأکیدشان بود شعری بخوانم که ائمه سبک شمرده نشود.
من از کودکی با مسجد آشنا بودم و تلاشمان را میکردم که شعر خوب بخوانم.» شیخ واله در جلسه آنها منبر میرفته است، سالهای سال. عباسیون میگوید: «از غیبت بدشان میآمد و جایی میرفتند که غیبت نباشد. ما سفارش کرده بودیم که بعد از جلسه غیبتی در کار نباشد. در مسجد جامع با ایشان آشنا شدم و کم کم رفیق شدیم و ایشان را به خانه دعوت میکردم. گاهی از مسجد ما را به خانه خود میبرد و با هم کتاب میخواندیم یا صحبت میکردیم.»
همیشه در حال خواندن بود
استاد گاهی چند ماه متوالی در کاشمر میماند و کلید خانه اش را به کسانی میدهد که مشهد مشرف میشود. عباسیون میگوید: «یادم هست ما میخواستیم ۱۰ روز برویم مشهد. خودشان کاشمر بودند و کلید را به من سپردند و گفتند که ما همه چیز در خانه داریم. اگر شما استفاده کنید میگویم ما با هم یکی هستیم. دلشان میخواست آنچه دارند به دیگران بدهند.»
او هم از کتابخانه معروف شیخ محمد واله یادی میکند: «شاید چند هزار جلد کتاب داشت و بسیار مطالعه میکرد. زیرزمین خانه اش پر از کتاب بود. آن قدر کتابها زیاد بود که آنها را توی کیسه کرده بود. همان لحظه که مینشست کتاب باز میکرد و میخواند. مسئله که میپرسیدی، به سراغ کتاب هایش میرفت. میدانست در فلان کتاب و فلان صفحه میتواند جواب آن را پیدا کند که برای ما جای تعجب داشت.»
اجازه نداد برایش خانه بخرند
عباسیون مداح همین مسجد است. از او میپرسم که اذان و دعای نماز را شما خواندید: «نه، یک نفر هست که اهل این محله نیست، ولی وقتی مسجد ما میآید. به او میسپارم مکبر باشد.» او را به یاد استاد میاندازد: «اخلاق حاج آقا همین بود. تا وقتی عالمی بود میگفت با بودن شما من منبر نمیروم. این را عملی دیده بودم، بارها و بارها.» رفقا و دوستان اهل ارادت شیخ واله بارها میخواهند برای او در کاشمر خانهای بخرند تا مکان مناسبی برای سکونت داشته باشد، ولی او اجازه نمیدهد.
عباسیون میگوید: «آقای دربان حسینی که دهه آخر صفر روضه خانه ایشان بود میخواستند برای حاج آقا خانهای بخرند، ولی ایشان اجازه نداد. ترجیح میداد که خانه آقای فدوی ساکن باشد. توی هشتی جلو خانه او ۲ تا اتاق بود که شیخ واله آنجا ساکن بود. یک شب پسرشان ابوالفضل به کاشمر آمده بود و به خانه آنها نرفته بود. ایشان خوشحال بود که پسرش ملاحظه کرده و زحمت به این خانواده نداده است. ایشان مراقب بود تا زحمتی برای کسی نداشته باشد.»
عقد دخترهایم را او خواند
وجود یک استاد اخلاق برای هرکسی که او را میشناسد یک موهبت است. عباسیون هم تلاشش را کرده است این وقت را مغتنم بشمارد و هرجایی که میتواند در محضر او باشد: «عقد ۲ تا دخترهایم را ایشان خواندند. برای دختران دیگرم هم به ایشان وکالت میدادم که روی سر حضرت عقدشان را بخوانند.» همان زمان جوانها با ایشان رابطه خوبی داشتند شاید به همین خاطر است که حالا میان سالهای کاشمر ایشان را خوب میشناسند: «مرحوم واله مدام به جوان ترها میگفتند خوشا به حال جوان ها.»
به قدر ۵ یا ۶ قاشق!
کم خوراک بودن این استاد اخلاق را که به تهذیب و تزکیه نفس معروف است همه کسانی که با او یک بار سر سفره نشسته اند میدانند. رمضان زاده، مرد پارچه فروش، گفت: «ایشان غذایشان را ذره ذره و آرام آرام میخوردند. حاج آقا سر سفره مینشستند، ولی شاید یک پنجم ما چیزی نمیخوردند. از اینکه باقی مانده ظرف دیگران را میل کنند هم ابایی نداشتند.»
عباسیون هم با تأکید بیشتری تکرار میکند: «غذای حاج آقا خیلی کم بود. شاید شش هفت قاشق غذا میخوردند. یک بار به ایشان گفتم شما غذا را دوست ندارید؟ گفتند من اشتها دارم که همه آنچه در سفره است بخورم. عادت داشتند اگر غذایی توی بشقاب کسی باقی میماند، میل میکردند و میگفتند باقی مانده غذای مؤمن نور است.»