سرخط خبرها

روایتی از زندگی یک پاکبان مشهدی | پشت قلب یک نارنجی‌پوش

  • کد خبر: ۶۵۸۸۹
  • ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۱۵:۱۶
روایتی از زندگی یک  پاکبان مشهدی | پشت قلب یک نارنجی‌پوش
محمداسماعیل قره‌باغی ۲۶ سال است که در این شهر پاکبانی می‌کند و تابه‌حال هیچ‌کس ماجرا‌های زندگی او را نشنیده است.
فاطمه سیرجانی | شهرآرانیوز؛ خیابان‌های محله و همه کوچه‌پس‌کوچه‌های آن را بلد است، مثل خطوط کف دستش. جزو مرام کاری‌اش است که در هر منطقه‌ای کار می‌کند، جغرافیای آنجا را بشناسد.
همه فصل‌های سرد و گرم برای رفت‌وروب کوچه‌ها از خانه بیرون زده است؛ همه صبح‌هایی که آفتاب‌نزده و خورشید بالا نیامده است. در ذهن رهگذر‌ها هم نمانده باشد، در خاطر کوچه‌پس‌کوچه‌های محله همیشه صدای گام‌هایی ماندگار وجود دارد که خستگی نداشته است.

شاید برای بعضی‌ها ردشدن از یک کوچه عادی و تکراری باشد، اما برای او و همکارانش پر از اتفاق‌های دوست‌داشتنی است. روز‌ها و روایت‌های تلخ و شیرین که با آن‌ها زندگی کرده، زیاد است. ما معمولا قهرمان‌های قصه‌هایمان را از لابه‌لای آدم‌های شاخص انتخاب می‌کنیم، غافل از اینکه همیشه قهرمان‌های گمنامی کنارمان هستند که در دسترس و حاضرند.

مناسبت‌ها فقط بهانه است برای رفتن به سراغ آدم‌هایی که شاید کمتر دیده می‌شوند و کمتر کسی از آن‌ها یادی می‌کند. درست مثل روزی که در تقویم رسمی کشور به نام کارگر نام‌گذاری شده است تا پاسداشتی باشد برای زحمتکش‌ترین افراد جامعه. ما همین مناسبت را بهانه کردیم و رفتیم سراغ آن‌هایی که با جان و دل کار می‌کنند و حتی در روز‌های سخت دست از کار برنداشته‌اند. با خیلی‌ها هم‌کلام شدیم و حرف زدیم، اما کمتر راضی به گفتگو شدند.
از آن بین محمداسماعیل قره‌باغی به گفتگو رضایت دارد. پاکبانی که در طول ۱۵سال فعالیت رسمی و ۱۰سال غیررسمی در لباس پاکبانی، میان مردم به امانت‌داری و پاک‌دستی شهره شده است. فکر می‌کنم بیشتر کارگر‌ها به این خصلت شهره‌اند؛ ساده، کم‌توقع و بی‌ادعا شبیه محمداسماعیل که توقع هیچ پاداشی ندارد و خرسند است به اینکه اوستاکریم کار را ببیند.

 

اهل نیشابورم و ماندگار شهر آقا

نیمه ماه مبارک است و هوا به‌شدت گرم. قرارمان با محمداسماعیل پنجاه‌ساله برای ساعت ۱۶ در دفتر شهرآرامحله گذاشته می‌شود، غافل از اینکه ساعت کاری‌اش ۳بامداد تا ۱۱ظهر است و آن ساعت وقت استراحتش.

سر ساعت حاضر می‌شود و برایمان از خودش و ۲۶سال خدمت بی‌منت به مردم شهرش می‌گوید: متولد روستای قره‌باغ شهر فیروزه نیشابور هستم. خدمت سربازی‌ام که به مشهد افتاد، دژبان ارتش۷۷ ثامن‌الائمه شدم. خاک این شهر دامن‌گیرم کرد. یک روز که از بالاخیابان به سمت حرم می‌رفتم، از آقا خواستم کمکم کند تا در این شهر ماندگار شوم.

بی‌سوادی، بی‌پولی و تلخی غربت به کار محمداسماعیل گره می‌اندازد. کسی که از دار دنیا فقط کارت پایان‌خدمت داشت؛ بی‌هیچ مهارتی، اما او تصمیم گرفته بود در این شهر بماند، ولو با کار در سر گذر و کارگری: «اتاقی در یکی از خانه‌های قدیمی محله توحید اجاره کردم. صاحب‌خانه پیرمردی به نام امیرعلی بود که با همسرش، ننه سکینه، زندگی می‌کرد. خانه‌اش از آن خانه‌های قدیمی و باصفا بود. به قول معروف، حولی بزرگی داشت که دورتادورش تک‌اتاق‌هایی بود اجاره‌ای. اتاق من دیواربه‌دیوار اتاق صاحب‌خانه بود. سخت هوادارم بودند. چندروزی سر گذر رفتم. کاری که یک روز بود و ۲ روز نه. نمی‌شد روی آن حساب کرد. یک روز سر گذر بودم که آقایی آمد و گفت جوان! جاروکشی می‌کنی؟ گفتم بله. پول حلال باشد، خواه از هر راهی و هر کاری. اولین خیابانی که جارو کشیدم و تمیزش کردم، عدل‌خمینی۲۱ قدیم بود. جوان بودم و مغرور، اما از کار عار نداشتم. عصر سرکارگر آمد. بهبودی‌نامی بود. از کار خوشش آمده بود و بعد از بازرسی گفت اگر دوست داری، می‌توانی بمانی. من هم از خدا خواستم و این نقطه شروع کار من در این حرفه بود.»

 

کارگری کنار کار مخابرات

تعداد جوان‌هایی که زندگی و اراده‌شان مثل روزگار گذشته محمداسماعیل باشد، کم است. آن‌هایی که برای فرار از به دام‌افتادن دوستان ناباب و پرکردن تنهایی و غربت حاضر شوند ۱۶ساعت از ۲۴ساعت شبانه‌روز خود را به کار مشغول باشند. اما او مصمم پای کار ایستاد: «هم‌زمان با نظافت کوچه‌پس‌کوچه‌های خیابان عدل‌خمینی، وارد کار خدماتی مخابرات هم شدم. یک روز بعد از کار در محدوده مرکز مخابرات، یکی از کارگر‌ها نیاز به کمک داشت. کمکش که کردم، گفت برای کندن چاله و مفصل‌بندی کابل‌های مخابراتی نیرو می‌خواهند. من هم که دنبال پرکردن وقتم بودم که با درد تنهایی و غربت راحت‌تر کنار بیایم، آن کار را هم پذیرفتم و ماندگار شدم. دیگر هیچ وقت آزادی برایم نمانده بود. از ساعت ۱۰ شب تا ۶صبح جارو دستم بود و شهر را تمیز می‌کردم. از ساعت ۷:۳۰ تا ۲بعدازظهر هم کار مخابرات را داشتم. نیمکت‌های باغ ملی هم خوابگاه یک‌ساعته‌ام بود تا شیفت دوم کارم برسد.»

 

پس‌انداز پول‌ها در بالش

سخت‌کوشی، قناعت و دوراندیشی ۳ خصلتی بود که به‌مرور از جوانی که به قصد گذران سربازی به مشهد آمده بود، یک مرد ساخت: «ولخرج و رفیق‌باز نبودم. از همان اول هرچه حقوق می‌گرفتم، در بالش زیر سرم پس‌انداز می‌کردم. این شیوه قدیمی‌هاست و پیرمرد و پیرزن همسایه یادم داده بودند. راه سالم‌ماندن پول‌ها هم گذاشتن در کیسه‌ای پارچه‌ای و انداختن ۲ حبه نفتالین بود تا مبادا اسکناس‌های ده‌تومانی و بیست‌تومانی را بید بزند. هفته‌ای یک‌بار هم پول‌ها را از بالش بیرون می‌آوردم و زیرورو می‌کردم تا هوا بخورند. این پس‌اندازم خیلی به کارم آمد. بعد‌ها با سرمایه‌گذاری بیشتر، زمینی پنجاه‌متری در محله طبرسی‌شمالی خریدم.»

 

مالی که به صاحبش برگشت

محمداسماعیل ۵سال پاکبان سرای بلور بوده است؛ ۵سال خدمت صادقانه و بی‌منت که او را عزیز و معتمد بازاریان کرده است: «چهارپنج‌سال در سرای بلور خدمت کردم. اتاقکی داده بودند تا هم وسایلم را بگذارم و هم جای خواب داشته باشم. در این بازار شلوغ زیاد پیش می‌آمد که خریداران وسایلشان را جا بگذارند. از قابلمه و پلوپز بگیر تا اجاق گاز و جاروبرقی. برای همین یک گاری چوبی به من داده بودند تا اگر متوجه شدم بنده خدایی چیزی جا گذاشته است، بردارم و تحویل سرا بدهم یا پیش خودم نگه دارم تا صاحبش پیدا شود.»

او ماجرای پیداکردن چند جعبه قابلمه و پلوپز و... را این‌گونه تعریف می‌کند: «تابستان بود و ساعت از یک نیمه‌شب گذشته بود. مشغول جاروکردن خیابان بودم که متوجه چند جعبه کوچک و بزرگ پشت شمشاد‌ها شدم. جعبه قابلمه و پلوپز و... بود. مانده بودم آن وقت شب چه کنم. سرا هم تعطیل بود. وسایل را برداشتم و به اتاق خودم بردم. اول وقت فردا هم یک متن آماده کردم و اول و آخر کوچه چسباندم. بعد از ۳ روز صاحب وسایل که برگه را دیده بود، به سراغم آمد. باورش نمی‌شد وسایل را باز نکرده باشم. پلوپز را که از جعبه بیرون آورد، بسته‌ای اسکناس به ارزش ۲۰۰هزار تومان داخل آن بود. هرچه اصرار کرد که مقداری از آن پول را بردارم، قبول نکردم. نمی‌خواستم مال غیر وارد پولم شود.»

 

با کس دیگری معامله می‌کنم

شاید همین حسن نیت و دل‌سوزی باعث شده است که بعد از سال‌ها وقتی محمدآقا از بازار محله می‌گذرد، هنوز کسبه جلو پایش بلند شوند و به او احترام بگذارند. ذهن محمداسماعیل با خاطرات زیادی گره خورده است. او از شبی می‌گوید که از نیمه گذشته بود. در آن ساعت خلوت متوجه کرکره مغازه‌ای شد که قفلی بر آن نبود: «صاحب مغازه فراموش کرده بود قفل و بندش را محکم کند و با این وضعیت، احتمال سرقت می‌رفت. فکری به ذهنم رسید. موتور را حایل کردم و با زدن قفل و زنجیر موتور کار را محکم کردم. حالا احتمال خطر کمتر بود. صبح فردا وقتی صاحب مغازه آمد و متوجه ماجرا شد، برای جبران می‌خواست پولی به من بدهد، اما قبول نکردم. حالا هم همین‌طور است. من برای پول کار نمی‌کنم. در معامله با خدا نباید به پاداش این دنیایی راضی شد.»

 

فکر نمی‌کردم روزی هم به نام ما باشد

کاری که او انجام می‌دهد در ذهن من با کسب روزی حلال مترادف است. رزقی که به مشقت و با عرق جبین حاصل می‌شود. او بیش از یک دهه در محدوده عدل‌خمینی و خیابان امام‌رضا (ع) خدمت کرده و ۴ سال است به خواست خودش به محله پنجتن آمده است. در هیچ‌کدام از این سال‌ها به تقدیر و تشویق و این برنامه‌ها فکر نمی‌کرده و حتی نمی‌دانسته است که یک روز به نام آن‌ها در تقویم ثبت شده باشد. این را با لبخند می‌گوید: «کارگرجماعت و این حرف‌ها؟!» و یاد آن روز خاطره‌انگیز می‌افتد: «آن روز شبیه دیگر روز‌های سال بود. مثل هرروز که کارم را انجام می‌دادم، نوبت صبحانه شد. بساط صبحانه را روی تکه روزنامه‌ای پهن کرده بودم.

یک‌نفر با شاخه گلی به سمتم آمد. بسم‌ا... که زدم، گل را به سمتم گرفت و روزم را تبریک گفت. حس‌وحال قشنگی داشتم. باورم نمی‌شد من، محمداسماعیل رفتگر محله، برای خودم یک روز داشته باشم. آن روز یک نفر دیگر هم برایم گل آورد. یکی هم جعبه دوکیلویی شیرینی زبان. دوتا شیرینی خوردم و بعد سر جعبه را کامل بازکردم و به مردمی که در حال آمدوشد بودند، تعارف کردم تا به یمن شادی آن روز، آن‌ها هم دهان شیرین کنند. خاطره آن روز در ذهنم ماندگار شد.»

 

۶ ماه پیاده سر کار می‌رفتم

نداشتن امنیت جانی از مخاطرات شغل پاکبان‌هایی است که نوبت کاری‌شان شب است و وسیله‌ای هم برای تردد نیست: «منطقه۸ بودم و کارم که تمام شد، نزدیک صبح بود. وقتی سراغ موتورم رفتم، دیدم جا‌تر است و بچه نیست. حالا آخر طبرسی‌شمالی کجا و انتهای خیابان امام‌خمینی (ره) کجا؟! نمی‌دانستم چه کار باید بکنم. آن موقع شب اتوبوس هم نبود. ۶ماه تمام ۲ ساعت زودتر از شروع کار از خانه بیرون می‌زدم و پیاده به محل کارم می‌آمدم تا سر موقع حاضری بزنم. بعد چندماه پدرخانمم که از روستا آمده بود، وقتی فهمید پیاده مسیر طولانی را طی می‌کنم، دوچرخه کوهستانی برایم گرفت.»

اتفاق‌ها یکی‌دوتا نیست. ۸ماه قبل هم در همین محله پنجتن موضوع تازه‌ای گریبان‌گیر پاکبان منطقه می‌شود: «خیلی وقت نبود که گوشی هوشمند خریده بودم به ۲میلیون و ۳۰۰هزار تومان، تا شب‌ها زیارت عاشورا گوش کنم و دخترم هم که کلاس اول است، از آن برای درس مدرسه استفاده کند. ساعت حدود ۲ بامداد بود و من مشغول جاروزدن و گوش‌دادن به زیارت عاشورا. البته حواسم جمع اطراف بود.
صدای موتوری را شنیدم که نگه داشت و گفت سلام پدرجان! سر برگرداندم تا جواب بدهم که تیزی تیغ را روی گردنم احساس کردم. دهانم خشک شده بود. اول مقاومت کردم. پول چندماه پس‌اندازم و وسیله درس‌خواندن دخترم بود، اما فشار تیغ که بیشتر شد، مقاومت نکردم و گوشی را سمتشان گرفتم.»

 

ما آشغالی نیستیم

به شغل و حرفه‌ای که دارد، افتخار می‌کند: «در محل زندگی‌ام، شاید به‌دلیل مسجدی‌بودنم است که مردم احترام می‌گذارند، اما متأسفانه هنوز هستند کسانی که با لفظ آشغالی صدایمان می‌کنند. بار‌ها بزرگ‌تر‌ها با صدای بلند داد می‌زنند «آشغالی بیا.» خب بچه‌ها هم از بزرگ‌تر‌ها یاد می‌گیرند. این لفظ، خانواده‌هایمان را هم ناراحت می‌کند. این چیز‌ها را باید در مدارس به بچه‌ها آموخت. مسجد فقط جای نماز و دعا نیست. رعایت اخلاق اسلامی هم می‌تواند در همین مساجد به بزرگ‌تر‌های ناآگاه آموزش داده شود. فرهنگ و ادب و احترام اگر بین مردم جا بیفتد، بالای شهر و پایین شهر ندارد.»

 

نذر شب بیست‌ویکم برای همسرم

خادمی مسجد امام‌حسین (ع) و عضویت در هیئت‌امنای مسجد محله از دیگر افتخارات پاکبان محله پنجتن است که خدمتش با خاطراتی ناب برای او گره خورده است. ۸سال می‌گذرد و در همه این سال‌ها بوی پلو و قیمه دیگ نذری محمداسماعیل در شب بیست‌ویکم فضای مسجد و محله را پر می‌کند. حرف به نذر شب احیای بیست‌ویکم رمضان که کشیده می‌شود، چشم‌هایش ملتهب می‌شود و لبانش به لرزه می‌افتد: «۶ ماه از ازدواجم نگذشته بود که متوجه علائم بیماری همسرم شدم و حالا ۲۷سال است که با درد دست‌وپنجه نرم می‌کند و مدارا. در طول زندگی فقط سلامت همسرم برایم مهم بود. هرکاری می‌کردم، فقط برای او بود.

خرج عمل‌های سنگین و دارو و درمان بیماری‌اش و بی‌پولی گاه کمرم را خم می‌کرد، اما هرگز دست‌به‌دامان کسی نشدم. طلا و گوشی‌ام را گرو می‌گذاشتم، اما رو نمی‌انداختم. همیشه هم از خدا خواسته‌ام به دیگران محتاجم نکند. توسل و نگاهم فقط به خود خدا و ائمه اطهار بود. بزرگ‌ترین لطف و عنایت خدا هم به من و همسرم نازدانه‌ای به نام نازنین‌زهراست که ۷سال قبل چراغ خانه‌مان را روشن کرد. نازنینی که همه زندگی‌ام است. ۸ سال قبل شب‌های احیا بود که بیماری همسرم شدت گرفت. همان‌جا با خدا عهد کردم اگر همسرم را برایم نگه دارد و عمرش به دنیا باشد، دیگ پلوقیمه‌ای برای نیازمندان محله در مسجد بار بگذارم. نذری که ادا شد و امسال ان‌شاءا... شب شهادت مولا علی (ع) هشتمین دیگ را به همان نیت بار می‌گذاریم.»


 

به کار اشتباه دیگران متهم می‌شوم

این لباس و حتی رنگ نارنجی‌اش برای من دوست‌داشتنی و محترم است. عمری نان حلال سفره زن و بچه‌ام را با به‌تن‌کردن همین لباس تأمین کرده‌ام. شغلم را هم ننگ و عار نمی‌دانم. کار است دیگر، اما ناخودآگاه نگاه بد دیگران آزارم می‌دهد. اینکه بعضی هنوز ما را آشغالی صدا می‌کنند. دیده‌ام و شنیده‌ام که می‌گویم. دل‌آزرده می‌شویم. خیلی موارد دیگری هست که برخی‌ها رعایت نمی‌کنند. ۲ ساعت قبل از شروع کار جارو به دست می‌گیری و تا صبح کوچه به کوچه را پاکیزه می‌کنی، آن‌وقت یکی می‌آید سطل زباله را در کانال خالی می‌کند و زباله‌ها را به آب می‌دهد. حالا تو به کم‌کاری متهم می‌شوی و باید تاوان پس بدهی. کاش برخی‌ها مهربان‌تر بودند.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->