فاطمه سیرجانی | شهرآرانیوز؛ خبر مشابه همه اخباری است که این روزها در فضای مجازی دستبهدست میچرخد یا دهانبهدهان نقل میشود، با همان عبارت چندکلمهای «فلانی هم بهعلت کرونا رفت.» پاکبانها جدا از اینکه سرپرست و مرد یک خانواده هستند و قابل اتکا و اطمینان در سرما و سختی، این روزها عاشقترین مردمان هستند؛ شبیه موضوع همین روایتی که در ادامه میآید.
در روزگار و فصلی که آدمها بهسبب توصیه به دوری از اجتماعات و ترس از ابتلا به ویروسی ناشناخته، کمتر به هم سر میزنند، غمبارترین روزها بر کسانی میگذرد که عزیزی را بهواسطه ابتلای بیماری کرونا از دست دادهاند و باید تا چندهفته در قرنطینه باشند. فقط چندروزی از مرگ علیرضا ملکینسب، پاکبان خوب و زحمتکش محله وحید، میگذرد. راهی خانهاش میشویم، به رسم ادب، تسلی خاطر یا گزارش و هر بهانه دیگری.
نشانی سرراست است؛ وحید ۱۵، بعد از اولین کوچه. خانه پاکبان بیهیچ پرده و بنر تسلیتی مقابلمان است. معصومه بورکند با شال سیاه بر سر به استقبالمان میآید، تکیده و غمزده. طول میکشد تا از او بخواهیم که از همسرش بگوید. از سالهایی که زندگیشان پا گرفت تا به امروز که تقدیر بر این است تنهایی بار زندگی را بر دوش بکشد.
دلباخته ایمانش شدم
«علیرضا برایم فقط یک مرد نبود که اسمش داخل شناسنامهام باشد. او یک رفیق بود؛ همراه و همدم. نه اینکه الان که پیش ما نیست، عزیز شده باشد، نه. ۱۷سال زندگی با او زیر یک سقف از عمرم حساب نشد. چیزی که دلم را میسوزاند. چه خوب گفتهاند خدا گلچین است. علیرضای من گلی بود که خدا زود از ما گرفتش. خانواده همسرم از جنگزدههای خرمشهر بودند. او را اولینبار در خانه خواهرش دیدم. خواهرش از من خواستگاری کرده بود و میدانستم خاطرم را میخواهد. خانههایمان روبهروی هم بود و در حیاطشان همیشه باز. یکیدوبار وقت اذان ظهر ناخودآگاه چشمم به او افتاد که مشغول وضو گرفتن بود. دروغ چرا، از همان زمان مهرش به دلم نشست. بعد از عقد، مادرم از طریق کمیته امداد برایش در پارک گلشور کاری پیدا کرد. ۴ سال نامزد بودیم. بعد از سربازی علی، با نصف پول وام ازدواج مجلس عروسی گرفتیم و با بقیهاش سرویس چوب خریدیم. کمیته امداد هم گاز و فرش و یخچال را فراهم کرد. به این ترتیب زندگی مشترکمان را شروع کردیم.»
روزهای خوب تکرارنشدنی
معصومهخانم درحالیکه زل زده به برفهای سفید پشت پنجره، چشمهای بهاشکنشستهاش را با گوشه شال پاک میکند و ادامه میدهد: در پارک که مشغول کار شد، چون زمان دوریمان از هم خیلی طولانی بود، گاه از برادرم میخواستم من را به پارک ببرد تا ساعتی کنار همسرم باشم. عاشق قدم زدن در پاییز بودیم.
بابا افتخار است
میانه صحبت، دخترک سیاهپوش با بچه کوچکی به بغل وارد اتاق میشود. مادرش میگوید: فاطمه فرزند بزرگ ما و تنها دخترمان است و خیلی بابایی است.
غم و اندوه نبود پدر در چشمان فاطمه موج میزند. دلمان نمیخواهد خاطرات برای او زنده شود، اما خودش پیشدستی کرده و تعریف میکند: بچه که بودم، یکروز موقع ثبتنام حس کردم، چون بابا لباس پاکبانی بر تنش است، تصور میکند من از دوستان و معلمها خجالت میکشم، ولی اینطور نبود. این را به بابا هم گفتم. در همه مدتی هم که در مدرسه بود، کنارش بودم تا بداند نهتنها از دوستان و معلمها شرمنده نیستم، بلکه به وجودش افتخار میکنم.
بامرام و دستبهخیر بود
معصومه بورکند دوباره رشته کلام را به دست میگیرد: با همه مهربان بود. اگر جایی میدید کسی نیاز به کمک دارد، بیدرنگ به کمکش میرفت. بارها در جاده متوجه راننده خودرویی شده بود که نیاز به کمک دارد. سریع نگه داشته بود تا ببیند چه کاری از دستش برمیآید. چندروز قبل از بستریشدن، وقتی داشتیم از مطب برمیگشتیم، متوجه خودرویی شد که یک چرخش در جوی افتاده و راننده دستتنها بود. شیشه را پایین داد و گفت «داداش! نفسم تنگ میشه وگرنه میاومدم کمک.» بعد هم رو به من گفت «بهخدا رحم و انصاف خوب چیزیه. چی میشه چهار نفر کمک کنن که بنده خدا اینقدر اذیت نشه؟» درآمد زیادی نداشت، اما همان روزی که حقوقش واریز میشد، دست بچهها را میگرفت و با هم برای فلافل خوردن راهی تقیآباد میشدیم. ساعت کاریاش از ۳ تا ۱۱ بود، اما هیچوقت خسته نبود. وقتی به خانه میآمد، با روی گشاده و دست پر بود.
مرگ روزهای خوب
مصیبت ما از روزی شروع شد که علیرضا احساس تبولرز کرد. البته بیشتر به یک سرماخوردگی ساده شبیه بود، اما او با همان سرماخوردگی ساده سعی میکرد بهخاطر بچهها در خانه هم ماسک بزند. کمی که حالش بدتر شد، به بیمارستان امامحسین (ع) رفتیم تا با گرفتن سیتیاسکن خیالش جمع شود کرونا ندارد. متأسفانه تشخیص دیگری دادند؛ اینکه یکی از ریههایش درگیر شده است، اما تأکید کردند آنقدر خفیف است که جای نگرانی نیست. مدتی که قرنطینه بود، سعی میکردم با غذاهای خوب تقویتش کنم. انواع جوشاندنیها و دمکردنیها را هم برایش درست میکردم. حالش بهتر هم شد، تا اینکه یک شب صدایی از طبقه بالا شنیدیم. با هراس به سمت پلهها رفتم که میانه راهپلهها علی را دیدم که لباس پوشیده است و از پلهها پایین میآید. گفت نفسکشیدن برایم سخت است. زنگ زدم اورژانس. علی من فقط یکروز در بیمارستان بستری بود. به شب نکشیده خبر رفتنش را دادند. هنوز باورمان نمیشود چراغ خانهمان برای همیشه خاموش شده است.
گله و درخواست
او ادامه میدهد: کل درآمد و دریافتی همسرم به ۲میلیون و ۵۰۰ هزار تومان هم نمیرسید. همین مقدار هم به آخر ماه نرسیده، تمام میشد. همان یک روز که در بیمارستان بستری بود، ۴ آمپول تجویز کردند که هرکدام یکمیلیون و ۴۰۰هزار تومان قیمت داشت. هرجور بود هزینه اولی فراهم شد. دنبال خرید بقیه آنها بودیم که خبر دادند دیگر نیازی به هیچ دارویی نیست. صحبت من با مسئولان این است که بعد از ۱۸سال کار و ۱۴سال بیمه، چرا وقتی وضعیتی پیش میآید که کسی نیاز به دوا و درمان دارد، دغدغه امثال من تهیه دارو، آن هم در بیمارستانی دولتی باشد؟ ما که اگر لازم بود کل خانه و زندگیمان را میگذاشتیم تا علیرضا زنده بماند و نشد، اما اگر کسی نداشته باشد، باید بمیرد؟
معصومه بورکند در پایان یک درخواست هم از مدیریتشهری منطقه دارد و از ما میخواهد حتما در گزارشمان قید شود: «آقای شهردار! من کسی را ندارم و فرزندانم هم در سنی نیستند که پیگیر کارهای پدرشان باشند. سالهای اولیه کار همسرم آنطور که باید بیمهاش رد نشده است و امروز بعد از ۱۸سال کار، فقط ۱۴سال سابقه بیمه دارد. دستکم کمک کنید تا بتوانم حق و حقوق بچههای یتیمم را بگیرم و شرمنده آنها نباشم.»