عطائی | شهرآرانیوز؛ شغل پاکبانی پایه و اساس سلامت شهر است و بخش زیادی از لذتی که ما در پیادهرویهای چهارفصلمان میبریم حاصل جاروکشیدنهای پاکبانهاست. با این همه هنوز بسیاری از ما، نگاه بالا به پایینی به این قشر داریم. انگار توی ذهنمان حک شده باشد که جاروکشیدن و نظافتکردن از فرومایهترین شغلهاست. وقتی ما تغییر نمیکنیم به ناچار پاکبانها به نگاه بالا به پایین ما عادت میکنند. شاید هم ناچارند عادت کنند. آنها با فروتنی کار میکنند و بالا سر هیچ کارگری اربابی نمیکنند. گفتوگوی این هفته ما با پاکبانی است که چندی پیش در مراسم افتتاح زمین ورزشی رفاقت توسط شهرداری از او تجلیل شد. این پاکبان قهرمان است. هم قهرمان کارگری و سلامت و نظافت شهر و هم قهرمانی که در آتشسوزی مغازهای به صاحب آن کمک کرده و مانع خفهشدن او شده است. حالا به بهانه ۱۱ اردیبهشت، روز جهانی کارگر سراغش را گرفتیم و با او گپی زدیم تا از کار و زندگیاش بگوید.
میخواهم بگویند خدا رحمتش کند
مهدی مفلوک متولد ۱۳۷۰ است. با لباسهای نارنجیاش خسته از هشت ساعت کار سر قرار میآید تا با هم گپی بزنیم. قبل از پاکبانی، جوشکاری، بنایی، خیاطی و کارگری تزریق پلاستیک کرده است.
درباره شروع کار پاکبانی میگوید: «شش سال است که پاکبان هستم.
چهار و نیم سال در گلشهر خدمت کردم و حدود یک سال و نیم است که در محله رضائیه ناحیه یک کار میکنم». از او میخواهم یک شیفتکاریاش را توضیح دهد. میگوید: «ساعت ۲:۴۰ دقیقه صبح از خواب بیدار میشوم، دست و صورتی میشویم و لباسهایم را تنم میکنم. اگر چایی بود میخورم و اگر نبود هیچی، خانمم را بیدار نمیکنم و میروم. قبلا ساعت سه و نیم صبح شروع به کار بود، ولی الان برای منع تردد حدود ساعت ۴ آغاز به کار میکنیم تا ساعت یازده و نیم الی ۱۲ ظهر. البته من به کیفیت کار حساسم و معمولا دیرتر تمام میکنم». درباره پستش میگوید: «از اول بولوار امت شروع میشود تا پل راهآهن، بعد آن سوی خیابان از پل تا خیابان وحدت ۴.
این قسمتهای حاشیه خیابان، پست من است و کوچههای پشتش هم هستند. در شروع به کار اگر جارو نداشته باشم که شروع میکنم به بستن آن، بعد نوبت به رعایت ایمنی میرسد یعنی استفاده از دستکش و کلاه و ماسک. شروع میکنم به جارو زدن و هر چند متر سر کود جمع میکنم یعنی زبالهها را کنار هم جمع میکنم. البته چندتا از آنها که جمع میشود میروم و گاری را میآورم تا باد دوباره پخششان نکند. پیادهرو و سوارهرو که تمام شد میرویم سراغ داخل میلانها.» او پاکبانی را دوست دارد و میگوید پست تحویلیاش یعنی محدوده خدمتش بسیار تمیز است و او با دقت فراوان و کمی کندتر کار میکند تا جایی جا نماند. میگوید: «من خیلی حساسم که کار تمیز و بینقص باشد و همیشه بابت همین اخلاق مؤاخذه میشوم که چرا سریعتر کار نمیکنم. دوست دارم همسایه و هممحلیها اگر خدایی نکرده اتفاقی برایم افتاد، پشت سرم بگویند خدا رحمتش کند، پاکبان خوبی بود.»
مزد عجیب کار خیر
پاکبانها شاهد حوادث بسیاری هستند مثلا مهدی یکبار در ماجرای سرقت گوشیفروشی در گلشهر با دزدها درگیر میشود و نمیگذارد همه چیز را ببرند، بعدش هم صاحب مغازه را خبر میکند، اما با بیمهری صاحب مغازه روبهرو میشود. یکبار در سرقت یک پیکان وانت مانع دزدی میشود و...، ولی اتفاقی که از همه جدیدتر است این است که فردی را از آتش نجات میدهد. مغازهای در بولوار امت آتش میگیرد و مهدی آقا خودش را میرساند و صاحب مغازه را بیرون میکشد، به آتشنشانی زنگ میزند و در اطفای حریق هم کمک میکند و اینبار هم با بیمهری صاحب مغازه روبهرو میشود و حتی تشکری هم نمیشنود. اگر مهدی آقا را از نزدیک ببینید متوجه میشوید که از جنس آدمهای دل پاک است. از جنس آدمهایی که دلشان طاقت نمیدهد حقی ناحق شود.
آرزوی خدمت در پلیس ساختمان
مهدی ادامه تحصیل نداده و در همان مقطع راهنمایی قدیم درس خواندن را رها میکند. آن موقع درگیر مشکلاتی بودند که مانع ادامه تحصیل او شده است.
میگوید: «خیلی دوست داشتم حداقل آن قدری درس بخوانم که وارد نظام شوم. خدمت در نیروی انتظامی را خیلی دوست دارم و اگر پلیس میشدم تمام تلاشم را میکردم تا کسانی که خلاف میکنند و پول مردم را میخورند دستگیر کنم.» مهدی آقا همین الان هم عاشق کار کردن در پلیس ساختمان شهرداری است.
او همانند خیلی از پاکبانها به زندگی ساده قناعت کرده و با نان و دل پاک روزگارش را میگذراند.
به آنچه خدا به او داده شاکر است و روزی حلال برایش مهمتر از ثروت زیاد است.
فاطمه زهرا (س) دستم را گرفت
سه فرزند مهدی آقا دختر هستند و نامهایشان مبینا، محیا و فاطمه زهراست که به ترتیب ۱۴، ۹ و ۴ ساله هستند. مهدی درباره روز تولد دختر کوچکش فاطمه زهرا میگوید: «دخترم در دهه فاطمیه به دنیا آمد و در آن روز اتفاق خاصی افتاد. پیش از تولدش همسرم میگفت که اسمش را ملینا بگذاریم.
روز به دنیا آمدنش بود که سرکارگرمان گفت برای جدا کردن پردهای بالای ستون برق بروم. رفتم بالای ستون و هنگام جدا کردن لیز خوردم، پایین پاهایم سیمها و ترانس برق بود و دستم فقط به گوشه پرچم فاطمه زهرا (س) رسید و از آن آویزان شدم، اگر نبود من را برق گرفته بود و مرگم حتمی بود. بعد از اینکه نجات پیدا کردم از بیمارستان زنگ زدند که بچه به دنیا آمده، پیش همسر و بچه رفتم و گفتم که ماجرا این است و میخواهم اسمش را فاطمه زهرا بگذارم.»