این سالها مدام کلمه «خلاقیت» بر سر زبانها بوده است؛ در یادداشت ها، جستار ها، سخنرانی ها، محافل هنری و دانشگاه ها. درواقع این عبارت از آن دست کلماتی است که گرفتار ابتذال تعریف شده و فقط به ریشه کنونی آن توجه شده است. پیچیدگیهای هنر معاصر و تغییرات هر روزه و شدید آن که مدام خود را در هیئتها و قالبهای مختلفی به نمایش میگذارد، موجب شده است برای تبیین «خلاقیت»، کاری سخت در پیش داشته باشیم.
در بیشتر کلاسهای مقدماتی، در همان جلسات اول درس، این سوال را از بچهها میپرسم و امیدوارانه منتظر گشایشی هستم. پاسخها فراتر از «چیز جدیدی به جهان افزودن»، «نوآوری» و «بداعت» نیست و خب، این پاسخها به کار ما نمیآید. به هیچ وجه به کار نمیآید. اما اگر بر این باور باشیم که عمر مضامین در جهان هنر به پایان رسیده است یا دست کم اینکه با بحران مضامین نو مواجهیم (منظورم به طور مشخص این است که درباره تمامی مضامین جامعه انسانی، به قدر کفایت محصول تولید شده است و هیچ مضمون دست اولی باقی نمانده است)، آن گاه خلاقیت را میتوان «کشف نسبتها در جهان فردی یک هنرمند» قلمداد کرد.
برای درک بهتر موضوع، بد نیست به محصولات دنیای هنر نظر افکنیم. امروز مصادف است با یکصدوهفدهمین سالروز تولد «سالوادور دالی»، نقاش مهم و تأثیرگذار اسپانیایی، که مطالعه درمورد آثارش، رهیافتی به مفهوم هنر مدرن به ما میدهد. به این بهانه به اهمیت او و آثارش اشاره خواهم کرد.
درواقع میتوان گفت اگر آثار دالی نبود، بخش مهمی از پایههای هنر مدرن متزلزل میشد. یکی از مولفههای مهم در این راه، مسئله «احیا» است. احیا در تاریخ هنرهای تجسمی همواره کارکردی رمزگونه داشته است. از یک طرف ما را با ارجاعات تاریخی فراوان روبه رو میکند و ازسوی دیگر، ریشه و اصالت خلق آثار هنری را در اتفاقات جریان ساز در تاریخ میداند. این امر به همراه مسئله نمادین بودن آثار سالوادور دالی، او را به قلهای دست نیافتنی در هنر مدرن تبدیل کرده است، اما مراد از نمادین بودن چیست؟
منظور کاربست زبان به طرز آگاهانه برای اشاره به چیزی جز مدلول است که این مهم در آثار معدودی اتفاق میافتد. وقتی از نماد سخن میگوییم، منظورمان پیوند یک یا چند تجربه، دانش و فرهنگ بشری است تا درنهایت پیامی صحیح میان مردمان مختلف از زبانها و فرهنگهای مختلف ترویج یابد. اساس پدیدار شدن نمادها، تصورات و تخیلات آدمی است؛ امری که به وضوح در آثار سالوادور دالی قابل ردیابی است. به قول ریچارد کرنی، تخیل بنا دارد از الگو یا سرمشقی الهی در بیرون از خود گرته برداری کند؛ یعنی نمونههای زیست انسانی را کنار بگذارد و به مفهومی ورای زندگی روزمره دست یابد. همه اینها موجب میشود که در مطالعه این آثار، به ساحت رمزاندیشی فروافتیم و کارکردهای هنری را در بستر یک اثر فزونی ببخشیم.
سالوادور دالی اگرچه به دلیلی هنری یا غیرهنری (که از قضاوت ما خارج است) از مجمع سورئالیستها اخراج شد، بی تردید خالق بیشترین ایماژهای سورئالیستیک است. این ایماژها عمری فراتر از دوران فعالیت دالی دارند، اما مسئله مهم این است که به این گستردگی که در آثار دالی ظهور پیدا کرده اند، هیچ زمان دردسترس نبوده اند.
بی گمان در این راه نمیتوان تأثیرات فدریکو گارسیا لورکا یا لوییس یونوئل را نادیده گرفت؛ به خصوص برای شخصیتی یاغی، چون دالی که در دوران تحصیل در دانشگاه هنرهای زیبای سن فرنادو، معتقد بود هیچ کس صلاحیت آزمون گرفتن از او را ندارد. دالی پس از تجربه کوبیسم، فتوریسم و امپرسیونیسم به مکتب سورئالیسم پیوست و به الگویی بی بدیل از نظریات روان شناسانه تبدیل شد. او فردی عاشق پیشه است و همین مسئله، پاشنه آشیل قضاوتهای عمومی درباره شخصیت اوست. او که در یک نگاه شیفته «هلنا ایوانوا دیاکونوا» شده بود، پس از ازدواج با او، دل مشغولی بزرگی برای خلق پرتره هایش پیدا کرد؛ پرترههایی که هریک مفاهیم متعددی از عشق را نمایان میکند، به گونهای که دالی معتقد بود او را حتی بیشتر از پیکاسو دوست دارد.