در سالهای آغاز جوانی، معلمی فرزانه داشتیم که به ما تاریخ میآموخت. روزی در پایان درس سخن از افسانههای یونان باستان به میان آمد و استاد کتابی را در این موضوع معرفی کرد و با تأکید فراوان از من خواست که آن را بخوانم
آن روز چندان به اهمیت تأکید او توجه نداشتم و شاید تعبیر افسانه در ذهنم نوعی کمارزشبودن موضوع را تداعی میکرد. سالها گذشت و همواره به هر بهانه و در هر متن و گفتاری سخنی از الهههای یونان یا پاشنه آشیل و اسب تروا یا قدرت هرکول و معبد دلفی خواندم و شنیدم و بهمرور بیشتر و جدیتر به ضرورت آشنایی با این افسانهها واقف شدم. اکنون سخن از کارکرد افسانهها یا ریشههای تاریخی و فرهنگی آنها نیست و نمیخواهم به تفسیر امروزین آنها بپردازم، بلکه این مثال را بهعنوان شاهد آوردم تا به خود یادآوری کنم که شناخت این متون کهن و ادبیات کلاسیک چقدر ضروری است. متأسفانه ما در کشورمان با این متون کمتر آشناییم و نسل جدید با افسانههای شاهنامه و متن ارزشمند آن کمتر ارتباط و انس دارد.
در فرهنگ غربی حتى متون نمایشی شکسپیر بهخوبی شناخته شدهاند و در کتابهای درسی و برنامههای رسانهای تکرار میشوند و این حضور چنان قدرتمند است که حتى خود ما برخی از آنها را بیش از داستانهای شاهنامه فردوسی میشناسیم. چند روز پیش یک انیمیشن تلویزیونی ژاپنی از شبکه کودک پخش میشد و دانشآموزان را در کلاس درس نشان میداد که عبارت «بودن یا نبودن، مسئله این است» را تکرار میکنند.
بیشک اگر همین حالا از خود ما و دانشآموزان و دانشجویان ایرانی پرسش و آزمونی شود، بیشتر ما عباراتی از هملت یا رومئو و ژولیت را بیشتر شنیده و حفظ هستیم تا یکیدو بیت از شاهنامه را، درحالیکه همه ما میدانیم این اثر گرانسنگ ضامن بقای فرهنگ ملی و پاسدار زبان فارسی بوده و در عین حال مضامین معرفتی اصیل از باورهای دینی را در خود گنجانده و به ما رسانده است. اگر شاهنامه فردوسی بزرگ و حکیم را در ترازوی حکمت و معرفت بسنجیم، یکی از استوانههای مهم فرهنگی ایران است و سراسر پند و اندرز و حکمت و موعظه. کدام حکمت از این فراتر که هنوز پس از هزار سال رنگ و بوی امروز و طراوت و تازگی دارد؟
فریدون فرخ فرشته نبود/ ز مشک و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دهش یافت این نیکویی/ تو داد و دهش کن فریدون تویی
و اگر با معیار داستانگویی و افسانهسرایی ارزیابی کنیم، سراسر نقشهایی افسونگر است که از تار و پود واقعیت تاریخی و خیال و تصور خویش بافته و در هم تنیده و به زیباترین شکل به رنگ ادبیات و هنر آمیخته و ماندگار کرده است. کدام افسانه دلانگیزتر از داستانهای زال و رودابه یا رستم و سهراب؟ کدام داستان پرشورتر از فداکاری آرش کمانگیر یا هیجان و آشوب هفتخان رستم؟
شاهنامه را چه کتاب حکمت بدانیم و چه مجموعه افسانهها بنامیم، درد اینجاست و مصیبت این است که آن را نمیخوانیم و با آن آشنا نیستیم. خواندن یا نخواندن، مسئله این است!