محمدعلی محمدپور
برای پیشبردن این یادداشت بهتر است از همین ابتدا پای «ماجرا» را وسط بکشیم؛ فیلمی که به نظر میرسد لاأقل منبع الهام و اقتباس فیلمنامهنویس «سال دوم دانشکده من» بوده است. البته صادقانه بگوییم «سال دوم دانشکده من» آنقدر با فیلم «ماجرا»، اثر درخشان «آنتونیونی»، فاصله زیادی دارد که بیانصافی است این دو را با هم قیاس کنیم. اما اجازه دهید این بیانصافی را مرتکب شویم!
اگر «ماجرا»ی آنتونیونی پیرنگی بسیار ساده دارد، در عوض آنقدر به روابط آدمهایش در این پیرنگ ساده، عمیق و جدی میپردازد که فیلمی ماندگار میشود. دختری به نام «آنا» در جریان یک سفر دستهجمعی ناپدید میشود. دوست او «ساندرو»، دوستش «کلودیا» و سایر همسفران به جستوجوی او میپردازند. در فرایند این جستوجو «ساندرو» و «کلودیا» به هم نزدیک میشوند و رابطهای بینشان شکل میگیرد؛ رابطهای که البته با شدت و ضعف در داستان همراه است و سایه سنگین «آنا»ی غایب همواره بر آن حس میشود.
فیلم صدرعاملی هم از پیرنگی مشابه برخوردار است: «آوا» و «مهتاب» به یک سفر دانشجویی میروند. در این سفر «آوا» که به قرص خوردن اعتیاد دارد بهدلیل نامعلومی دچار حادثه میشود و به کما میرود. در این شرایط، نامزدش «علی»، و دوستش، «مهتاب»، با هم رفتوآمدهایی دارند که باعث میشود روابطی بینشان شکل بگیرد. اما چرا فیلم صدرعاملی به فیلم بدی تبدیل شده است؟
رسول صدرعاملی و پرویز شهبازی که بهترتیب کارگردان و نویسنده این فیلم هستند هر دو در کارنامهشان ساخت آثاری درباره دنیای دختران نوجوان را دارند. صدرعاملی دو اثر «من ترانه ۱۵ سال دارم» و «دختری با کفشهای کتانی» را در اوج روزهایی که روابط دختر-پسری و آسیبهای اجتماعی آن مسئله جامعه بودند ساخت که از این جهت این آثار به خوبی دیده شدند. شهبازی هم فیلمی همچون «در بند» را در کارنامهاش دارد. اما اشکال اینجاست که میبینیم صدرعاملی آنگونه که دغدغههای نوجوانان دهه ۷۰ را میدانست، چندان از افکار و دغدغههای نسل امروز خبر ندارد. در این فیلم نزدیک ۲۰-۳۰ دختر کاریکاتوریزهشده داریم که انگار به چیزی جز رابطه با پسران نمیاندیشند!
فیلم اساسا فیلم «مهتاب» است. موقعیت زمانی فیلم، سال دوم دانشکده اوست که قرار است سال متفاوتی باشد. «مهتاب» را در آغاز فیلم در جلسه کمیته انضباطی میبینیم. چرا فیلم با این صحنه شروع میشود و بقیهاش به یک فلاشبک تبدیل میشود؟ آیا یک ترم تعلیقشدن «مهتاب» اتفاق قابلتوجهی برای ماست یا به اتفاق مهمی در فیلم تبدیل میشود؟
از «آوا» چیز زیادی نمیدانیم جز اینکه قرص میخورد و رابطه درستودرمانی با «علی» ندارد. میدانیم که با «مهتاب» صمیمیت زیادی دارد و اوست که «مهتاب» را به سفر آمدن مجاب کرده است. وقتی در اتوبوس نشستهاند «مهتاب» قرصهای «آوا» را از او میگیرد. وقتی داخل اتاق هستند هم «آوا» دستوراتی میدهد و «مهتاب» اجرایشان میکند. «مهتاب» رمز کارت و گوشی «آوا» را هم در اختیار دارد. تا اینجا که نکته منفیای از «مهتاب» نمیبینیم و فقط صمیمیت زیاد او با «آوا» برجسته میشود. آنها به اصفهان میروند. چرا اصفهان؟ چون بناهای تاریخی و بازارهای زیبایی دارد؟ چه استفادهای از مکان که یکی از فاکتورهای اساسی فضاسازی است میشود؟ اصلا بهتر نبود حالا که همهچیز فیلم در خدمت سرد و بیروح بودن است مقصد سفر هم جایی سردسیر و برفی میبود؟! (البته که دارم شوخی میکنم)
میرسیم به صحنه حادثه و به کما رفتن «آوا». فیلمساز ترجیح میدهد ما با «مهتاب» باشیم، پس صحنه حادثه را نمیبینیم. وقتی با حادثه روبهرو میشویم که همراه «مهتاب» داخل اتاق میآییم و میبینیم «آوا» بیهوش افتاده است. آیا دیدن این صحنه برای ما بهاندازه کافی شوکهکننده است؟ صادقانه بگوییم: به هیچ وجه. «مهتاب» از همان لحظات اولیه حادثه موردبازجویی پلیس قرار میگیرد. آیا قرار است به نکته خاصی برسیم؟ مدام از ارتباط قرصها با «مهتاب» پرسیده میشود. آیا از این موضوع نتیجه خاصی قرار است بگیریم؟ خیر. ما و نویسنده و احتمالا فیلمساز خوب میدانیم که فقط داریم وقت تلف میکنیم.
پدر و مادر «آوا» وارد قصه میشوند. مادر «آوا» با گریم نچسب بسیار عقبماندهتر از یک تیپ است و تلاشی هم برای شخصیتشدنش نشده است. اما پدر (علی مصفا) احتمالا قرار است ویژگیهای شخصیتی خاصی داشته باشد، با رفتاری سرد و درونگرا. مانند بسیاری نقشهای دیگری که مصفا بازیشان کرده. در ادامه میفهمیم که خانواده «آوا» مذهبی هستند. این مذهبیبودن جز جلسات دعاخوانی توی خانهشان بر بالین «آوا» چه نقش یا نمودی دارد؟
«مهتاب» در ادامه خبر بیهوشی «آوا» را به «علی»، نامزد «آوا»، میدهد و او هم به اصفهان میآید. «علی» در اولین صحنه حضورش با اتومبیل شاسیبلند وارد کادر میشود. اینجا یک نکته فیلمنامهنویسی برجسته میشود. در فیلمنامهنویسی تکنیکی داریم به نام کاشت و برداشت. شما در صحنهای از فیلم نشانهای میگذارید تا در آینده از آن استفاده دراماتیکی کنید. اینجا هم وقتی «علی» با شاسیبلندش وارد میشود فورا یاد آن دیالوگ شوخی نامزد «مهتاب» (بابک حمیدیان) میافتیم که وقتی سوار وانتش شدند (نقل به مضمون) گفت: «نکند دوست داری شاسیبلند سوار شوی!»
«علی» و «مهتاب» خیلی راحت و خوشحال و خندان سوار اتومبیل به گشتوگذار میپردازند. کلی صحنه تکراری و بیربط داریم مثل آبمعدنی و آبمیوهخریدنها و فرایند رفتوآمدهای «مهتاب» به خانه «آوا». سؤال اینجاست که به کمارفتن «آوا» دقیقا چه کسی را متأثر یا شوکه کرده است؟ مگر حادثه مهمی نیست؟ چرا هیچ کدام از همسفرانش، مسئولان دانشگاه، «مهتاب»، «علی» و پدر «آوا» رنگی از تأثر ندارند؟ باز خدا خیر مادر «آوا» را بدهد که چهار قطره اشک میریزد. طبیعتا اگر به کمارفتن «آوا» قرار است ماجرای اصلی فیلم باشد باید به یک بحران بینجامد؛ بحرانی که همه را تحتتأثیر قرار میدهد. نظیر آنچه که در «ماجرا»ی آنتونیونی و «درباره الی» اصغر فرهادی دیده بودیم.
جالب اینجاست که رابطه «علی» و «مهتاب» هم پیچوتاب خاصی ندارد و آنها خیلیزود از هم خوششان میآید. خلاف پیچوتابهای مختلفی که در رابطه بین «کلودیا» و «ساندرو» در فیلم «ماجرا» هست. آن پسزدنها، کلنجارها، تردیدها و انکارهایی که در آن فیلم هستند در «سال دوم دانشکده من» کجا دیده میشوند؟ «مهتاب» مثبت و بامعرفتِ اول فیلم دقیقا در کدام فرایندی که دیدهایم به چنین شخص بیاخلاقی تبدیل میشود که «آوا» را در آن حالت بد جسمیاش زجر میدهد؟ از آن صحنه عجیب کابوس هم چیزی نگوییم که بیشتر بهش میخورد از دست تدوینگر در رفته باشد و افتاده باشد وسط فیلم.
پایان فیلم نشان میدهد به کلی سرکار بودهایم. «مهتاب» پس از اینکه مدتی به «علی» علاقه نشان میدهد ناگهان تصمیم میگیرد به نامزد خودش برگردد. یک صحنه برفی هم انتهای فیلم گنجانده شده است که برای تطهیر «مهتاب» مناسب به نظر میرسد. این برف آخر فیلم هم به کلیشهای محبوب بین فیلمسازان ما تبدیل شده است. ظاهرا فیلمسازان فکر میکنند هر چه ساختند را میتوانند با یک صحنه برفی به مفاهیمی متعالی منتهی کنند!
راستش خواستم بنویسم فیلم دیر شروع میشود و در چند صحنه میتواند زودتر تمام شود (مخصوصا در صحنه اشکی که از چشم «آوا» سرازیر میشود)، اما صادقانه بگوییم اصلا فیلم شروع نمیشود که بخواهد زودتر تمام شود. همهچیز در سطح میگذرد؛ انسانها کاریکاتورهایی سرگردان هستند و اینجا صحبتکردن از شکلگیری روابط عمیق انسانی حرف نامربوطی است. با این اوصاف، «سال دوم دانشکده من» یک مشروطیِ مسلم در کارنامه فیلمساز محترمی همچون رسول صدرعاملی است.