حتی آن زمانی که وزنم به زحمت ۳۵ کیلو میشد، هم استعداد چندانی در بازی فوتبال نداشتم. همیشه در زنگ ورزش جزو آخرین نفراتی بودم که با اکراه انتخاب میشدم. بدون استثنا هم جایگاهم میان دو تیرک دروازه بود. یکی از آخرین رویاروییهای جدیام با مسعود، میان همین دو تیرک آهنی بود. با مسعود هم سنوسال و همسایه بودیم، اما نه خیلی صمیمی. سالها قبل در یک سالن ورزشی وقتی وزنم از ۷۰ کیلو هم عبور کرده بود، مسعود که در تیم مقابل بود، پس از دریبل زدن مدافعان تیمم، مانند اجل معلق یکباره مقابلم ظاهر شد. حالا من بودم و مسعود و آبرویی که در آستانه ریختن بود.
انگار قصد داشته باشم گوسالهای رمیده را مهار کنم، با دستهایی گشوده به استقبال مسعود رفتم. شلیک مسعود هرچند قدرت بیاندازهای داشت، آن دقت لازم را نداشت و دروازه نجات یافت؛ اگرچه بهعلت شدت صدمات دو هفته در خانه ماندم. پس از آن شب دیگر مسعود را خیلی کم دیدم. دانشگاه و کار و ازدواج، دیدارهای تصادفیمان را به همان دست تکان دادنهای از دور محدود کرد. از دوستان مشترک میشنیدم که سخت در تلاش است برای قبول شدن در رشته پزشکی. بعدها شنیدم که در یکی از شهرهای غربی کشور پرستاری میخواند و یک شب هم که به خانه پدرم آمده بودم و کوچه را چراغانی دیدم، فهمیدم که ازدواج کرده است.
یاد مسعود با کرونا آمد، وقتی که برادرم با ۴۰ درصد درگیری ریه در بیمارستان بستری شد. او در خط مقدم جبهه بود و در آن دو هفته شاهد بودم که بدون هیچ اکراه و هراسی با بیماران کرونایی در ارتباط است و با خنده و شوخی و التماس، از بیماران میخواهد که مایعات بنوشند و چند قاشق غذا بخورند. مسعود، همسایهای که خیلی با او صمیمی نبودم و شوتهایش دمار از روزگارت درمیآورد، بهار قرن تازه را ندید. مسعود شهید شد. او مانند غریقی بود که صدهانفری را که درحال غرق شدن بودند، نجات داد. اما جانی برایش نماند تا خودش را به ساحل امن برساند.