شنبه: بسیار عجله دارم و از یک نرمافزار، تاکسی اینترنتی میگیرم. راننده خانم است و چه خانمی!
نه راه پس دارم و نه راه پیش، از یک طرف در صورت لغو سفر به قرارم نمیرسم و از طرف دیگر فکر میکنم که دیگران با دیدن یک آخوند کنار این خانم با خودشان چه فکری خواهند کرد؟
یکشنبه: تلویزیون دارد گزارشی خبری پخش میکند از وزیر محیطزیست فرانسه که به علت یک شام اشرافی برکنار شده است. به یاد برخی وزرای خودمان میافتم و با ناراحتی شبکه را عوض میکنم!
دوشنبه: در ساعات ابتدایی شب برای طی کردن عرض اتوبان از پل عابر پیاده میگذرم. بهقدری تاریک است که مجبورم از نور موبایل استفاده کنم. دیوارههای پل را از 2طرف پوشاندهاند. با خودم فکر میکنم که اگر مثلا یک دختر بخواهد از این مسیر عبور کند، با وجود اراذل چه خواهد شد؟ و البته با این وضع، روزها هم حتما عبور از پل مشکل دارد! به یاد توئیتی میافتم که بانویی مدتها پیش درباره مشکل عبور خانمها از پلهای عابر پیاده که دیوارههایشان را تابلوهای تبلیغاتی پوشاندهاند، نوشته بود.
سهشنبه: در ازدحام ورودی مترو مأمور نیروی انتظامی با محبت و احترام مرا به آن سوی مانع دعوت میکند تا کارتم را زودتر بزنم. ضمن تشکر قبول نمیکنم. میگوید خیلی شلوغ است! باز نمیپذیرم. نفر پشت سرم میگوید: منتظر بودم ببینم میروی یا نه؟ حالا خیالم راحت شد!
چهارشنبه: در یک میهمانی خانوادگی پسرک پنجساله که در جواب خالهاش از آرزوی خود برای آتشنشان شدن گفته، آرام به طرف من میخزد و میپرسد: «حاجآقایی -منظورش روحانی شدن است- چه فایدهای داره؟» میگویم همانطور که آتشنشان و پزشک مواظب سلامت جسم آدمها هستند، حاجآقاها هم مواظب سلامت فکر و دل آدمها هستند! بعد کمی در سکوت فکر میکند و -انگار واقعا همین حالا آتشنشان باشد- متفکرانه و با جدیت میگوید: «ولی کار حاج آقاها خیلی سخت نیست! آتشنشانها کارشون خیلی سختتره. ممکنه کلاه آتشنشانها بسوزه، ولی کلاه حاجآقاها آتیش نمیگیره!» با تعجب به او خیره شدهام و هرچه سعی میکنم از نوع سوختن آخوندها و آتش گرفتن عمامه برایش حرف بزنم. نمیتوانم! خدایا ما را با این دهه نودیها تنها نگذار!
پنجشنبه: مرد میانسال میپرسد الان در کدام نشریه مینویسید؟ میگویم شهرآرا، خراسان و شهروند. بعد اضافه میکنم در فضای مجازی بازنشر میشود. میگوید 7ماه است که پاکم! و توضیح میدهد که مدتهاست از اینترنت دور است! میگوید: دیدم دارم روانی میشوم، گذاشتم کنار! اوایلش به اندازه بستن به تخت دشوار بود، ولی به مرور دارم عادت میکنم. میگویم شما یک کلینیک ترک اعتیاد بزن، اولین مشتریاش خودم هستم!