در عکس دسته جمعی برجهای آکنده از بی تفاوتی جای هشتی ورودی خالی است. شاید برای همین یک نوع تنهایی آغشته به نوستالژی در رگهای آدمی رسوب میکند و دیگر حتی درهای کلون دار، ما را به روزهای زعفرانی سالهای باستانی الصاق نمیکند.
انگار برجها نیازی مبرم به دلدادگی و احساس دارند تا شاید بتوانند فقط کمی یاد خانههای دلباز دیروزها را در ما زنده کنند. تا سماور زغالی مادربزرگ را در ته وتوی ذهن خود به خاطر بیاوریم و بعد ناگهان دلمان برای عطر سمنوی جاافتاد های که در حیاطهای تهی از دلواپسی پخته میشد، غنج بزند.
حالا تماشای برجها و درهای بسته و پنجرههای سترون و اتاقهای خاموش، جای خالی پنج دری و ارسیهای مشبک با شیشههای رنگی و تختگاه را به ذهنمان میآورد. آن سالها آن قدر کوچک بودیم که اصلا نمیدانستیم باران آن قدر رند هست که به هزار لحن ببارد و گاه حالمان را خوب کند و گاه غیظ کند و کشتی هایمان را در اقیانوسی به عمق یک وجب غرق کند.
به عکس دسته جمعی برجها زل میزنیم. عکسهایی که نشان میدهد در این روزگار چرک و پر از دلشوره، چقدر به ایوانهای روشنی که تا سحر پذیرای ما بود و گعدههای شبانه را زیر نور ماه ترسیم میکرد، محتاجیم. به اینکه کمی دورهم باشیم و خاطرات ناب پیچکهایی که روزگاری روی دیوارها بالا و بالاتر میرفتند را برای هم تعریف کنیم، بی واتساپ و بی اینستا و بی سلفی حتی...
باور کنید هنوز عکسهای دسته جمعی برجهای بی حوض و بی باغچه، ما را به سمت وسوی آلبومهای زیرخاکی میکشاند تا میان عکسهای نگاتیو، سراغ درخت خرمالویی را بگیریم که کودکی ما در پی سالها پشت شاخههای آن پنهان است و هنوز زیبایی معصومانه دختر همسایه کنار آن، جا مانده است. بین این همه رفت وآمد در ساختمانهای بلندی که ما را از هم دور کردند، جای خالی حوض چهارضلعی آبی زنگاری در وسط حیاط پیر به چشم میخورد. حوضی که به وقت تابستان، هندوانهها را دربر میگرفت و در هرم گرمای تموز، خنکای ربیع را به یاد جماعتی میآورد که غصه داشت، اما غمبا د نداشت و دلش برای خودش به سادگی تنگ نمیشد.
حالا در فضای تهی این برجهای سربه آسمان ساییده، گریزی نداریم جز آنکه بین همه درزها و لای تمام آجرها و میان این همه انزوا پایی برای ایستادن پیدا کنیم و با رؤیای حیاط نارنجستان و حیاط اندرونی و بیرونی، لختی لااقل زندگی بدین سبک روحخراش را جا بگذاریم و در انتظار سرودی کوچک، آلبومها را ورق بزنیم وگنجشکهایی را که سال هاست خواندن از یادشان رفته است و در حسرت کمی دانه زار و نزار شده اند، به تماشای آفتاب داغ تیرماه دعوت کنیم.
حالا تو بگو میان دیوارهای بلند و پنجرههای لال، جز این مگر راهی هست؟