فرانک باباپور
این دومینباری است که موضوع گزارشم به نابینایان گره میخورد. نمیتوانم هر دو گزارش را با یک مقدمه شروع کنم؛ مثلا از فیلمهایی که درمورد زندگی یک نابینا ساخته شدهاند، شروع کنم و بعد برسم به موضوع گزارش. این وسط مجموعهای شباهت را هم دربیاورم و نقطه اوجم را بگذارم روی همانها. راستش اینبار قضیه خیلی با فیلمهای خارجی متفاوت است؛ نه به داستان «ملودی کور» شبیه است و نه به «بوی خوش زن» و نه حتی به «رنگ خدا» که اتفاقا بیشتر از دوتای دیگر شبیه ماجرای گزارش بود و میتوانست در آن جاری شود، پس برای شروع باید خلاقیت به خرج بدهم و مثلا یک داستان جذاب و جدید بسازم تا شما را با فضای گزارش آشنا کنم.
همان محمد رنگ خدا را درنظر بگیرید که در مدرسه شبانهروزی نابینایان درس میخواند؛ همان مدرسهای که پنجرههایش باز است، اما حواس بچهها به اتفاقات بیرون از کلاس پرت نمیشود و از داخلش، صدای ماشین تایپ بریل میآید. معلم کلاس مشغول دیکته گفتن است و برای اینکه بچهها عقب نمانند، هر جمله را بیشتر از سهبار تکرار میکند؛ چون تایپ کردن خط بریل زمانبر است. در این صحنه، گزارشگر در راهروی مدرسه راه میرود و قدبلندی میکند تا از شیشه بالای در، داخل کلاس را ببیند و بعد سعی میکند حدس بزند هر کلاس چه درسی دارد. درِ بعضی کلاسها باز است. گزارشگر در چارچوب در میایستد و بازهم کسی متوجه حضورش نمیشود. گزارشگر کنجکاوی میکند و وارد کلاس میشود و همان کنار در میایستد. معلم ادبیات مشغول تعریف داستان «شیرین و فرهاد» است، حتی او هم این گزارشگر کنجکاو را نمیبیند.
صدای بریل عزیز
به بهانه روز عصای سفید رفتهایم به دو مدرسه شبانهروزی نابینایان در محدوده بولوار فرامرزعباسی؛ یکی پسرانه و یکی دخترانه و هر دو کنار هم.
اول میرویم سراغ مدرسه پسرانه. مدیر مدرسه آقای دولابی است که خودش نابیناست و توانسته است قله دماوند را فتح کند. چرا این را گفتم؟ چون همان اول دیدارمان، نشانی مصاحبهای را که با خودش انجام شده و در همین ضمیمه چاپ شده است، میدهد. آقای دولابی نشسته است روی صندلی کنار میز ناظم مدرسه و از همان حالت نشستهاش هم معلوم است که قدوبالای بلندی دارد و ورزشکار است. سفارش ما را به ناظم مدرسه میکند که برای بازدید از کلاسهای درس و صحبت با دانشآموزان و معلمها، هماهنگیهای لازم را انجام دهد.
قرار میشود سری به دوتا از کلاسهایی بزنیم که معلمهایشان هم نابینا هستند. اولین کلاس، کلاس درس نگارش است. بچهها وقتی متوجه حضور ما میشوند، برپا میگویند و میایستند و بعد با فرمان برجای معلم مینشینند. آقای بلندی که خودش دکتری ادبیات دارد، ایستاده است روبهروی بچهها و از آنان میخواهد که چندخطی درمورد زبان بنویسند؛ البته تاکید میکند که خط، واژه نادرستی است و باید بگوییم سطر. خط یک اصطلاح در ریاضیات است و آنچه باید استفاده کنیم، سطر است. بچهها با یک دستگاه پلاستیکی کوچک و چیزی شبیهبه سوزن، روی کاغذ مینویسند. یک نفرشان هم ماشین تایپ مخصوص دارد و صدای فشار دادن کلیدهایش در کلاس میپیچد. آقای بلندی از هرکدام از بچهها میپرسد چند سطر نوشتهاند. یکی میگوید چهار سطر، یکی شش سطر و یکی هم میگوید که مطلب خوبی به ذهنش رسیده، اما فراموش کرده است. آقای بلندی میگوید خوب نوشتهاید و تشویقشان میکند که بیشتر بنویسند، زیرا نوشتن بریل فضای بیشتری میگیرد و هر شش سطر بریل اگر به نوشتار فارسی تبدیل شود، میشود دو سطر. بعد هم خودش هرچه از زبان میداند، میگوید؛ مثلا اینکه «زبان عامل همه سوءتفاهمهاست.» کمی گوشه کلاس میایستم و نوشتن بچهها را نگاه میکنم و از صدای تایپشان لذت میبرم. برای یک نویسنده هیچچیز جذابتر از صدای کلیدهایی نیست که برای نوشتن، فشرده میشوند.
طفلکی فرهاد!
بعد از کلاس نگارش، میرویم سروقت کلاس ادبیات که آقای عصمتی در آن تدریس میکند. خیلی کم پیش میآید که یک خبرنگار برای تهیه گزارش به مدرسهای برود و تصادفا در هر دو کلاس هم نگارش و ادبیات، تدریس شود.
آقای عصمتی هم نابیناست و تا میگوییم از روزنامه آمدهایم، کتش را که روی میز است، برمیدارد و بر تن میکند. بچههای این کلاس از کلاس قبلی بزرگتر هستند و همه، کتاب ادبیات جلویشان باز است و دیگر خبری از دستگاه بریل یا کتاب بریل نیست، ولی قطر شیشه عینکشان زیاد است، طوریکه چشمهایشان از پشت عینک خیلی بزرگتر دیده میشود. دو نفر هم ذرهبین خاصی دارند اندازه کف دست که پایه هم دارد. میگذارند روی نوشتهها و اندازهشان چندبرابر میشود. پیش از حضور ما آقای عصمتی مشغول تعریف داستان شیرین و فرهاد بوده است، جایی از داستان که شیرین به فرهاد میگوید برود توی دل کوه و سرش به کندن گرم باشد، آنهم وقتی خودش در قصر است و با خسرو که او هم عاشقش شده است، خوش است تااینکه بعد از مدتی تصمیم میگیرد از شرّ این عاشق دلسوخته که با تیشه افتاده است به جان کوه، خلاص شود و چارهای میاندیشد و پیرزنی را میفرستد پیش فرهاد که بهدروغ به او بگوید شیرین مرده است. فرهاد هم تا این خبر را میشنود، در دو نقل متفاوت یا با همان تیشه به سر خودش میزند و میمیرد یا سکته میزند که در نتیجه ماجرا تفاوتی نمیکند و در هر دو حالت میمیرد. آن زمان هم اورژانسی نبوده که به دادش برسد و خلاصه فرهاد، جوانمرگ و ناکام میشود. اینجا دانشآموزان کلاس میزنند زیر خنده و احتمالا به خیالشان فرهاد چقدر طفلکی بوده است و زودباور.
نابینایی معلولیت است، نه محدودیت
بعد میرویم داخل حیاط و در ساختمان دیگر مدرسه هم گشتی میزنیم. روی زمین یکسری خطکشی زرد بههمراه میخهای مخصوصی بهچشم میخورد تا بچهها بتوانند راهشان را پیدا کنند. ورودی ساختمانهای مدرسه بهجای پله، سطح شیبدار دارد و سرویس بهداشتی و آبخوری را داخل سالنها ایجاد کردهاند تا کار بچهها راحتتر باشد. کلاسی با پنجرههای شیشهای، همان اول ساختمان دوم مدرسه قرار دارد که کارگاه جغرافیاست. از همان شیشه بزرگ سرک میکشم به داخل کلاس. دانشآموزان نشستهاند نقشهها را نگاه میکنند و یکی هم بلندبلند از روی کتاب میخواند. ناگهان یکی از بچهها که عینک تهاستکانی زده است، به بغلدستیاش سقلمه میزند که من را ببیند. هر دو مرا نگاه میکنند و بعد خیلی ریز میخندند.
حس میکنم دیگر کنجکاویهایم در مدرسه پسرانه امید تمام شده است و حالا وقتش است که بروم سروقت مدرسه دخترانه تقوا. بعد با خودم فکر میکنم که چرا اسم مدرسه دخترانه نابینایان را گذاشتهاند تقوا؟
از امید تا تقوا راهی نیست. به در مدرسه که میرسم، زنگ میزنم و وارد میشوم. داخل حیاط مدرسه خبری از آن میخها نیست، حتی نصف ورودی سالن مدرسه هم پله است. درعوض روی درودیوار مدرسه پر است از شعار: «نابینایی معلولیت است، نه محدودیت.» کنار ورودی سالن مدرسه هم یک نقاشی کشیدهاند از یک خانم مانتویی قدبلند که عینک دودی زده است و عصای سفیدی در دست دارد. کنارش هم یک متن خوشامدگویی نوشتهاند.
وارد دفتر مدرسه میشویم. خانم عبداللهی، مدیر مدرسه، خیلی جدی با یک نفر تلفنی حرف میزند. یاد مدیر مدرسه راهنماییام میافتم که از او میترسیدیم و البته حساب میبردیم و همین ترس هم باعث میشد بچههای منضبط و درسخوانی باشیم. هیچ فکر نمیکردم روزهای اول مهر دوباره پایم به مدرسه باز شود و اینطور یاد خاطراتم بیفتم. خانم عبداللهی، سفارش ما را به ناظم مدرسه میکند تا مدرسه را نشانمان بدهد و سرزده به چند کلاس برویم.
قانون جدید؛ وبال گردن
اولین کلاسی که میرویم، آزمایشگاه علوم است. بچهها نشستهاند دور میز و معلم هم بینشان است. دیر رسیدهایم و درس تمام شده است، اما بحث، سر اندازهگیری جرم و وزن است و اینکه اگر به کرههای دیگر برویم، بسته به میزان جاذبهشان، جرم انسان کمتر یا بیشتر میشود.
از آنها میپرسم درس علوم را دوست دارند؛ چون درس علوم همیشه برای من استرس داشت؛ مخصوصا اینکه معلم سختگیری داشتیم و هروقت میبردمان پای تخته تا درس جواب دهیم، یک جان از جانهایمان کم میشد. همه میگویند علوم را دوست دارند. دوباره میپرسم دوست دارید در آینده چهکاره شوید. همه سکوت میکنند. شاید دارند فکر میکنند و شاید هم متوجه نمیشوند روی صحبتم با کیست. رو میکنم به دختری که از همه نزدیکتر است و میگویم شما بگو. بازهم متوجه نمیشود تااینکه دوستانش اسمش را صدا میکنند و او میگوید که میخواهد معلم شود. بعد یکی دیگر از بچهها که چهرهاش شبیه بچهدرسخوانهاست، میگوید که میخواهد معلم شود؛ البته دوست دارد پزشک شود، اما بهدلیل مشکل بینایی نمیتواند و درنتیجه معلمی را انتخاب کرده است. اینجا سر درددل یکی دیگر از بچهها باز میشود و میگوید که دوست دارد فضانورد شود، اما نمیشود و او هم مجبور است همان معلمی را انتخاب کند. این را که میگوید، میگویم: البته فضانوردی شغلی است که به این راحتیها نمیتوان به آن وارد شد. معلم کلاس تا میبیند همه بچهها میخواهند معلم شوند، از قانون جدید فرهنگیان میگوید و اینکه یکی از شرایط معلم شدن، سلامت کامل جسمی است. با این حساب، بچهها حتی نمیتوانند معلم بشوند؛ البته معلم در ادامه برای اینکه ناامیدشان نکند، میگوید قوانین کلا هرچندوقت یکبار تغییر میکند و شاید هم چند سال دیگر دوباره این شرط برداشته شود. من هم میگویم دقیقا همینگونه است و بعد رو به نفر دوم میگویم: حالا دوست داری معلم چه درسی بشوی که پاسخ میدهد: معلم زبان انگلیسی.
گزینه دوم، روانشناسی
از آزمایشگاه که خارج میشوم، زنگ تفریح نواخته شده است و بچهها آمدهاند داخل سالن یا حیاط مدرسه. هرکدام یک خوراکی دستشان است و کنارهم و گاهی دست در دست، راه میروند. یکی ساندویچ گاز میزند، یکی دانههای کرانچی را میگذارد توی دهانش. یک نفر هندزفری متصل به امپیتری پلیر گذاشته است توی گوشش و همراه آهنگ، بلندبلند میخواند. دلم میخواست من هم دست ببرم توی کیفم و یک لقمه نان و پنیر دربیاورم و بنشینم روی صندلی گوشه حیاط و....
زنگ تفریح تمام میشود و بچهها میروند سر کلاسهایشان. دیگر سراغ ناظم نمیروم و دلم میخواهد بهتنهایی حضور در کلاسها را تجربه کنم. چشمم به کلاس کوچکی میافتد که کلا سه نفر نشستهاند داخلش. وقتی میبینم کلاسشان تختهسیاه ندارد، بیشتر تعجب میکنم؛ البته بچههای کلاس نابینا نیستند، اما در کلاسی درس میخوانند که تخته ندارد. کمی با هم گپ میزنیم و قدری از وضعیت کلاسشان گلایه میکنند و بعد تشکر میکنم و میروم سراغ کلاسهای بعدی. بعضی کلاسها معلم دارند و معلم بعضی کلاسها هنوز نیامده است. میروم سروقت یکی از کلاسهای بدون معلم. بچهها مشغول حل تمرین هستند. نه برمیدارم و نه میگذارم، میپرسم: میخواهید در آینده چهکاره شوید. بچههای این کلاس از بچههای آزمایشگاه بزرگترند. یکی میگوید معلم و دو سه نفر دیگر میگویند روانشناس. تا اینجا اصلا به ذهنم نرسیده بود که روانشناسی هم گزینه خیلی خوبی برای شغل آینده بچههاست. بعد آنها کنجکاو میشوند که از من بپرسند چهکارهام. یکی میگوید: دانشجویید؟ دیگری میگوید: میخواهید معلم بشوید؟
از کلاسشان خارج میشوم و دوباره داخل سالن، قدم میزنم. متاسفانه درِ کلاسهای مدرسه دخترانه، شیشهای نیست و نمیتوان داخل آنها را دید. یکراست میروم سمت دفتر مدرسه که خداحافظی کنم و بروم. توجهم به بنری جلب میشود که تا آن موقع ندیده بودمش. یک استند است که رو به در ورودی نصب شده است و روی آن اسم بچههایی است که در کنکور قبول شدهاند بههمراه رتبه و رشته قبولیشان. رتبههاشان واقعا خوب است؛ رتبههای ۲۱، ۷۷ و ۱۳۰۰ که دو نفر اول، روانشناسی روزانه دانشگاه فردوسی قبول شدهاند و نفر سوم، روانشناسی شبانه. بعد با خودم میگویم رتبه ۲۱ میتوانست برود تهران و در بهترین دانشگاه درس بخواند که یادم میآید احتمالا بهدلیل مشکل بینایی نتوانسته و تصمیم گرفته است درکنار خانوادهاش باشد. از در سالن خارج میشوم و میروم به حیاط خالی. چشمانم را میبندم و سعی میکنم در خروجی را از روی میخهای روی زمین پیدا کنم. چندباری تقلب میکنم و ناخودآگاه گوشه چشمم باز میشود، اما بالاخره به در خروجی میرسم. بیرون از در هم توی پیادهرو، موزاییکهایی برای نابینایان نصب شده است. دوباره چشمهایم را میبندم، اما هرچه پاهایم را روی زمین میکشم، نمیتوانم راه را تشخیص بدهم. بیخیال این همزادپنداری میشوم و چشمهایم را باز میکنم.