شنبه- دارم با همان شوروحال روضه و مصیبت از مجلس ظهر اربعین بیرون میآیم که مردی رهگذر به پلاستیک توی دستم اشاره میکند و درحالیکه دو ظرف یکبارمصرف را نشان میدهد، میپرسد: غذای هیئت است؟ سری تکان میدهم. قبل از اینکه به خودم بیایم و بفهمم که باید چهکار کنم، با قدمهایی تند دور میشود. لحظهای مکث میکنم که بهتر نبود یکی از دو غذای تبرکی را به او بدهم و خودم جواب میدهم: «برای کسی که اینقدر فضولِ داخل کیسه پلاستیکی مردم است، نه!»، اما باز با خودم کلنجار میروم که حالا چشمش به این غذا افتاده، شاید امروز ناهار نداشته باشد. پشتسرم را نگاه میکنم. داخل فرعی پیچیده و دیده نمیشود. به خودم نهیب میزنم: «این غذا، خوردن ندارد. چشمی دنبال این غذاست، برو.» دواندوان به داخل فرعی میپیچم. وقتی نزدیکش میشوم، صدا میزنم:
آقا، آقا!
یکشنبه- توی یک مرکز خرید پسری با ظاهر اسپورت جلو میآید. موهای بلندش را از پشتسر بسته است و به تیپ و قیافهاش نمیخورد که با من کاری داشته باشد. گویا خودش هم این را میفهمد که ابتدا توضیحی میدهد و بعد سر درددلش باز میشود. مفصل حرف میزنیم، سرپایی و شتابزده. فرزند یکی از افراد شاخص است و بهصراحت میگوید که این حرفها را به پدرم نمیتوانم بزنم. به یاد فرزند یکی از روحانیون میافتم که پدرش با من میانه خوبی نداشت و این پسر وقتی درددل میکرد، اصرار داشت پدرش از گفتوگوی ما مطلع نشود و من هم نمیتوانستم وقتی پدرش شعارهای آتشین میداد، به او بگویم که پسرش چه حرفهایی
به من زده است.
دوشنبه- پای پلکان هوایى ما زنی میانسال و تنها جلوی من ایستاده است، با مانتویی کوتاه بر تن و روسری رنگی نصفهنیمهای بر سر. چمدان دستیاش سنگین است. میگویم: با اجازه، و بدون آنکه منتظر جوابش بشوم، ساکش را برمیدارم. با تردید تعارف میکند و وقتی پشتسرش راه میافتم، ادامه میدهم: شما هم مثل مادرم!
سهشنبه- داخل هواپیما که به صندلیام در سمت چپ راهرو میرسم، قبل از نشستن عبایم را باز میکنم و بهدقت تا میزنم و در محفظه بالای سرم میگذارم. وقتی مینشینم، مرد مسافر به صندلی سمت راست راهرو نگاهی میکند و میگوید: نظم و ترتیبتان خیلی برایم جالب بود. انتظار داشتم همینطوری و بدون ملاحظه بنشینید.
چهارشنبه- دختر دستفروش جعبه آدامس موزی را جلوی من گرفته است و تکرار میکند: دو تا پنج تومن! دو تا میخرم و یکیاش را به مردی که کنارم نشسته است، تعارف میکنم. خندهکنان میگوید: تا حالا نشنیده بودم که آخوندها از این کارها بکنند. میگویم: تا حالا سرت کلاه رفته!
پنجشنبه- قبل از اینکه روی صندلی ایستگاه مترو بنشینم، مرد جوانی که ظاهری مذهبی دارد و پیراهن مشکی عزا پوشیده است، بدون مقدمه میگوید: حاجآقا! این چه وضعی است؟
برافروخته و بسیار عصبانی است. معلوم میشود پیش از رسیدن من، دختری روسریاش را انداخته بوده روی شانهاش و او مأمور نیروی انتظامی را خبر کرده است.
مینشینیم و گپ میزنیم. از دردهای مشترکمان میگوییم و با هم سوار یک قطار میشویم.