محبوبه عظیم زاده- تصویر گنبد طلایی رنگ حرم را قاب میگیرم و با دو تا میخ، محکم از بالاترین نقطه ذهنم آویزان میکنم. میخواهم دائم پیش چشم هایم باشد تا هر دفعه که باز و بسته شان میکنم، به خودم یادآوری کنم که مقصدم کجاست و مقصودم چیست. حالا، گام هایم را آرام و با طمأنینه، اما استوار و با صلابت بر میدارم و همراه جمعیت میشوم؛ همراه آن خانم جوانی که فرزند کوچکش را گذاشته توی کالسکه و مدام حواسش هست که پتو از روی فرزندش کنار نرود تا مبادا سرمایی به جانش برود، همراه خانم مسنی که دست هایش را پشت کمرش گره زده، خم خم راه میرود و مدام زیر لب صلوات میفرستد و همراه تمام دختر و پسرهای جوان و نوجوانی که انگار هیچ وقت خسته نمیشوند، حتی با هم بگومگو و کل کل هم میکنند، اما یکدیگر را جا نمیگذارند و هر از گاهی یک نگاه به دور و بر و پشت سرشان میاندازند تا مطمئن شوند رفیقشان یک وقت از قافله عقب نمانده باشد. تا به حال هیچ وقت تا این حد برای راه رفتنم ارزش و اهمیت قائل نبوده ام و دقت و وسواس خرج نکرده ام که مبادا کج و راست یا کم و زیاد گامی بردارم. حس عجیبی است اینجا، با این جماعت و با این قصد و نیت قدم زدن. جنسش فرق میکند و یک مدل دیگر است اصلا. حتی برای منی که صبح به صبح گنبد و گلدسته حرم را میبینم و سلام و درودی میفرستم. چند روز پیش کربلا و حالا مشهد، شده میعادگاه عاشقان و عابرانی که جز شوق زیارت در دل ندارند و جز سلام و صلوات بر زبانشان نیست. هنوز چشمشان به حریم حرم روشن نشده، اما به وضوح میشنوم که هر از گاهی زیر لب میگویند: «السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا.» این چند خط روایت نیم روز هم قدم شدن با زائران پیادهای است که از سمت نیشابور به پابوسی امام هشتم آمده اند.
این روزها یک ایران است و یک مشهد
از هر جایی که فکرش را بکنید آمده اند. بجنورد، شیروان، فاروج، قوچان، چناران، نیشابور، گناباد، سبزوار، شاهرود، اصفهان، بیرجند و نقاط دور و نزدیک دیگر. با هر سن و سالی و هر مرام و مسلکی. لابه لای این جماعت که بگردی، پا به پایشان که قدم بزنی، زل که بزنی توی صورتشان و هم کلامشان که بشوی، هم میتوانی به یک نقطه اشتراک بزرگ برسی و هم به هزارتا نقطه متفاوت و منحصر به فرد. تمامشان را یک چیز کشانده است اینجا و آن هم ارادتی است که به امام هشتم دارند، اما در لایههای زیرین روح و قلبشان که جست و جو کنی، خیلی خوب متوجه میشوی که هر کدامشان به فراخور حال و روز زندگی شان، با یک نیت قلبی پا به اینجا گذاشته اند. هزار و یک درد دل دارند و خواسته و حاجت که فقط و فقط آن را از صاحب حرم میخواهند. اگر از همه جا و هم کس هم ناامید شده باشند، یقین دارند که هنوز هست بارگاهی که میتواند با روی باز آنها را بپذیرد و با دل خوش راهی شان کند. خیلی هایشان جا ماندههای اربعین اند و خوشحال اند که اگر پیاده روی مسیر کربلا قسمتشان نبوده، حالا میتوانند با تمام وجودشان مسیر منتهی به حرم امام رضا (ع) را با خیال آسوده بپیمایند و با، ولی نعمتشان دیداری تازه کنند.
۱۸ سال خادم زائران امام رضا هستیم
از دورتر که نگاه کنی، قبل از هر چیز پرچمهای سرخ و سبز و سیاهی که دارد توی خنکای هوای آبان ماه به این طرف و آن طرف میرود، چراغ میدهد و عیان میکند که اینجا خبرهایی است. نزدیکتر که میشوی میز و صندلی هایشان هم به چشم میخورد. یک برزنت بزرگ علم کرده اند و رویش را با پرچمهایی که منقش به نام امام رضا (ع) و امام زمان (عج) و حضرت ابا عبدا... الحسین (ع) است پوشانده اند. یک طرف بساط سماورهای بزرگشان را ردیف کرده اند و مجمعهایی که تویش پر است از استکانهای کوچک. به علاوه یک بشقاب قند و خرما در بغل دستش. چند قدم آن طرفتر یک ظرف بزرگ دیگر است که تویش پر شده از انارهای خوش رنگ و لعاب و تکه تکه شده و آماده خورده شدن است. کنار این بساط صادقانه، بخاری که از توی ظرفهای آش رشته بلند میشود هم حسابی آدم را وسوسه میکند که دست کم مزه اش را امتحان کند. بدم نمیآید بنشینم روی همین صندلی ها، توی همین سرمای خفیف و همین طور که زل زده ام به عبور و مرور ماشینهای توی جاده یک چای داغ بزنم بر بدن. میروم سمت سماور. خیلی شلوغ نیست هنوز. مردی که داخل چادر ایستاده میپرسد: «چای میخوای؟» میگویم: «آره لطفا.» تا میخواهد بریزد توی استکان میپرسم: «شما هر سال اینجا موکب دارین؟» میگوید: «آره، یه ۱۸ سالی میشه.» انتظار داشتم دیگر نهایتش بگوید ۴-۵ سال. با تعجب تکرار میکنم: «۱۸ سال؟» میخندد و میگوید: «آره. هر سال هم از سال قبل شلوغتر میشه. این جماعتی که تو الان میبینی ۱۸ سال پیش نبودن. اون موقع تک و توک بود، اما هر چی بیشتر میگذره اینام بیشتر و بیشتر میشن.» حالا آب جوش را از داخل سماور میریزد توی استکان. میدهد به دستم و میگوید: بفرما. دو دانه خرما برمی دارم و میروم مینشینم روی صندلی. استکان را محکمتر توی دستم فشار میدهم و نزدیکش میکنم به صورتم. بخارش میزند به چانه ام و حالم را حسابی جا میآورد.
همراه راهیان حرم
حرف مشترک تمام این جماعت «عشق امام رضا (ع)» است؛ همان چیزی که میتواند حال خوشی را بدواند زیر پوستشان و از راه دور و نزدیک به آنها ذوق و توان پیاده روی ببخشد. حق هم دارند البته. یک ایران است و یک امام رضایش. مگر میشود روزی با نام او گره بخورد و مردم، عادی و عاری از هر گونه احساسی از کنار آن عبور کنند؟ حالا پیاده و سواره اش چه توفیری دارد؟ مگر جز نیت و قصد قلبی چیز دیگری هم مهم است؟ خیلی هایشان را همین الان که هنوز کیلومترها با مشهد فاصله دارند، اگر کمی دقیقتر جزئیات را تحت نظر بگیرید، متوجه میشوید حال و هوای خاصشان را. خودم را نزدیک میکنم به یکی از خانمهای مسن توی جمع. البته از مسن کمی بالاتر است. پیر است، ولی هنوز توان و قوای پیاده روی برایش باقی مانده است. گام هایش کوتاهتر و کندتر از بقیه است، اما توی انگیزه و عشق و نیتش تفاوتی با آن جوان بیست و چند ساله ندارد. میروم نزدیکتر و کنارش میایستم. جوری که بتوانم صحبت کنم و زل بزنم توی صورتش. گام هایم را با متانت و طمأنینههای مختص سن و سالش هماهنگ میکنم. یک چادر مشکی با گلهای ریز زرشکی رنگ به سر دارد. یک روسری سفید هم بسته به سرش. مثل قدیمی ها. دو طرفش را آورده جلو و بسته روی پیشانی اش. یک ژاکت هم زیر چادرش پوشیده که به نظر برای سرمای نه چندان شدید این روزها انتخاب بدی نباشد. دامن قهوهای رنگی هم به پا دارد که از زیر چادرش آمده بیرون و ترجیح داده برای مسیر پیاده روی اش به جای کفش یک جفت دمپایی به پا کند. سلام که میکنم رویش را برمی گرداند سمت من. از فرصت استفاده میکنم و با دقت نگاهش میکنم؛ به چشم هایش، به چین و چروک و خطهای کوتاه و بلند روی صورتش، به دهانش و خنده ملیحی که انگار دائما روی صورتش وجود دارد. دارم توی صورتش دنبال علت آمدنش میگردم. بی خیال است و فارغ از همه چیز. به آرامشش حسودی میکنم. به اینکه این قدر آرام و متین دست هایش را بر پشت تقریبا خمیده اش گره زده و در حالی که به روبه رویش چشم دوخته قدم برمی دارد. از بیرجند آمده و این مرتبه سومی است که این حس و حال را امتحان میکند. میپرسم: «سختت نیست حاج خانم؟ سختت نیست که سه ساله داری این مسیر رو میای؟» خیلی ساده جوابم را میدهد: «سختی چیه آخه دختر جان. آدم که سختی اش و نمیفهمه. داریم میریم دیدن اماممون. هیچی مهم نیست.»
مهمان داریم
هنوز چند روز تا شهادت امام رضا (ع) باقی مانده، ولی اگر گذرتان به حرم یا حوالی حرم خورده باشد، غلغلهای است برای خودش. همان اندازه از عاشقان و زائران و پیادههایی که از گوشه و کنار ایران این روزها عزم مشهد کردند و هنوز توی راه هستند و دارند لحظه شماری میکنند تا به وصال محبوبشان برسند، داخل شهر و نزدیک حرم هم هستند. همه جور آدمی هم تویش پیدا میشود. زن و مرد و پیر و جوان و بزرگ و کوچک. کمی که لابه لایشان قدم بزنید و چشم و گوشتان را تیز کنید حتی میتوانید متوجه شوید که اهل کجا هستند و چه خواستهای در دل دارند. یکی دارد عربی صحبت میکند و یکی آذری. یکی دشداشه پوشیده و یکی سوزن دوزیهای رنگ به رنگ لباس بلوچی اش از گوشه چادرش نمایان است. یکی توی خلوت خودش زل زده به گنبد امام رضا (ع) و در حالی که نم اشکی روی صورتش نشسته دارد با امامش دردل میکند و یکی تلفنش را گرفته رو به گنبد طلایی حرم تا عزیزش از راه دور سلامی کند و عرض ادبی. توی کوچه پس کوچههای شهر هم هر کس به نوبه خودش و در حد توان، دارد تلاش میکند تا رسم میزبانی را به بهترین شکل به جا بیاورد. یکی فقط با نصب یک پرچم مشکی رنگ به نشانه غصه این روزها خودش را شریک غم عالم کرده، یک عده دور هم جمع شده اند و بساط یک ایستگاه صلواتی را آماده کرده اند و یک عده، در کنار گوشه دیگر بساط واکس زدن را برای زائران و شهروندان فراهم کرده اند. خلاصه نه تنها هر کسی از ظن خودش یار و همراه این خیل عابر و زائر شده است، بلکه برای همشهریانشان نیز چیزی کم و کسر نگذاشته اند. مشهدِ این روزها بیشتر از هر زمان دیگری همان سایه بانی است که میتواند همه جور آدمی را از دور و نزدیک به خودش بخواند و همه را زیر یک پرچم مشترک قرار بدهد؛ زیر سایه گران سنگ امام رضا (ع).