سرخط خبرها

دستخط خوشبختی

  • کد خبر: ۸۱۰۲
  • ۱۱ آبان ۱۳۹۸ - ۰۹:۰۲
دستخط خوشبختی
روایت موازی زندگی ۲ نفر که در آسایشگاه فیاض‌بخش به خوشبختی می‌رسند
ناصری
خبرنگار شهرآرامحله

خوش باشیم یا ناخوش چرخ روزگار می‌چرخد، مثل چرخ همین صندلی‌هایی که گوشه و کنار آسایشگاه، مرد یا زنی روی آن‌ها نشسته و پشت لبخند یا سکوتش داستانی از زندگی پنهان کرده است. داستان زندگی محمد و عصمت می‌توانست روی دیگری داشته باشد؛ هر دوی آن‌ها در لحظه تولد به ناهنجاری میلومننگوسل دچار بودند و شاید اگر به موقع تشخیص و درمان نمی‌شدند حالا ۲ نفر از بچه‌های هیدروسفال آسایشگاه بودند که با سر‌های بزرگ شبیه فضایی‌های مهربان روی تخت افتاده بودند و زندگی تقریبا نباتی داشتند. اما حالا دو جوان سرزنده و فعال هستند و با اینکه دوران عقدشان بیش از ۷ سال طول کشیده است، سال گذشته به خانه بخت رفته‌اند.

مسئول تنها بوفه آسایشگاه
محمد کول‌آبادی، کاردانی کامپیوتر خوانده و چندسالی می‌شود که مسئول بوفه آسایشگاه است. اگر آسایشگاه را یک شهر در نظر بگیریم او تنها سوپرمارکت آن را اداره می‌کند و کارش را هم خیلی خوب بلد است. محمد کاسبِ با انصافی ا‌ست و هوای ساکنان شهر آسایشگاه را دارد. او ۲۸ مرداد سال ۱۳۶۵ در روستای طالب آباد از توابع شهرستان فریمان به دنیا آمد و به دلیل ناهنجاری میلومننگوسل (بیرون زدگی ریشه‌های عصبی نخاع همراه با پرده اطراف آن از پشت مهره) بعد از عمل جراحی در چهارماهگی دچار معلولیت جسمی حرکتی شده است. در آن زمان داخل جمجه‌اش، شانت گذاشته‌اند تا مغزش آب نیاورد و سرش از حالت طبیعی خارج نشود. او که تا هفت سالگی روزگارش در خلوت و تنهاییِ روستا گذشته به همراه خانواده به دلیل شغل پدر که کارمند راه‌آهن است به مشهد کوچ می‌کند تا زندگی جدیدی تجربه کند.

زندگی زیباتر عصمت با عصا
در آن سوی قصه عصمت عبدی است که طراحی دوخت خوانده و بعد از آن به دلایلی تحصیلش را ادامه نداده است. اکنون در قسمت اطلاعات و پیج یکی از بخش‌ها کار و گاهی هم در اداره بوفه به شوهرش کمک می‌کند. او نیز در اول شهریور سال ۱۳۶۷ در روستای شورآب از توابع شهرستان فریمان به دنیا آمده و به دلیل ناهنجاری میلومننگوسل در چهل‌روزگی تحت عمل جراحی قرار گرفته است و بعد هم در هفت‌ماهگی در سرش، شانت کار گذاشته‌اند تا زندگی و معلولیت معمولی‌تری داشته باشد. سال‌های اول زندگی‌اش را در روستا چهار دست‌وپا راه رفته است و بعد هم‌زمان با رسیدن به سن تحصیل، عصا هم وارد دنیای کوچکش شده و زندگی‌اش را زیباتر کرده است. دوران ابتدایی را به هر زحمتی بود عصازنان در همان روستا پشت‌ِسر گذاشته و بعد به خاطر نبودن امکانات، برای ادامه تحصیل، بدون خانواده به مشهد آمده است تا فصلِ جدیدی را آغاز کند.

تا  آن روز این تعداد دوست ویلچری نداشتم
گوشه پارک آسایشگاه نزدیک بوفه با محمد و خانمش در حال گفتگو هستیم. پرنده‌ها لابه‌لای شاخه درخت‌های دور و نزدیک می‌خوانند و فضای خالیِ سکوت‌هایمان را پر می‌کنند. محمد به نیمکتِ کناری که کسی روی آن ننشسته است، نگاه می‌کند و می‌گوید: «مادرم خدابیامرز، من را خیلی دوست داشت. زمانی که به مشهد آمدیم کولم کرد و برد به نزدیک‌ترین مدرسه بچه‌های سالم. آن‌ها قبولم نکردند. یادم هست بغلم می‌کرد یا روی پشتش می‌گذاشت و از این مدرسه به آن مدرسه می‌برد تا ثبت‌نامم کنند و بتوانم درس بخوانم. مادرم التماس می‌کرد که خودم فرزندم را می‌آورم و می‌برم. آن‌ها می‌گفتند ما نمی‌توانیم او را پذیرش کنیم تا اینکه مدیر یکی از مدارس گفت این طور فایده ندارد باید به مدرسه توان‌خواهان در کنار آسایشگاه فیاض‌بخش برود و این شد که سال ۱۳۷۶ در آن مدرسه ثبت‌نام کردم. آنجا مقطع ابتدایی و راهنمایی تدریس می‌شد و من با سرویس‌هایی که ما را از منزل می‌آوردند و می‌بردند، ولی بچه‌هایی هم بودند که از خود آسایشگاه می‌آمدند و من کم‌کم با آن‌ها دوست شدم و زندگی‌شان به نظرم جذاب آمد! تا آن زمان این تعداد دوست ویلچری نداشتم.

انگار در دنیای دیگری بودم
عصمت از بطریِ آب‌میوه‌ای که از بوفه آورده‌اند برایم لیوانی می‌ریزد و می‌گوید: «تا شش، هفت سالگی چهاردست‌وپا راه می‌رفتم. دائم توی خانه بودم و نمی‌توانستم بیرون بیایم. یک روز راهنمای تحصیلی روستا که با پدرم دوست بود به منزل ما آمد. پدرم کشاورز و عضو شورای روستا بود. راهنما وقتی من را دید پرسید «چرا عصمت را به مدرسه نمی‌فرستید؟» پدرم با اطمینان گفت که نمی‌تواند راه برود! راهنما گفت «اگر من برای او عصا بیاورم چه؟» من تا آن موقع نمی‌دانستم عصا چه‌طور وسیله‌ای است! پدرم گفت فایده‌ای ندارد. از راهنما اصرار و از پدرم انکار، تا اینکه قبول کرد امتحان کنم. باورتان نمی‌شود وقتی به عصا‌ها تکیه کردم و از روی زمین بلند شدم هیچ‌وقت یادم نمی‌رود. انگار دنیا را به من داده باشند. یک دنیای جدید. مثل بال درآوردن و پریدن بود! مثل جوانه زدن و از خاک بلند شدن، ولی کمی دیر شده بود، اما توی مدرسه روستا ثبت‌نام کردم و از وسط سال به بچه‌ها اضافه شدم. دوران ابتدایی را عصازنان و آرام پشت سر گذاشتم. در همان مدرسه به من گفتند اگر بخواهی ادامه تحصیل بدهی باید بروی مشهد و توی آسایشگاه زندگی کنی. دوری از خانواده، تنهایی! آدم‌های جدید! باید همه این‌ها را به جان می‌خریدم. ۲ سال در نوبت بودم و بعدش سال ۱۳۷۹ در بخش دانش‌آموزی دختران پذیرفته شدم و برای دوره راهنمایی به مدرسه توانخواهان کنار آسایشگاه رفتم. برای اولین‌بار بود ویلچر سوار می‌شدم و خودش عالمی داشت! البته دنیای جدیدم، پر از بی‌تابی بود و دلم برای خانواده و روستا خیلی تنگ می‌شد؛ اما کم‌کم با دیدن بچه‌هایی که شرایطی سخت‌تر از من داشتند، آرام شدم؛ بچه‌هایی که هیچ کس را حتی در دوردست‌ها نداشتند و معلولیتشان هم بیشتر از من بود و با این همه برای من عجیب به نظر می‌رسید که شاد و آرام بودند و همین من را آرام می‌کرد تا اینکه وارد دبیرستان شدم.»

آشنایی با عصمت در سرویس مدرسه
محمد، اما بعد از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی در مدرسه توانخواهان، تصمیم می‌گیرد هم‌زمان با ورود به دبیرستان، از خانواده جدا شود و برای ادامه زندگی به آسایشگاه بیاید: «نگهداری من در منزل کار سختی بود. چیزی نمی‌گفتند، ولی خودم می‌فهمیدم. مخصوصا مادرم خیلی اذیت می‌شد، اما او خیلی دوستم داشت و حاضر نبود من را از خودش جدا کند، ولی من تصمیمم را گرفته بودم. هم به دلیل اینکه آن‌ها اذیت نشوند و هم برای اینکه کنار آدم‌هایی شبیه به خودم باشم. تصمیم گرفتم هر جور شده به آسایشگاه بیایم. سال ۱۳۸۳ پذیرش شدم. یادش بخیر! اولش ۳ ماه توی کلینیک زخم بستر بودم تا سال تحصیلی شروع شد و  وارد بخش آموزش شدم. آغاز سختی بود؛ وارد شدن از محیط کوچک و صمیمی خانواده به این محیط وسیع! آن هم برای آدم خجالتی و گوشه‌گیری مثل من، اما کم‌کم با همه چیز کنار آمدم. آن زمان مشکل دیگرم رفتن به مدارس بچه‌های سالم بود؛ قرار بود توی دبیرستان‌های عادی درس بخوانیم که حتما سختی‌های خودش را داشت، ولی خب از وقتی به آسایشگاه آمدم خیلی چیز‌ها تغییر کرد. اعتماد به نفسم بالا رفت. من که توی خانه زمانی که میهمان داشتیم، می‌رفتم داخل اتاقی مخفی می‌شدم، حالا داشتم می‌رفتم که با آدم‌های معمولی، سروکله بزنم. همان زمان توی سرویس رفت و برگشت مدرسه با عصمت آشنا شدم که ذهنم را درگیر کرد. از دوران راهنمایی او را می‌شناختم، ولی هیچ‌وقت به این دید به او نگاه نکرده بودم. احساسم به او این قدر قوی بود که حواسم را از درس خواندن پرت می‌کرد!

برای اینکه چه کسی پشت ویلچرم را بگیرد دعوا بود
عصمت، اما تعریفش از روز‌های آغاز ورودش به دبیرستان این گونه است: «من هم دختر خجالتی بودم و درس خواندن در دبیرستان و میان دختر‌هایی که همه سالم بودند آن اوایل خیلی سخت به نظر می‌رسید. آن‌ها با من برخورد بدی نداشتند و برعکس خیلی هم مهربان بودند، اما به هرحال من با آن‌ها تفاوت داشتم. اتفاقا همیشه سرکلاس برای اینکه چه کسی پشت ویلچرم را بگیرد دعوا بود!  همکلاسی‌هایم  مدام می‌گفتند «عصمت کاری نداری بیرون ببریمت؟» هر روز با سرویس آسایشگاه که یک مینی‌بوسِ قرمز بود و صندلی‌هایش را برداشته بودند می‌رفتیم و می‌آمدیم. پسر و دختر در یک ماشین بودیم، ولی معمولا حرفی نمی‌زدیم؛ مثل کارگرِ خسته‌ای بودیم که از سرکار بر می‌گردد دوست داشتم زودتر به بخش خودمان برسم. ما معمولا تهِ مینی‌بوس بودیم و پسر‌ها جلو می‌نشستند، پسری بود که گاهی سرش را برمی‌گرداند عقب و نگاهم می‌کرد... از دوران راهنمایی می‌شناختمش، ولی هیچ‌وقت اینجوری نگاهم نکرده بود!...»

دلم برایش می‌لرزید
محمد؛ هم‌زمان با تحصیل در دوره دبیرستان، به صورت شیفتی در قسمت اطلاعات و پیجِ بخش، کار کرده بود. وصل کردن تماس‌های بیرون از آسایشگاه به بخش‌های موردِ نظر و پیجِ افراد از مسئولیت‌های این قسمت است. محمد از خاطرات عاشقی‌اش در آن دوران می‌گوید: «هر وقت عصمت تلفن داشت یا کسی با او کار داشت که می‌خواستم اسمش را از بلندگو صدا بزنم، دست و دلم می‌لرزید... قلبم به تاپ‌تاپ می‌افتاد و صدایم می‌لرزید! معمولا سوتی می‌دادم!   البته همه‌اش خدا‌خدا می‌کردم که تلفن داشته باشد یا بهانه‌ای جور بشود که صدایش بزنم و اسمش را در بلندگو اعلام کنم...»
محمد تا مدت‌ها این عشق را در دل نگه داشته بود و با کسی آن را در میان نمی‌گذاشت: «اوایل که عاشق شده بودم به هیچ‌کس نگفتم. فقط به رفیقم خدابیامرز رضا نوبانی گفتم. رضا معلولیت شدید داشت و با این وجود خیلی صبور و بااراده بود و من همیشه به عنوان الگو به او نگاه می‌کردم. بعدش به مسئولِ وقتِ بخش آموزش؛ آقای رحیلی گفتم. او هم خیلی استقبال کرد و از خوبی‌های عصمت گفت که یکی از بهترین دختر‌های ماست، ولی گفت باید صبر کنی دَرست تمام بشود بعد. انتظار برایم چندان راحت نبود. دوران دبیرستان را تمام کردم و بعد مثلا نشستم برای کنکور درس بخوانم که هوش و حواسم به درس نمی‌رفت و جای دیگری بود...»

فهمیدم دوستم دارد
عصمت می‌گوید: «دخترای بخش به من می‌گفتند محمد تو را دوست دارد! من باور نمی‌کردم. آن‌ها می‌گفتند محمد با مسئولِ بخش‌آموزش هم صحبت کرده... من باورم نمی‌شد! با خودم می‌گفتم محمد از کجا می‌داند ما معلولیتمان شبیه به هم است و اصلا به درد هم می‌خوریم یا نه؟ تا اینکه مسئول بخش آموزش هم به من گفت که حقیقت دارد. ذهنم پر از سؤال شده بود؛ می‌خواستم همه چیزمان شبیه به هم باشد، برایم مهم بود که مشکلات من را بداند؛ اینکه چه دارو‌هایی می‌خورم و شرایطم چیست. از آن روز به بعد، دنیایم تغییر کرد؛ توی دلم گرمیِ خاصی احساس می‌کردم. هنوز هیچ صحبتی بین ما نشده بود، ولی خب، هر وقت می‌دیدمش قلبم جورِ دیگری می‌زد.»
محمد بعد از اتمام دوران دبیرستان، در کنکور شرکت می‌کند و در رشته کامپیوتر مقطع کاردانی پذیرفته می‌شود که البته دانشگاهش پله دارد و این خودش مشکل بزرگی است «من خودم این رشته را دوست نداشتم، دلم می‌خواست در رشته زبان ادامه تحصیل بدهم. روز‌های  انتخاب رشته به عنوان مرخصی به خانه رفته بودم. یکی از دوستانم از آسایشگاه زنگ زد و گفت «محمد چکار کنیم؟» گفتم چی رو؟ گفت «انتخاب رشته، چی بخوانیم؟» گفتم نمی‌دانم... گفت «بریم کامپیوتر؟» گفتم بریم! (محمد می‌خندد) اصلا به همین راحتی انگار می‌خواهیم بریم سینما! خلاصه این شد که رفتیم این رشته. اتفاقا دانشگاهی که پذیرفته شدم پله داشت و مسئولان دانشگاه بعد از مدتی هماهنگ کردند بروم دانشگاه دختر‌ها درس بخوانم، چون همکف بود و پله نداشت. در هر صورت کاردانی را گرفتم، تحصیلم که تمام شد پیش مسئول بخش آموزش رفتم و گفتم «درسم تمام شده است و اگر بخواهم به خواستگاری بروم باید شغلی داشته باشم چه‌کار کنم؟» گفت «حاضری در کارگاه معرق کار کنی؟» گفتم «بله که حاضرم.» ۲ سال در کارگاه معرق زیردست مرحوم استاد سهرابی کار کردم و همان روز‌ها هم به خواستگاری رفتم...»
عصمت هم افزون بر خیاطی و دوخت‌های تزئینی، سرمه‌دوزی و تکه‌دوزی هم می‌آموزد: «درسم که تمام شد یکی دوسالی توی خیاط‌خانه آسایشگاه کار کردم و دیگر از بخشِ دانش‌آموزی منتقل شدم به بخش زنان. همان موقع محمد به خواستگاری‌ام آمد و همه چیز جدی شد...»
تا محمد و عصمت به پای سفره عقد برسند، مخالفت‌هایی وجود داشت؛ مادر محمد با اینکه همسرِ پسرش، ویلچری باشد مخالف بود. پدر عصمت هم حرفش این بود که من تو را به آسایشگاه فرستاده‌ام که حمایتت کنند و همه چیزت مرتب باشد، آن وقت می‌خواهی همه را رها کنی و بروی خودت با یک نفر معلول زندگی کنی؟ محمد به مادرش اصرار می‌کرد حالا شما بیایید یک بار دختر را ببینید بعد نظر بدهید... و بالاخره مادرِ محمد آمده و با دیدنِ عصمت، نظرش عوض شد. اصلا خانواده‌ها کم‌کم آشنای هم درآمده‌اند که روستاهایشان کنار هم بوده و هم را از قدیم و دورادور می‌شناخته‌اند. بعد از جلسات مشاوره و گفتگو‌هایی که بینشان گذشت بالاخره قرار عقد را گذاشتند. محمد این گونه عقدش را یاد می‌کند: «برای عقد رفتیم بالاسرِ حضرت. با کت و شلوار مشکی و پیراهن‌ِ سفید نشستم نزدیکِ عصمت که چادرِ سفیدِ گلدار خیلی خوشگلی سرش کرده بود. حس و حالم وصف شدنی نبود، خدارا شکر، داشتیم سر و سامان می‌گرفتیم.»
محمد و عصمت ۷ سال دوران عقدشان طول کشید. محمد در این‌باره می‌گوید: «راستش، به دلیل نوع معلولیتم و مشکلاتی که دارم و از طرفی کارِ خودم و خانمم که توی آسایشگاه است، خیلی دوس داشتم نزدیکِ آسایشگاه باشم و تقاضا دادم که به ما در همین شهرک خانه بدهند. موافقت شد و ما سال گذشته بالاخره زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.»
محمد سپس درباره اهمیت زندگی مشترک برای معلولان می‌گوید: «زندگی مشترک با همه سختی‌هایش خیلی خوب است و ارزشش را دارد. زندگی مشترک سختی‌های خودش را دارد، ولی به هر حال زندگی، تلخی و شیرینی دارد، گاه تیره  و گاه روشن، ولی همین که زن و مرد دلشان به هم قرص باشد همه چیز درست می‌شود.»
عصمت سرش را به تأیید حرف‌های محمد تکان می‌دهد و می‌گوید: «در کمترین حالتش ما برای روز‌های دلتنگی هم را داریم. خیلی از بچه‌های آسایشگاه هم نظرشان همین است که ما برای روز‌های جمعه و تعطیلات و روز‌های ملاقات که کسی به دیدن ما نمی‌آید همدیگر را داریم و من هم خدارا شکر می‌کنم.»

زندگی آسوده آسایشگاهی
در ادامه محمد می‌گوید: «یکی از مشکلات ما و افرادی مثل ما که قرار است از اینجا برویم و مستقل شویم، همین است؛ عادت کردن به زندگیِ آسوده آسایشگاهی! آدم خیلی وابسته بار می‌آید. صبح که از خواب بیدار می‌شویم چای و صبحانه آمده است. ظهر، ناهار حاضر است و شام هم ردیف است. لباس‌هایمان را که می‌برند رختشوی‌خانه و اتوکشیده تحویل می‌دهند. تختم هم که وقتی می‌آییم مرتب است. بنده‌خدا، مددیار اتاق هم که باید به همه رسیدگی کند. آن وقت قرار است بروی با یک معلول دیگر زیر یک سقف و مشکلات این نازپروردگی آسایشگاهی آنجا خودش را نشان می‌دهد. مشخص است که به مشکل برمی‌خورند. به نظرم باید یک بخش مخصوص افراد متأهل باشد که مدتی با هم باشند و شرایط اداره زندگی را تمرین کنند تا با مشکل مواجه نشوند و بتوانند از پس زندگی مشترک و به عهده‌گرفتن مسئولیت‌هایش بر آیند. یادم است خدابیامرز علی صفری، هنرمند معلول و توانمندی که رتبه ممتاز خوشنویسی داشت و دوتار می‌زد و با موتور سه‌چرخ به اطراف ایران سفر کرده بود، می‌گفت کاش بچه‌ها را یک هفته به من می‌سپردند تا به آن‌ها یاد بدهم چگونه کارهایشان را خودشان انجام دهند و این قدر منتظر نباشند که مددیار اتاق با آن همه کار ناچار باشد برای سوار ویلچر شدن و کار‌های شخصی معلولان درگیر شود. اگر این اتفاق بیفتد و هر معلولی بتواند کار‌های شخصی‌اش را انجام دهد، هم خودش احساس بهتری دارد و هم کمک‌حال مددیار اتاق می‌شود. خدا رحمتش کند، حرفش خیلی درست بود. به نظرم بسته به نوعِ معلولیت باید خدماتی که ارائه می‌شود متفاوت باشد تا آن‌هایی که می‌توانند وابسته بار نیایند.»

حرف آخر
محمد یقه تیشرتش را مرتب می‌کند و می‌گوید: «من خیلی مدیون آسایشگاه هستم. حال خوبی که دارم از زندگی کنار آدمایی شبیه به خودم است که از آن‌ها درس اراده و پشتکار گرفتم. اول از خانواده‌ام و بعد از همه مسئولان آسایشگاه به‌ویژه مسئولان و مربی‌ها و کارکنان بخش آموزش که خیلی برای ما زحمت کشیدند، ممنونم. از بچه‌ها که همیشه دوستان خوبی بودند و هستند. کاش مادرم هم زنده بود و در مراسم ازدواجم شرکت می‌کرد. همین‌جا باید از او هم به دلیل حمایت‌هایش تشکر کنم. دلم می‌خواهد به خوابم بیاید و بتوانم با او صحبت کنم.»
عصمت با گونه‌های گل‌انداخته می‌گوید: «منم بعد از خانواده‌ام از خانواده دومم که آسایشگاه است ممنونم. از همه مسئول‌هایی که در بخش آموزش و پرستار‌ها و مددیار‌های بخش زنان و مددکارهایمان که خیلی کمکم کردند و از تمام دوستان خوبم تشکر می‌کنم.»
حرف‌هایمان با محمد و عصمت تمام شده است و از هم خداحافظی می‌کنیم. آن‌ها می‌روند که بعد از ۲، ۳ ساعت گفتگو ناهار سرد شده شان را با هم بخورند و بعد برگردند سرکارهایشان؛ محمد در بوفه و عصمت هم در قسمت اطلاعات و پیج بخش.
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->