پروژه توسعه فضا‌های خدمات زائر و ساماندهی نمای میدان قبله حرم مطهر رضوی افتتاح شد اولویت ماموریت‌های آستان قدس رضوی، حرم مطهر رضوی و خدمت به زائر است تهیه ۱۰۶ هزار دست لباس گرم در پویش ملی «هبه» برای کمک به مردم مظلوم لبنان گشاده دست باش | توصیه‌های ائمه اطهار (ع) درباره پرداخت بدهی فراخوان ثبت‌نام حج تمتع تا دو روز آتی| هزینه هنوز مشخص نیست تولیت آستان قدس رضوی: جوانان نخبه، بزرگ‌ترین فرصت و ثروت کشور هستند اهدای ۱۲ النگوی طلا به جبهه مقاومت از سوی مادر یک شهید آماده‌سازی ۱۰ هزار بسته معیشتی و فرهنگی ویژه مردم غیور و مقاوم لبنان اعلام فراخوان انتخاب قاری و مؤذن در حرم امام‌رضا(ع) از دختران نوجوان قرآنی در حرم امام‌رضا(ع) تقدیر شد تولیت آستان قدس رضوی: بیانیه مجمع موسوم به محققین و مدرسین در رسمیت شناختن اسرائیل مایه تأسف است مولوی عبدالحمید: ما باید در کنار هم شهید شویم + فیلم علیرضا بیات رئیس سازمان حج و زیارت شد اعلام ویژه‌برنامه‌های حرم امام‌رضا (ع) به مناسبت روز دانش‌آموز (۱۳ آبان ۱۴۰۳) حمایت دختران نوجوان هنرمند مشهدی از فلسطین در حرم امام‌رضا(ع) شرط اول و آخر خداشناسی بررسی آثار معادباوری بر سبک زندگی | ایمان قلبی به زندگی پس از مرگ تولد یک بچه شیر کاش قدر مشهدی بودن را بدانیم! درباره پرده «توپ بندی» حرم امام رضا (ع) و هنرمند نقاش آن
سرخط خبرها

اشک و لبخند، پشت پنجره فولاد

  • کد خبر: ۸۳۰۲۵
  • ۱۵ مهر ۱۴۰۰ - ۰۹:۴۳
اشک و لبخند، پشت پنجره فولاد
حمیدرضا معصومیان - دبیر سرویس ورزش

اول| از همان اول که وارد حرم می‌شوند، توجهم را به خود جلب می‌کنند؛ ۳ مرد که شباهت ظاهری شان نشان می‌دهد از یک رگ و ریشه هستند. مثل بقیه زائران جلو در برای خواندن اذن دخول نمی‌ایستند و یک راست می‌آیند داخل. فکر کنم اصلا نه آن تابلوی بزرگ را که دعای اذن دخول رویش نوشته است، دیده باشند و نه جمعیتی که زیرش حلقه زده اند.

به تشنه‌هایی می‌مانند که آب دیده اند. آن ۲ نفر که ایستاده اند، مرد جوانی را که روی ویلچر نشسته است، به داخل می‌کشند. در یک آن، نگاه هر ۳ مرد به گنبد می‌افتد و بعد سیلاب اشک است که جاری می‌شود. از این طور صحنه‌ها در حرم زیاد دیده ام. ۱۵ سال است که هرهفته می‌بینم مردم چطور وقتی به اینجا می‌رسند، بچه می‌شوند.

همه، با هر شکل و شمایلی که هستند، به اینجا که می‌رسند، خودشان می‌شوند. اما این ۳ نفر حواسم را پرت کرده اند. بغض ترکیده شان حکایت از غمی سنگین دارد. آن که روی ویلچر نشسته است، بلندتر گریه می‌کند و آن ۲ نفر که انگار برادرانش هستند، اشک ریزان شانه هایش را می‌مالند. مرد روی ویلچر، سوزنده زار می‌زند. از لهجه اش می‌فهمم که اصفهانی است. به نظر نمی‌آید که مدت زیادی علیل شده باشد. انگار تصادف کرده است. صدایش هنوز در گوشم است: «خدا چرا این طوری شدم؟!»

دوم| شب شهادت امام مهربانی هاست. شب جمعه هم هست؛ همان شبی که همه اش منتظریم صبحش با خبری خوب بیاید. خبر همان کس که می‌دانیم غایب همیشه حاضر است. این همه بهانه برای حرم آمدن هم اگر نباشد، آدم دلش زود تنگ می‌شود، چه برسد به این. جمعیت لحظه به لحظه زیادتر می‌شود.

مسئول کشیکمان می‌گوید: یک ساعت وقت داری استراحت کنی، برو بالا یک چای بخور و بعد برگرد. ۳ ساعت می‌شود که سرپا ایستاده ام. می‌خواهم بگویم اهل چای خوردن نیستم، اما یادم می‌آید که امشب یک مأموریت دیگر هم دارم. چوب پرم را به حاجی می‌دهم و می‌روم تا ببینم پشت پنجره فولاد چه خبر است؛ جایی که می‌گویند در شفاخانه‌اش، بیمار اگر -به‌تمام معنا- بخواهد؛ «نه» نمی‌شنود.

سوم| پشت پنجره فولاد غوغاست. جمعیت به قدری زیاد است که مجبور شده اند راه را بر آقایان ببندند و فقط خانم‌ها می‌توانند تا پای پنجره بروند. نزدیک‌ترین جایی که می‌توانم بایستم، دست کم ۵۰ متر با پنجره فولاد فاصله دارد. از این فاصله فقط یا دست‌هایی را می‌بینم که به پنجره چسبیده اند، یا دست‌هایی که می‌خواهند به آن گره بخورند. روز روزش نمی‌شود نزدیک شد، چه برسد به امشب که انگار به همه جواب شده‌ها گفته اند بیایید.

فاصله زیاد است، اما، چون در مکانی ایستاده ام که همه باید از آنجا رد شوند و به پنجره برسند، می‌بینم چه آدم‌هایی با چه احوالی می‌آیند. یکی روی ویلچر است، یکی را دیگران کشان کشان می‌کشند و یکی دخترکی است با چهره‌ای بی نهایت معصوم. دستان مادر رنجورش را آن قدر محکم گرفته که جمع شدن خونش، سفیدی انگشتانش را بیشتر کرده است. از آن‌هایی است که ما می‌گوییم عقب مانده، اما کسی چه می‌داند؛ شاید جلو افتاده باشند با این حالشان.

چهارم| خادم‌ها می‌گویند تا پایان مراسم داستان همین است. آقایان باید منتظر باشند تا ساعت ۱:۳۰. آن وقت می‌شود رفت پشت پنجره فولاد. «اینکه خیلی دیر می‌شه، چه کار کنیم؟» صدایی از پشت سرم این جمله را می‌گوید. لهجه اصفهانی اش آشناست.

یک جور‌هایی منتظرش بودم. آن گریه‌ای که من جلو در دیدم، آخرش اینجا نباشد، کجاست؟ همان‌ها هستند؛ برادران اصفهانی. معلوم است که سیر گریه کرده اند. یکی از آن‌ها که ایستاده است، به دیگری می‌گوید: «اگه تا اون موقع وایستیم، بلیتمون باطل می‌شه.» آن یکی سری تکان می‌دهد و بعد آرام به پایین نگاه می‌کند. جایی که مرد ویلچرنشسته، زل زده است به گنبد طلایی. هردو برادر منتظرند تا او حکم رفتن یا ماندن بدهد. واضح است که خواهش آمدن بیشتر از او بوده و حالا دل کندن هم مشکل اوست.

یکی از برادر‌ها می‌گوید: «بذار برم با این خادمه دوباره حرف بزنم، شاید راضی بشه.» منتظر تأیید آن یکی است که مرد ویلچری می‌گوید: «نه، نمی‌خواد... درست شد، بریم.» قبل از اینکه ایستاده‌ها بخواهند حرفی بزنند، خودش سر ویلچر را برمی گرداند سمت در.

یکی از مرد‌ها غلیظ می‌پرسد: «بریم؟» مرد کوتاه جواب می‌دهد: «آره... طلب که ندارم.» ویلچر که دورتر می‌شود، جلو خروجی صحن انقلاب، مرد‌ها برمی گردند. صورت‌ها خیس خیس است باز. مرد نشسته غیر از ۲ چشم بارانی اش چیزی دارد که آن دو ندارند؛ لبخندی به پهنای صورت!

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->