مدیر عالی حرم مطهر رضوی: فعالین حوزه روابط عمومی به حوزه زیارت توجه ویژه داشته باشند تولیت آستان قدس رضوی: اخلاق و سیره رضوی باید سرمشق فعالیت‌ها و رفتار خادمیاران باشد حسینیه معلی تولید فصل جدید خود را آغاز کرد | تغییرات در میز ذاکران یاد مرگ، ذکر مبارکی که رهایی‌بخش است سی‌ونهمین جشنواره قرآن و عترت دانشجویان سراسر کشور برگزار می‌شود نقش توکل در سبک زندگی اسلامی | توکل؛ سدشیطان، رمز عزت انتقاد دبیر شورای عالی حوزه‌های علمیه به شیوه آموزش در حوزه‌ها امکان زیارت جمعی زائران ایرانی در روضه رضوان فراهم شد حوزه علمیه نباید در گذشته متوقف بماند | هشدار درباره خطر تحجر و تقدس‌نمایی در برخی محافل حوزوی بازدید رایگان از موزه ملی انقلاب و دفاع مقدس هم‌زمان با روز جهانی موزه + ساعات بازدید تشریح برنامه‌های بزرگداشت شهید جمهور و دیگر شهدای خدمت در سراسر کشور ۱۵ پرواز برای اعزام زائران حج تمتع از ایستگاه‌های پروازی صورت گرفت رونمایی از گالری دیجیتال موزه ملی انقلاب و دفاع مقدس یادواره ملی ۲۶۴ شهید مدافع حرم مشهد مقدس برگزار می‌شود + فیلم آیت الله مروی: در کنار بهره‌برداری از فضای مجازی، روش‌های سنتی و ارتباطات مستقیم روحانیت با مردم نیز مورد توجه قرار گیرند وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی: مساجد در تثبیت اقتدار فرهنگی شهر‌ها نقش مؤثری داشته‌اند بیش از ۲۲ هزار زائر ایرانی وارد عربستان شدند گوشه صحن گوهرشاد گل‌باران بود رگ‌های آبی فرانک جواب بدی را با خوبی بده
سرخط خبرها

اشک و لبخند، پشت پنجره فولاد

  • کد خبر: ۸۳۰۲۵
  • ۱۵ مهر ۱۴۰۰ - ۰۹:۴۳
اشک و لبخند، پشت پنجره فولاد
حمیدرضا معصومیان - دبیر سرویس ورزش

اول| از همان اول که وارد حرم می‌شوند، توجهم را به خود جلب می‌کنند؛ ۳ مرد که شباهت ظاهری شان نشان می‌دهد از یک رگ و ریشه هستند. مثل بقیه زائران جلو در برای خواندن اذن دخول نمی‌ایستند و یک راست می‌آیند داخل. فکر کنم اصلا نه آن تابلوی بزرگ را که دعای اذن دخول رویش نوشته است، دیده باشند و نه جمعیتی که زیرش حلقه زده اند.

به تشنه‌هایی می‌مانند که آب دیده اند. آن ۲ نفر که ایستاده اند، مرد جوانی را که روی ویلچر نشسته است، به داخل می‌کشند. در یک آن، نگاه هر ۳ مرد به گنبد می‌افتد و بعد سیلاب اشک است که جاری می‌شود. از این طور صحنه‌ها در حرم زیاد دیده ام. ۱۵ سال است که هرهفته می‌بینم مردم چطور وقتی به اینجا می‌رسند، بچه می‌شوند.

همه، با هر شکل و شمایلی که هستند، به اینجا که می‌رسند، خودشان می‌شوند. اما این ۳ نفر حواسم را پرت کرده اند. بغض ترکیده شان حکایت از غمی سنگین دارد. آن که روی ویلچر نشسته است، بلندتر گریه می‌کند و آن ۲ نفر که انگار برادرانش هستند، اشک ریزان شانه هایش را می‌مالند. مرد روی ویلچر، سوزنده زار می‌زند. از لهجه اش می‌فهمم که اصفهانی است. به نظر نمی‌آید که مدت زیادی علیل شده باشد. انگار تصادف کرده است. صدایش هنوز در گوشم است: «خدا چرا این طوری شدم؟!»

دوم| شب شهادت امام مهربانی هاست. شب جمعه هم هست؛ همان شبی که همه اش منتظریم صبحش با خبری خوب بیاید. خبر همان کس که می‌دانیم غایب همیشه حاضر است. این همه بهانه برای حرم آمدن هم اگر نباشد، آدم دلش زود تنگ می‌شود، چه برسد به این. جمعیت لحظه به لحظه زیادتر می‌شود.

مسئول کشیکمان می‌گوید: یک ساعت وقت داری استراحت کنی، برو بالا یک چای بخور و بعد برگرد. ۳ ساعت می‌شود که سرپا ایستاده ام. می‌خواهم بگویم اهل چای خوردن نیستم، اما یادم می‌آید که امشب یک مأموریت دیگر هم دارم. چوب پرم را به حاجی می‌دهم و می‌روم تا ببینم پشت پنجره فولاد چه خبر است؛ جایی که می‌گویند در شفاخانه‌اش، بیمار اگر -به‌تمام معنا- بخواهد؛ «نه» نمی‌شنود.

سوم| پشت پنجره فولاد غوغاست. جمعیت به قدری زیاد است که مجبور شده اند راه را بر آقایان ببندند و فقط خانم‌ها می‌توانند تا پای پنجره بروند. نزدیک‌ترین جایی که می‌توانم بایستم، دست کم ۵۰ متر با پنجره فولاد فاصله دارد. از این فاصله فقط یا دست‌هایی را می‌بینم که به پنجره چسبیده اند، یا دست‌هایی که می‌خواهند به آن گره بخورند. روز روزش نمی‌شود نزدیک شد، چه برسد به امشب که انگار به همه جواب شده‌ها گفته اند بیایید.

فاصله زیاد است، اما، چون در مکانی ایستاده ام که همه باید از آنجا رد شوند و به پنجره برسند، می‌بینم چه آدم‌هایی با چه احوالی می‌آیند. یکی روی ویلچر است، یکی را دیگران کشان کشان می‌کشند و یکی دخترکی است با چهره‌ای بی نهایت معصوم. دستان مادر رنجورش را آن قدر محکم گرفته که جمع شدن خونش، سفیدی انگشتانش را بیشتر کرده است. از آن‌هایی است که ما می‌گوییم عقب مانده، اما کسی چه می‌داند؛ شاید جلو افتاده باشند با این حالشان.

چهارم| خادم‌ها می‌گویند تا پایان مراسم داستان همین است. آقایان باید منتظر باشند تا ساعت ۱:۳۰. آن وقت می‌شود رفت پشت پنجره فولاد. «اینکه خیلی دیر می‌شه، چه کار کنیم؟» صدایی از پشت سرم این جمله را می‌گوید. لهجه اصفهانی اش آشناست.

یک جور‌هایی منتظرش بودم. آن گریه‌ای که من جلو در دیدم، آخرش اینجا نباشد، کجاست؟ همان‌ها هستند؛ برادران اصفهانی. معلوم است که سیر گریه کرده اند. یکی از آن‌ها که ایستاده است، به دیگری می‌گوید: «اگه تا اون موقع وایستیم، بلیتمون باطل می‌شه.» آن یکی سری تکان می‌دهد و بعد آرام به پایین نگاه می‌کند. جایی که مرد ویلچرنشسته، زل زده است به گنبد طلایی. هردو برادر منتظرند تا او حکم رفتن یا ماندن بدهد. واضح است که خواهش آمدن بیشتر از او بوده و حالا دل کندن هم مشکل اوست.

یکی از برادر‌ها می‌گوید: «بذار برم با این خادمه دوباره حرف بزنم، شاید راضی بشه.» منتظر تأیید آن یکی است که مرد ویلچری می‌گوید: «نه، نمی‌خواد... درست شد، بریم.» قبل از اینکه ایستاده‌ها بخواهند حرفی بزنند، خودش سر ویلچر را برمی گرداند سمت در.

یکی از مرد‌ها غلیظ می‌پرسد: «بریم؟» مرد کوتاه جواب می‌دهد: «آره... طلب که ندارم.» ویلچر که دورتر می‌شود، جلو خروجی صحن انقلاب، مرد‌ها برمی گردند. صورت‌ها خیس خیس است باز. مرد نشسته غیر از ۲ چشم بارانی اش چیزی دارد که آن دو ندارند؛ لبخندی به پهنای صورت!

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->