سرخط خبرها

روایتی از حال و هوای روستای «ینگجه»، زادگاه سردار نورعلی شوشتری

  • کد خبر: ۸۴۴۴۲
  • ۲۶ مهر ۱۴۰۰ - ۱۱:۰۰
روایتی از حال و هوای روستای «ینگجه»، زادگاه سردار نورعلی شوشتری
نورعلی هنوز اینجاست؛ در ذهن و خاطر دهقانان پیر روستا؛ بین خاطرات هم رزم هایش؛ جایی بین همین درختان گردو؛ میان همین رودخانه جاری پای مزارع و گندمزارها. نورعلی اینجاست در دل و جان مردمان روستا که قاب عکسش را روی طاقچه خانه هایشان گذاشته اند.

محدثه شوشتری | شهرآرانیوز - نورعلی هنوز اینجاست؛ در ذهن و خاطر دهقانان پیر روستا؛ بین خاطرات هم رزم هایش؛ جایی بین همین درختان گردو؛ میان همین رودخانه جاری پای مزارع و گندمزارها. نورعلی اینجاست در دل و جان مردمان روستا که قاب عکسش را روی طاقچه خانه هایشان گذاشته اند.

نورعلی انگار هنوز زیر سایه یکی از درختان گردو، چشم به کشاورزان دوخته است، آن چنان که باغبان به هر رهگذری گوشزد می‌کند: به نهال‌ها آسیب نزنید، شاخه‌ها را نشکنید، برگ‌ها را نکَنید؛ نورعلی راضی نیست حتی یک برگ بی اختیار خودش از شاخه‌ای بیفتد یا نهالی آسیب ببیند.

باغبان طوری تذکر می‌دهد که انگار نورعلی آن طرف ایستاده است و به رفتار رهگذران با درختان نگاه می‌کند. پیرمرد کشاورز منتظر بود نورعلی جمعه بعد، برایش نهال بیاورد. چند باری نهال آورده و به این کشاورز داده بود تا زمین‌های خشک و خالی اش را آباد کند. گفته بود جمعه بعد که آمدم، باز هم برایت نهال گردو می‌آورم. از آن جمعه‌ای که می‌خواست بیاید، حالا ۱۲ سال گذشته و دیگر نورعلی نیامده....

حالا نهال‌هایی که برای مردم آورده بود، قد کشیده اند و به بار نشسته اند. مسیر زادگاهش را با گذر از کنار این باغات گردو و درختان سرسبز در‌پیش گرفته ایم. جایی در حوالی نیشابور و در فاصله ۱۸۰ کیلومتری مشهد، تابلویی رسیدنمان به روستای ینگجه، زادگاه سردار شوشتری، را خوشامدگویی می‌کند.

سنگ مزاری نمادین به یاد نورعلی

ورودی روستا آرامستان قدیمی و در قلب آن گلزار شهدای ینگجه است؛ روستایی کوچک با کمتر از ۳۰۰ خانوار ساکن، اما شهیدپرور. کمتر خانواده‌ای است که در این روستا شهید، جانباز، ایثارگر یا آزاده نداشته باشد. از کنار مزار شهدای این روستا، اسم‌ها را مرور می‌کنیم. به دنبال سنگ مزار نمادین سردار نورعلی شوشتری هستیم که نشانی آن را در قلب گلزار شهدای ینگجه داده اند. نام «پاسدار شهیدشوشتری»، پشت سر هم در چند سنگ مزار تکرار می‌شود که همه از بستگان نورعلی بودند.

سنگ مزار نمادین برای شهیدشوشتری را هم در کنار همین شهدا جانمایی کرده اند. تاریخ شهادت بیست و ششم مهر ۱۳۸۸ در عملیات تروریستی در سیستان و بلوچستان. مردم روستا دلشان می‌خواست پیکر نورعلی در زادگاهش و جایی بین شهدای دیگر روستا و هم رزم‌ها و شهدای فامیل آرام گیرد، اما آنچه هنگام شهادتش در سال ۸۸ رقم خورد، تدفین و آرام گرفتنش در گلزار شهدای مشهد بود.

برای همین، مردمان روستا، چون امکان آمدن در هر مناسبت و شب‌های جمعه تا گلزار شهدای مشهد را ندارند، به یاد نورعلی یک سنگ مزار نمادین در گلزار شهدای زادگاهش گذاشته اند. هر موقع که به یاد سردار می‌افتند و دلشان برای نورعلی پر می‌کشد، بر سر سنگ مزار نمادینش می‌آیند و با قرائت قرآن و دعا و زیارت عاشورا، یادش را گرامی می‌دارند.

مثل یک کشاورز ساده

حاج عمومحمد کمرش خمیده و دست هایش توان درو کردن را ندارد، اما هنوز آفتاب نزده، خودش را سر زمین رسانده است. خاطراتش از نورعلی مثل فیلم سینمایی روی پرده نرفته است که اول سکانس بندی می‌کند و بعد اجرا. چهارگوشه مزرعه را بین نقل کردن خاطراتش زیر پا می‌گذارد. انگار از هر گوشه گندمزار، خاطره‌ای تازه می‌شود. می‌گوید: همین جا نورعلی ساعت‌ها پای زمین‌ها کار می‌کرد، چکمه می‌پوشید، بیل در دست می‌گرفت و ساعت‌ها زمین‌های کشاورزی را آب می‌داد.

ما که نورعلی را می‌شناختیم، همان مرد سخت و خستگی ناپذیر روز‌های جنگ بود. دست از کار نمی‌کشید. آرام و خوش رو بین کشاورزان و مردمان روستا بود. اگر کسی از بیرون روستا می‌آمد و می‌دیدش، تصور نمی‌کرد که یک فرد نظامی، سردار، درجه دار و دارای مقام بلندپایه، مثل یک کشاورز ساده و زحمتکش درکنار کشاورزان دیگر سر زمین‌ها می‌رود و نهال می‌کارد، درخت کاری می‌کند و شب، دوباره یونیفرم نظامی اش را به تن می‌کند و سر پست فرماندهی اش حاضر می‌شود.

به دنبال نورعلی از روستا به جنگ رفتیم

روایتی از حال و هوای روستای «ینگجه»، زادگاه سردار نورعلی شوشتری

حاج عمومحمد، خاطراتش از سردار شوشتری را اول به روز‌های جنگ گره می‌زند و بعد به سال‌هایی که جنگ تمام شده بود، اما هنوز نورعلی برای حفظ امنیت در میدان جنگ بود. حاج عمو محمد تعریف می‌کند: وقتی جنگ شد، نورعلی جزو اولین نفر‌ها از روستا رفت و دیگر تا پایان جنگ نیامد. آن موقع ما جوانان روستایی، کنار پدرهایمان کشاورزی می‌کردیم.

وقتی دیدیم که نورعلی و چند نفر از جوانان دیگر روستا به جنگ رفتند، ما هم کار و زندگی را رها کردیم و رفتیم. در عملیات کربلای ۵ جزو سربازانی بودم که سردار نورعلی فرمانده اش بود. نورعلی می‌دانست که من فارسی نمی‌توانم صحبت کنم و فقط ترکی صحبت می‌کنم. بعد از اینکه عملیات را به رزمندگان توضیح داد، به من اشاره کرد و رفتم کنارش. آرام در گوشم گفت: «اگر به فارسی هر جای عملیات را متوجه نشدی، بیا داخل گردان تا ترکی برایت توضیح بدهم.»

من هم گفتم: «کسی فارسی حرف می‌زند، کامل متوجه می‌شوم و نقشه عملیات را فهمیدم، اما خودم نمی‌توانم فارسی صحبت کنم. کمی هم خجالت می‌کشم که با لهجه صحبت کنم.» یک لحظه نورعلی ابروهایش را در هم گره زد و با تندی گفت: «دیگر نشنوم گفتی خجالت می‌کشی از لهجه ات. سرت را بالا بگیر که تو اینجا وسط میدان جنگ آمده‌ای برای دفاع از وطنت و عده‌ای شجاعت و اراده تو را ندارند و از ترس پا به فرار از مملکت گذاشته اند. ترسو‌ها و آن‌ها که فرار کردند، باید خجالت بکشند، نه تو که اینجا مثل یک مرد ایستاده‌ای و هر لحظه ممکن است با گلوله ای، جانت را تقدیم خاکت کنی.»

حاج محمد خاطره اش را با این ویژگی‌های نورعلی ختم می‌کند: نورعلی خیلی باغیرت بود، مخصوصا درباره مسائل میهن. خونش می‌جوشید برای وطن. به همین دلیل در تمام سال‌های جنگ، حتی یک روز را برای خودش وقت نگذاشت. خیلی باهوش هم بود، آن چنان که در طرح ریزی عملیات‌هایی که نورعلی بود، ما رزمندگان دلمان قرص بود که پیروز می‌شویم و همان طور هم می‌شد.

عمه جان خداحافظ!

همان اول روستا که خانه‌های کاهگلی و آجری شانه به شانه هم جا خوش کرده اند، در سوم از ورودی روستا، خانه عمه نورعلی است. رقیه خانم دعوتمان می‌کند به گرمای والور (چراغ نفتی) و چای داغ در هوای پاییزی روستا. صحبت از نورعلی که می‌شود، مدام اسم پدربزرگ نورعلی را به زبان می‌آورد و می‌گوید: نورعلی مثل پدربزرگش فرج ا... از خودش اسمی به جا گذاشت که تا یادش می‌کنند، خیر و خوبی باشد و کار‌های بزرگی که انجام داده است.

رقیه شوشتری، عمه سردار شوشتری، با همان زبان ترکی، خاطراتش از نورعلی را تعریف می‌کند. می‌گوید: فارسی نمی‌توانم صحبت کنم. اما اگر بگویید از سردار بگو، باید هر طور شده، یک جمله را سر هم کنم و بگویم تا دلم آرام گیرد. اما رقیه خانم تا می‌خواهد از نورعلی بگوید، به جای سر هم کردن یک جمله فارسی، اشک می‌ریزد و فقط تکرار می‌کند: عمه جان! عمه جان!

یاد آخرین خاطره دیدار با سردار افتاده است و نمی‌تواند جلو اشک هایش را بگیرد. می‌گوید: آخرین باری که از روستا رفت، در را زد و گفت: «عمه جان! سلامتید»؟ گفتم: الحمدا.... همیشه موقع آمدن به روستا، یک بار از من خبر می‌گرفت و موقع رفتن هم همین طور. آن روز نگاه گرمی داشت. گفت «عمه جان! خداحافظ». من هم صورتش را بوسیدم و دورش چرخیدم و رفت. گفتم خدا یارت.

روایتی از حال و هوای روستای «ینگجه»، زادگاه سردار نورعلی شوشتری

رقیه خانم می‌گوید: نورعلی آن قدر مهربان و دلسوز بود که کوچک و بزرگ، همه او را دوست داشتند. به فکر مردم مستضعف بود. وقتی حقوقش را می‌گرفت، بخشی از حقوقش را بین مردم نیازمند روستا پخش می‌کرد و آن‌ها هم برایش دعا می‌کردند.

او می‌گوید: نورعلی سال‌های اول زندگی با همسرش اینجا در روستا زندگی می‌کرد. بعد که جنگ شد، رفت به منطقه جنگی. آن قدر درگیر جنگ بود که نمی‌توانست به روستا سر بزند، حتی زن و فرزندانش هم سالی فقط چند بار نورعلی را می‌دیدند. بعد از جنگ، اما همیشه در روز‌های تعطیلی، تنها جایی که سر می‌زد، روستا بود. روز‌های جمعه می‌آمد، لباس نظامی اش را درمی آورد و با لباس کشاورزان ساده روستایی در کنار آن‌ها سر زمین می‌رفت. به مردم روستا نهال کاری یاد می‌داد تا زمین‌های خشک و بی درختشان را آباد کنند. خودش به نهال کاری خیلی علاقه داشت و باعث و بانی سرسبزی و آبادانی روستا شد.

صحبت از موقع شهادت سردار که می‌شود، دوباره اشک جلودار صحبت هایش می‌شود. می‌گوید: موقع شهادت سردار، من در مشهد، خانه دخترم بودم. بچه هایم به من نگفتند که سردار در سیستان و بلوچستان شهید شده است. گفتند «مادر! سردار زخمی شده است؛ بیا برویم و خبر بگیریم.» در دلم گفتم هر اتفاقی هست، برای نورعلی افتاده. تا رسیدیم جلو در خانه اش در مشهد، قیامت بود. مردم و سرباز‌ها صف کشیده بودند جلو در و به سر و سینه خود می‌زدند و گریه می‌کردند. راه را برای من باز کردند و گفتند که ایشان مادر سردار است. بچه هایم گفتند که من عمه اش هستم. دیگر توان صحبت نداشتم؛ نورعلی مان پَر کشیده بود.

نورعلی در دل و جان و خاک اینجاست

زادگاه سردار شوشتری را خانه به خانه پیش می‌رویم؛ از خانه پدری خودش که حالا سال هاست بردار بزرگ ترش ساکن این خانه است تا خانه چند هم رزمش در دوران جنگ. همه از نورعلی چنان سخن می‌گویند که انگار هنوز اینجا بین مردمان روستاست. رد و نشانی که از خود در زادگاهش در دل و جان و خاک مردم به جا گذاشته، مثل نهال‌های گردو که به ثمر رسیده اند، سرزنده است. زادگاهش سرسبز با کار‌های ماندگارش است و یادش سبز و جاویدان.

روایتی از حال و هوای روستای «ینگجه»، زادگاه سردار نورعلی شوشتریسردار شوشتری نترس و خستگی‌ناپذیر بود

حاج‌محمدحسین براتی پاسدار و هم‌رزم سردار شوشتری در سال‌های دفاع مقدس است. او ۶‌سال در جبهه بوده و بعد از جنگ در سپاه خدمت کرده، اما هیچ‌وقت حاضر نشده خانه و زندگی‌اش را از روستای ینگجه، زادگاه سردار شوشتری، به شهر بیاورد. ساکن روستا باقی مانده و در‌کنار خدمت در سپاه، کشاورزی را هم ادامه داده است.

این هم‌رزم و از اهالی زادگاه سردار شوشتری می‌گوید: در مدت ۶ سالی که در جبهه بودم، در پنج‌عملیات بزرگ از‌جمله کربلای‌۵، مرصاد و فتح‌المبین جزو سربازان سردار نورعلی بودم. اولین‌بار که چند نفر از هم‌روستایی‌ها تصمیم گرفتیم به جنگ برویم، گفتند باید به مسجد جامع نیشابور مراجعه کنیم، آنجا سردار شوشتری را پیدا کنیم و به جنگ اعزام شویم. می‌خواستیم در‌کنار سردار شوشتری باشیم؛ برای همین رفتیم مسجد جامع نیشابور.

سردار به ما گفت: «پدر و مادر شما‌ها کشاورز است و در روستا به شما نیاز دارند.» گفتیم اشکالی ندارد و ما هم می‌خواهیم همراه شما به جنگ بیاییم. گفت: «در منطقه عملیاتی، حقوق نمی‌دهند و دیگر درآمدی نخواهید داشت.» باز هم گفتیم اشکالی ندارد و ما هم می‌خواهیم همراه شما به جبهه بیاییم. آخرش گفت: «من داشتم شما‌ها را امتحان می‌کردم تا اگر واقعا عزم راسخ برای دفاع از میهن دارید، بیایید. آفرین بر شما جوانان غیور روستا که غیرتتان اجازه نداده است که آرام بنشینید.»

بعد از اعزام به جبهه، در منطقه عملیاتی، زمین را می‌کندیم و سنگر درست می‌کردیم. سردار شوشتری به ما رزمندگان می‌گفت: «مداوم در‌حال کند‌و‌کاو و درست‌کردن سنگر نباشید. نیم‌ساعت کار کنید و نیم‌ساعت استراحت کنید و حواستان را به اطراف جمع کنید تا دشمن حین سنگر‌سازی غافلگیرتان نکند.» یک‌بار همان روز‌های اولی که به جبهه رفته بودم، دشمن آن‌قدر خمپاره زد که کل زمین سیاه شد. نور‌علی به من گفت: «دایی! نترس.» به رزمندگان هم مدام می‌گفت: «نترسید؛ ما از پس دشمن بر می‌آییم.» این روحیه نترس و شجاع سردار که خودش جلو‌جلو راه می‌افتاد و از چیزی نمی‌هراسید، بر شجاعت سربازان می‌افزود تا پشت سرش بروند.

حاج‌براتی از روز‌های سخت جنگ تعریف می‌کند و می‌گوید: سردار شوشتری فرمانده گردان بود و من جزو رزمندگان گردانش بودم. سه روز پشت سر هم آن‌قدر حمله جنگی داشتیم که هم تلفات دادیم و هم خسته شدیم. سردار نیروی تازه‌نفس آورد که چند نفر از ما را تعویض کند. به سردار گفتم من را تعویض نکند و بگذارد در خط مقدم بمانم. سردار هم حرفم را زمین نزد و کنارش ماندم. این هم‌رزم سردار شوشتری می‌گوید: نورعلی در جنگ خیلی شجاعت داشت. نترس بود. در طراحی عملیات‌ها آن‌قدر خوش‌فکر بود و مدیریت قوی داشت که عملیات‌ها را با موفقیت جمع می‌کرد.

همه، سردار را به این چند صفت بارز می‌شناختند. هر عملیاتی را که برنامه‌ریزی می‌کرد، همه، هوش از سرشان می‌رفت. با اینکه تمام سال‌های جنگ، شبانه‌روزی در جبهه‌های نبرد بود، آن زمان خدا صلاح ندانست که سردار شهید شود. باید سال‌های بعد از آن هم به مردم خدمت می‌کرد و بعد سبک‌بال می‌رفت. درست در همان روز‌هایی که قرار بود بازنشسته شود، شهید شد؛ یعنی خدمتش را به مردم وطن تمام کرد و سبک بال رفت. حاج‌براتی از خاطرات سال‌هایی که با نورعلی در روستا زندگی می‌کردند نیز تعریف می‌کند.

او می‌گوید: با سردار سر زمین‌های کشاورزی می‌رفتیم. پیرمرد‌های روستا را طوری بغل می‌کرد که اگر کسی نمی‌شناخت، فکر می‌کرد سردار پدرش را دیده و او را این‌طور در آغوش کشیده است. همیشه در مزارع و گندمزار‌ها نحوه درست کشاورزی را به مردم روستا یاد می‌داد؛ برای همین، یادش را نه حالا بعد از ۱۲ سال، که هیچ‌گاه، مردمان روستا و تمام کسانی که در جنگ یا در سپاه با او برخورد داشتند، فراموش نمی‌کنند.

بچه‌هایش در دوران جنگ، نورعلی را نمی‌شناختند

نشانی خانه پدری سردار نورعلی شوشتری را همه اهالی روستای ینگجه بلدند. برادر بزرگ‌تر سردار در محل همان خانه قدیمی، ساکن است. در خانه را که به روی ما می‌گشاید، بدون پرسشی می‌گوید: سالروز شهادت نورعلی نزدیک است. حتما برای همین آمده‌اید. بعد هم از خاطرات سال‌های کودکی و نوجوانی‌اش با نورعلی و سال‌های بعدتر که او هم همراه سردار به جنگ رفته بود، تعریف می‌کند.

روایتی از حال و هوای روستای «ینگجه»، زادگاه سردار نورعلی شوشتریحاج غلامحسن شوشتری، برادر سردار شوشتری، درباره دوران کودکی نورعلی می‌گوید: پدربزرگ ما از قرآن‌خوانان قدیم بود. آن زمان صبح‌ها همه‌روزه در مسجد روستا روضه‌خوانی بود. پدربزرگم از مسجد که آمده بود، به او خبر داده بودند که خداوند به فرزندت فرج‌ا... پسری داده است. پدربزرگمان وقتی از مسجد آمده و برادرم را دیده بود، همان‌جا گفته بود اسمش را بگذارید نورعلی. چون من در چهره این نوزاد، نور و روشنایی می‌بینم. از‌آنجا‌که مرحوم پدرم هم عشق و ارادت زیادی به امیرالمومنین (ع) داشت، گفت چه اسمی بهتر از «نور علی»؛ برای همین اسم برادر کوچک‌تر از من را نورعلی گذاشتند.

برادر سردار شوشتری درباره سال‌های زندگی نورعلی و کار‌ها و اقداماتی که به جا گذاشته است، این‌طور تعریف می‌کند: هنوز نورعلی سن و‌سالی نداشت که مردم روستا او را برای شورای روستا انتخاب کردند. خیلی قبولش داشتند و نورعلی هر کاری از دستش برمی‌آمد، برای مردم انجام می‌داد. همان زمان در مشهد تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی شروع شد و نورعلی می‌رفت در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد و به روستا هم سر می‌زد.

او می‌گوید: زمانی‌که نورعلی، برادرم، در جنگ بود، من هم جزو رزمندگان در جبهه بودم. اتفاقا مدتی را دو برادر در یک منطقه عملیاتی بودیم. من روحیه‌اش را به‌خوبی می‌شناختم و در جنگ همان نورعلی را می‌دیدم که از کودکی بود؛ پرتلاش، باغیرت، شجاع، زیرک، متعصب به وطن و خاک کشور و علاقه‌مند به جمهوری اسلامی.

برادر سردار شوشتری درباره سختی‌هایی که فرزندان و همسر سردار شوشتری در دوران جنگ تحمل کردند نیز سخن می‌گوید و ادامه می‌دهد: نورعلی همیشه در طول هشت سال دفاع مقدس در جبهه‌های نبرد بود. کم به مرخصی می‌آمد، آن‌قدر‌که بچه‌هایش در دوران کودکی، او را وقتی از منطقه جنگی می‌آمد، نمی‌شناختند و تا چند روز بغلش نمی‌رفتند. همه این سختی‌ها را به جان خرید و در آخر هم جانش را تقدیم وطن کرد.

برادر سردار شوشتری با یادآوری روزی که خبر شهادت نورعلی آمد، می‌گوید: همان روز صبح یک جلسه اولیا در مدرسه بچه‌ها برقرار بود و به آنجا رفته بودم. به دلم افتاده بود که اتفاقی افتاده است. آرام و قرار نداشتم. از جلسه بیرون رفتم و در حیاط مدرسه از این طرف به آن طرف می‌رفتم. یکی از معلمان پرسید که «چرا این‌قدر پریشان هستید؟ اتفاقی افتاده است؟»

گفتم: «نه هیچ اتفاقی نیفتاده، اما دلم ناآرام است.» معلم مدرسه پیشنهاد کرد بروم خانه و استراحت کنم. آمدم خانه، اما حالم بدتر شد. چند تا از گوسفندان را از آغل بیرون آوردم و برای اینکه هوا به سرم بخورد، گوسفندان را بردم چراگاه. نیم‌ساعت بعد، چند نفر از مردم روستا آمدند به بهانه‌ای من را به خانه ببرند و همان‌جا به آن‌ها گفتم بگویند چه اتفاقی برای عزیزانم افتاده است. وقتی داخل روستا شدم، همه در گوشه‌و‌کنار گریه می‌کردند. می‌گفتند سردار رفت... همان‌جا فهمیدم که نورعلی نوری شده و به آسمان‌ها رفته است.

 

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->