شهرآرانیوز - سردار سلیمانی از اهواز تا کرمان روی دست ایرانیان بود. دستهای گرم و پینهبسته. دستهای ظریف و ورزیده. دستهای پرچروک و کودکانه. این دستها حلقه و پروانه شد. سردار در کانون این حلقه بود. حلقه مهر دید و مهر ریخت. غم دید و گریه کرد. شعر خواند و دندان سایید. لبخند زد و حماسه سرود. داغ دید و... داغ دید.
راوی هم در گوشهای از این داغنامه ملی حاضر بود و از کنجی به جاذبه غریب سردار و ملت ایران کشیده میشد. این نوشتهها از آن لحظهها فراهم آمده است؛ بیش از آنکه واقعی باشد، میکوشد راست باشد. به همین خاطر روایت نامیده شده است.
وقتش است به این روزها نگاه کنیم. هنوز آتش سرد نشده است. هنوز غمی دلمان را میگزد. هنوز خندههایمان تلخ است. هنوز سیاهپوشانیم. هنوز ته دلمان شور میزند. (بر گرفته از مقدمه کتاب «داغ دلربا» نوشته میثم امیری)
طیبه ثابت | نشستهام گوشهای و فکر میکنم به تاریخ. به همین لحظهها. به اتفاقهایی که گاهی تلنگرند وگاه انفجار و مرور میکنم سیاهی را که چگونه در پی کشتن نور است و نور که نامیراست، میدرخشد و آشکار میکند، میرویاند بر خون و خاکستر و پیروز میشود بر پلیدی و ظلم که «الظلم لایبقی» چونان خون جوشان و خروشان همه آزادگان جهان از بدو آفرینش، چون هابیل و یحیی، چون سیدالشهداحضرت اباعبدا... الحسین (ع) و همچون ابوالفضل (ع) و قاسم (ع). هزاران هزار شهید راه حق و حقیقت و مگر نه اینکه آدم با خاطرههای روشن جانفشانی قهرمانانه آنها زنده است؟ فکرش را بکنید اگر خاطرههای روشن و تابنده نبودند، از کجا میتوانستیم خودمان را به یاد بیاوریم؟
دیماه ۱۳۹۸ را ورق میزنم. بعضی خاطرهها روشن هستند. بعضی خاطرهها هشدار دارند و بعضی که اتفاقا از دیگر خاطرهها خاصتر هستند، خاصیت گم شدن ندارند، از همه زندهترند. یعنی آنقدر زنده و حقیقی که لازم نیست در جایی قرار بگیری که برایت تداعی شوند. همیشه با تو راه میروند و گاه در بزنگاههای تردید و یقین غبار از آینه دل میشویند. چراغ میشوند در تاریکیهای خزنده میدان و ستاره میشوند در تنگههای مهآلود انتخاب. این خاطرهها با همه دردناک و جانگداز بودنشان، چقدر حیاتبخش هستند.
آن شب و روز وقتی قرار بود که پیکر سردار را به مشهد بیاورند، انگار نمیتوانستم یکجا بند شوم. نه دستم به قلم میرفت و نه پلکم لحظهای میآسود. جز آهی که از جگر سوزانم برمیخاست هیچ چیز تسلیام نمیداد. هرجا که چشم میچرخاندی، گویی که غوغای روز عاشورا بود. انگار تاریخ به سال ۶۱ هجری برگشته بود. ما کربلاییهایی بودیم که در سوگ خون خدا میگریستیم و هیچ چیز تسلایمان نمیداد.
شهدای دشت نینوا را آورده بودند. انگار حاج قاسم و یار وفادارش ابومهدی المهندس با پیکر شرحه شرحهشان آمده بودند تا همه را به خود آورند. حاج قاسم آمده بود تا بگوید با حنجره بریده هم میشود بر سر ستم و ستمگر فریاد کشید که: «ما ملت امام حسینیم» و اگر هزار جان دیگر میداشتیم، بیشک آن را در راه اسلام و ولایت نثار میکردیم.
آن روز، روز غریبی بود؛ شهر بغض کرده بود. انگار همه چیز در بهتی عظیم فرو رفته بود. هیچکس باور نمیکرد سردار سلیمانی؛ آن فرمانده محبوب همه مظلومان دنیا، ما را تنها گذاشته است. خشمی را که در رگها میجوشید تنها انتقام التیام نمیداد. همه چشم به آسمان دوخته بودند تا سردار برسد. هیچکسی در تاریخ این بیتابی یکپارچه را در از دست دادن محبوبی ندیده بود. حاج قاسم فقط یک قهرمان و به قول خودش یک سرباز برای وطن نبود که یک مکتب، یک جهانبینی بود. نه ماندن در خانه آرامت میکرد و نه کار. مثل مین ِمنور میسوختی و بند نمیشدی. باید همه چیز را میگذاشتی تا به قرارت برسی. باید برای وداع با سردارت میبودی.
هر جا را که نگاه میکردی انگار همه همین حس را داشتند. دلبستگی به این قهرمان شهیدمعاصر اسلام، مرد و زن. پیر و جوان نمیشناخت. در چشم هر کس که نگاه میکردی، سوگ بود و حسرت. عشق بود که اشک میشد و بر زمین میریخت. در خیابان سیل جمعیت میخروشید و به پیش میرفت. مردم، چون حاجیانی بودند که برگرد پیکر سردار دلها، حاج قاسم سلیمانی، طواف میکردند. سردار، چون کبوتری سبکبال بال میزد و به سمت حرم میرفت و سیل عاشقان به گردش نمیرسید.
سیدجواد اشکذری | «آن مرد آمد» کودکی ما با این جمله گذشت. یکی از جملات خاطرهانگیز ما بود، اما هیچگاه آن مرد را ندیدیم. فقط خواندیم. کودکی و نوجوانی ما با کنجکاوی گذشت. در کتاب درسی میخواندیم، اما در کتابهای «الف» و «دال» و «جیم» هم دنبالش میگشتیم. ورق میزدیم. از آن مرد خبری نبود. نه با اسب آمد و نه در باران. در آن روزگار مردی ندیدیم که نگاهش کنیم تا حالمان را خوب کند. چشمهایمان نخواند و ندید، حتی تصویر مردی بر پردههای سینما. پردههای نقرهای از مردان طلایی جامعه آن روزگار من دور بودند.
هرچه میدیدیم، بزنبهادرهای آن زمان نابسامان سینما بود. ستارههای کم فروغ. دلمان قهرمان میخواست که زندگیمان را درهم بریزد. آن مرد بر پردههای سینماها هم ظاهر نشد، نه برای آن زمان نوجوانی ما و نه در این زمان پیری پدران ما. جادوی تلویزیون هم تأثیری نگذاشت. سیاه و سفید شدند، اما آن مرد نیامد، رنگی شدند خبری از آن مرد نبود. ما ماندیم با چشمهای منتظر. آن روزهای دهه ۶۰ جامعه پر بود از مردان سرخ که نمیآمدند و فقط میرفتند و چشمهای ما که هیچگاه منتظر نمیماند. سرخ بودند و گریان.
بزرگ شدیم. جوان. در حوالی مردشدن، اما آن مرد نیامد. سربار بودیم در خانه و رفتیم سربازی. مردهای زیادی دیدیم، اما آن مرد نیامد. عاشق شدیم سبکبال به دنبال سبک زندگی جدیدی گشتیم. خانه و خانم در مسیر زندگیمان قرار گرفتند. باران میبارید. حالمان خوب بود. مرد شده بودیم، اما آن مرد نیامد. نه در باران. نه با اسب. کودکیهایمان را با کودکانمان مرور کردیم: «آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد. آن مرد با اسب آمد.»
قدم زدیم بر قلمرو تاریخ و چشمانمان نه در خانه جادو شد و نه در پردهنقرهای سینماو نه قلمی دیدیم که قدمی بردارد بر نشان قهرمانی یک ملت. انگار باید یکی میآمد تا بفهمیم قهرمان یعنی آن مرد... آن مرد آمد. از جنس قهرمان «چ»، از جنس قهرمان «ایستاده در غبار»، از جنس قهرمان «به کبودی یاس»، از جنس قهرمان «شور شیرین» از جنس قهرمانان «۲۳ نفر»، از جنس قهرمان «منصور» و ...
آن مرد آمد از جنس همه قهرمانانی که منتظرش بودیم تا جادویمان کند. آن مرد نقطه سرخط تمام قهرمانانی بود که تاکنون دیده بودیم. آن مرد آمد از جنس میدان. از جنس جامعه. از جنس باران. سوار بر رخش سفید شاهنامه. آن مرد آمد که جهان بایستد تا دوست و دشمن کلاهشان را به احترام او بردارند. نشستیم و پلان و سکانسهای مرد را در ایران، سوریه، یمن و... بهتر بگویم در سراسر دنیا نگاه کردیم، اما....
اما تا اشکهای ذوق را پاک کردیم. رفت. دوباره اشک ریختیم. آن مرد رفت در دو سال مانده به پایان قرن. مرد در باران آمد و در اولین برف زمستانی ۹۸ رفت. آن مرد رفت، اما انگار وجودش در بارانیترین حالت ممکن در ما شکل گرفت. حالا حالمان با خنده مرد خندان، خوب است. حالا در گوش فرزندانمان زمزمه میکنیم قصه آن مرد را در کتاب ابتدایی دبستان: آن مرد آمد. آن مرد در باران آمد. آن مرد با اسب آمد، اما....
اما آن مرد آمده است تا نرود. سالهای سال قهرمان میماند...
مرتضی اخوان | اولین دیدارمان یک دیدار ناگهانی بود. دیداری که هنوز از آن در حیرتم. قسمتم در اولین سفر به کربلا، دیداری ناگهانی در جوار بارگاه بابالحوائج (ع) بود. در حرم علمدار. این روزها مینویسند؛ «علمدار نمیآید» و من هر بار که این جمله را میشنوم، سخت آشفته احوال آن شبم. آن شب در حرم علمدار کربلا نمیدانستم این دیدار ناگهانی چه حکمتی دارد. حقیقتش نه میشناختمت و نه از تو آنچنان که بعد از سفرت به دیار باقی حرف بود، سخن شنیده بودم. دیدار کوتاهی بود. به ضریح ماه چسبیده بود و زیر لب نجوا میکرد.
سرم را به عقب چرخاندم، به اینور، به آنور! خبری نبود. خبری از بادیگارد و محافظ نبود! شاید در لباس شخصی بودند، اما وجودشان را احساس نمیکردم. تو بودی که در چند سانتیمتری من به ضریح چسبیده بودی. هنوز هم نمیدانم تو کیستی؟! شاید به دلیل سادگیات. برای خاکی بودنت. برای بیمحافظ بودنت!
همهاش قد یک چشم بههمزدنی بود. قد احساس بودن و نبودنت. حکایتت را از موافقان و مخالفانی شنیده بودم که برای خوب و بد گفتن از تو یقه پاره میکردند، اما تو شبیه هیچکدام از آن تعریفها نبودی. تو سردار حاج قاسم سلیمانی بودی... فقط همین.
آن روز پیکرت را آوردند تا در حرم امام مهربانیها تشییع کنند. خیل عظیم مردم تو را بر دوش کشیدند و برایت گریه کردند. ضجه زدند. مویه کردند، اما من هیچکدام از اینها را از نزدیک ندیدم. با حرمش چند قدم فاصله داشتم و تا تشییع تو چند دقیقه، اما نه پای آمدن داشتم و نه فکر آسوده. خیالم تمام تشویش بود. هنوز خاطره آن شب در ذهنم همچون یک نگاتیو دوربین عکاسی، از آن قدیمیهایش رژه میرفت. خیلیها خودشان را به مراسم تشییع رساندند.
بعضیهایشان از صفای دل برایت گریه کردند و بعضی دیگر در قاب دوربینها خودشان را به هر زحمتی جا دادند! برای من سهم این تشییع؛ دوری و فکر کردن به لبخند یک خاطره زیبا بود که با یاد تو ثبت شد؛ و من تو را نمیشناسم! با وجود همه این احوال، باز تو را نمیشناسم. برایت یک دو صد جین داستان و خاطره و حرف و سخن نوشتند، اما باز تو را نمیشناسم. صدایت را چند باری مرور میکنم. صدایی که این روزها پیشنواخت زنگ گوشی همراه بسیاری است.
صدای جملهای که بارها در این دو سال پروازت در گوشمان تکرار شده است: «ما ملت امام حسینیم.» و هر بار قویتر از قبل میخوانم که: «من تو را نمیشناسم.» هنوز در این حرفهایت برایم راز سنگینی است که میگفتی: «این بیحجاب است، این باحجاب است. این چپ است، آن راست است، این اصلاحطلب است، او اصولگراست، خب پس چه کسی را میخواهید حفظ کنید؟... اون دختر بیحجاب، دختر من و شماست... دختر منه...» شاید حقیقت همین است که در قلبم مرا سخت نهیب میزند. اینکه: تو سردار فارغ از رنگهایی.
نعیمه زینبی | اتفاقهایی در این دنیا میافتد که خیال میکنی نیفتاده است. تصور میکنی که آن تکه از جهان حقیقی نیست و نمیتواند در واقعیت اتفاق افتاده باشد. یعنی آنقدر آن اتفاق سهمگین و درشت است که نمیتواند در صفحات تاریخ جا بگیرد و روی یکی از روزهای سال را سیاه کند.
این وجهه عاطفی و انسانی ماجراست که نمیگذارد به قساوت و رنجی که در دل روزهای گذشته بر ما پنهان شده است، باور داشته باشیم. ما باوری از این جهان برای خود ساختهایم که عاری از خطاهایی در این ابعاد است. باورمان نمیشود که رحم جهان ته بکشد و انصاف در میان تصمیمهایی که بیحضور ما برای ما گرفته میشود، جایی نداشته باشد. ما باورمان نمیشود، چون آن شقاوت از جهان ما بیرون است و هرچقدر فکرمان را وسعت دهیم آن اتفاق در دنیای ما جا نمیگیرد.
برای ما که مسلمانی را در گوشمان از کودکی زمزمه کردهاند، اتفاقهای عاشورا از همان دسته از ماجراهاست. یعنی باورمان نمیشود که روزی کسی توانسته باشد آن اتفاقهای فاجعهبار را رقم بزند. عاشورا بُعد عظیم ماجراست که ابعادش بسیار بزرگتر از دنیای ذهنی ماست و ما هر سال ناباورانه برای ذبح انسانیت اشک میریزیم. انگار آدمی کوچک از روی زمین بخواهد عظمت راه شیری را ببیند و درک کند. نمیتواند و نمیشود.
عاشورا فراتر از تصور ماست. ما کوچکترها وقتی به ابعاد خودمان برمیگردیم و از منظر ذهن کوچکمان به اتفاقها نگاه میکنیم، حتی شهادت سردار سلیمانی را هم باور نمیکنیم و نمیتوانیم آن را میان روزهای تقویم جا بدهیم، اما دنیا را باورهای ما نمیسازد و از سوی دیگر هرکاری هم که بخواهد با ما میکند. ما سادهلوحانه باور نداشتیم دنیا بتواند چیزی را از ما دریغ کند که ما حق خودمان میدانستیم.
ما که هیچکدام از ابعاد سیاست با ابعاد زندگیمان جور نبود تا در آن سهمی داشته باشیم، حق داشتیم خیالمان امن باشد که یک نفر هست؛ یکی که نگذارد اوضاع آنقدر خراب شود که پای ما هم وسط کشیده شود. حاج قاسم را حق خودمان میدانستیم و حضورش را امنیت.
او را باور کرده بودیم و در محالهای ذهنمان هم نمیگنجید که یکی بتواند او را از ما بگیرد. خیال کودکانهای درونمان شکل گرفته بود که نمیگذاشت سایه پدرانهای را از خودمان دریغ کنیم. انگار یک ابرمرد در ذهنمان جان گرفته بود؛ از جنس مردان شکستناپذیری که در کودکی، دنیایمان را ساخته بود و میدانستیم هرجا که لازم باشد خودش را میرساند تا ما را با شکست کاری نباشد. کسی که ابهت حضورش نمیگذاشت باطلی به همین راحتی به ما آسیب برساند.
ما حتی خیال نمیکردیم که کسی جرئت کند به ابرمرد ذهن ما فکر کند، اما حالا از آن باور دور هستیم. دنیا ما را وادار کرد تا بپذیریم ابرقهرمانهای ذهن ما هم روزی دنیا را ترک خواهند کرد و ما را با واقعیت نبودشان تنها خواهند گذاشت. اکنون دو سال است که تقویم با اتفاق تازهای آشنا شده که هیچکدام در باورمان شکل نگرفته است.
شهادتی که مردم برای باورش لازم داشتند خودشان زیر پیکرش بایستند و محشر به پا کنند. روزهای بعد از حاج قاسم به ما و باورهایمان سخت گذشت و من چند روز مانده به سالگرد شهادت مرد میدان از خودم میپرسم که آیا همه این اتفاقهایی که پیرامون ما افتاد و عمری را از ما گرفت واقعیتهایی بود که دیدیم یا میتواند بخشی از خوابهای ما باشد؟ خون سرباز وطن که بر زمین ریخته شد، انگار چراغی از حقیقت در دل ما افروخت تا عیان کند آنچه پنهان مانده بود. حالا پس از سردار خودمان را دوباره ساختیم. پس از آن مرد میدان دوباره ما شدیم و مفهوم «ما» را بار دیگر ساختیم.
شبنم کرمی | ایران زمین در لحظه لحظه تاریخ خود و هر گوشه از خاک گهربارش حکایت از قهرمانی خودساخته دارد که در برابر سیاهی قد برافراشته است. داستانهای مربوط به قهرمانان ادوار مختلف از پهلوانان اسطورهای این مرز و بوم مانند آرش کمانگیر و رستم تهمتن و کاوه آهنگر تا پهلوانان روزگاری نزدیکتر، چون پوریای، ولی و جهانپهلوان غلامرضا تختی تا قهرمانان شهید و ایثارگران سرفراز هشتسال دفاعمقدس، همه نشان از خودساختگی و برآمدن این بزرگمردان از دل مردم این سرزمین زرخیز دارد.
این روزها هم عباراتی، چون «مرد میدان» و «قهرمان من» را فراوان میشنویم، اما این مرد کیست که از منظر رهبر معظم انقلاب «هم قهرمان ملت ایران و هم قهرمان امت اسلامی» لقب گرفته است؟
او شهید سردار حاج قاسم سلیمانی است که «سردار دلها» نامیده شد و در همه میدانها حضوری فعال و بیریا داشت، اما وصیت کرد پس از شهادتش بر سنگ مزار او تنها بنویسند: «سرباز».
این مرد بزرگ، حفظ کشورش ایران و اتحاد ملی را اولویت زندگی خویش قرار داده بود و برای آزادی و آبادی این سرزمین جنگید و جان خویش را در طبق اخلاص گذاشت. از او درباره میهندوستی و علاقهاش به مردم، نقلها شده است. از جمله؛ وی شجاعت و روحیه مقاومت را از خصلتهای ایرانی و زبونی و انفعال را ضد روحیه ملی میدانست. آگاهان بارها درایت، تیزهوشی، فداکاری، نوعدوستی، معنویت و اخلاص و دوری از تظاهر را از خصلتهای نیکوی او برشمردهاند.
همچنین خودساختگی سردار سلیمانی در بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار با دستاندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی چنین مطرح میشود: «ایرانیها به خودشان افتخار کنند که مردی از میان آنها از یک روستای دورافتاده برمیخیزد، تلاش میکند، مجاهدت میکند، خودسازی میکند، تبدیل میشود به چهره درخشان و قهرمان امت اسلامی...»
تاریخ ما سرشار از وجود جوانمردان و قهرمانان است و در فرهنگ ما به عنوان یک منش و پویش و رویش انسانی متجلی و بارور شده است و تا ابد ماندگار خواهد بود.
در روزگاری که مردان بسیاری تنها برای زندگیِ شخصیِ آسوده و راحت و به دور از تنش و ناآرامی میجنگند، مردی میآید و میگوید: «ملت ایران، شریف و عزتمند هستند و لیاقت آن را دارند که جان من و همه شهیدان فدای آنها شود.» و برای امنیت این مردم میجنگد. چنین مرد میهندوستی میتواند الگویی نامیرا برای فرزندان این مرز و بوم و همچنین ترازی گویا برای مسئولان و مدیران باشد که ارزش مردم و خاک میهن و مسئولیت خطیر در برابر این دارایی گرانقدر را به نسل آینده و مسئولان یادآور میشود. همان خاکی که آرش نیز برای حفظ آن، جان خویش را بر چله کمان نهاد و قهرمانانه فدا کرد.
معصومه فرمانی کیا | همیشه دوست داشتم کوه باشم، حس اینکه نمیتوانم حرکت کنم سختم نبود. بلند بالا و در اوج بودن، فکر این پرهیز را از من میگرفت.
محکم و استوار بودن، صبور و مهربان بودن را همیشه دوست داشتم. دلم میخواست کوه باشم؛ اینکه جا برای همه پاهای خسته داشته باشم و خیلیها بتوانند به من تکیه کنند و از دامنههای من بالا بیایند و لذت در اوج بودن را بچشند.
کوه بودن برایم شیرین است؛ صبور، محکم و استوار بودن، بلند و همیشه بودن. همیشه دوست داشتم کوه باشم. کوهها هیچوقت کم نمیآورند و خسته نمیشوند و حالشان همیشه همیشه خوب است. دیدهاید یکی به یکی میگوید: طرف به کوه میماند. من این کوه بودن را میخواستم و آرزویش را دارم.
دوست دارم چشمهایم را حتی اگر نمناک میشود روی هجوم غصه و سرگردانیها ببندم. به نظرم کوه همیشه به تحمل و سکوت و صبر نزدیک بود و هست.
کوه ویژگیهای خوب زیاد دارد؛ مهربان است آنقدر که هر روز رو به خورشید چشم باز میکند و هر شب ماه را از پیله تنهاییاش بیرون میکشد و با او حرف میزند.
اصلا کوه دیوار به دیوار خداست. دستهایش را که بلند کند به آسمان و خدا میرسد.
همیشه دوست داشتم کوه باشم و ارتفاع را تجربه کنم. هر بار تشنهام میشود به جای اینکه له له کنم و گلایه آب را داشته باشم. سرم را بالا و سینهام را صاف بگیرم و به خورشید با عشق سلام کنم.
به نظرم کوه با همه سنگی و محکم بودنش دلش برای عاشق شدن خیلی ظریف و لطیفتر از همه ماست.
دوست داشتم کوه باشم تا هم دستهایم به آسمان برسد و هم بتوانم از آن بالا بهشت کوچک زمین را تماشا کنم.
دیدهای خیلی وقتها حال آدمها خوب نیست. دل به کوه میزنند بالا و بالا میروند، به اوج قله که میرسند برای برکت و باران دعا میکنند و بعد هم برای خودشان.
کوه مفلوک بودن را خوش ندارد. درد همه آدمها را به جان میخرد و لابهلای دلش پنهان میکند و هی روی هم میچپاند و میگذارد، اما خودش را از پا نمیاندازد و محکم میایستد درست شبیه حاج قاسم سلیمانی.
هر چه این چند روز فکر کردهام عبارت بهتری نتوانستهام برایش پیدا کنم. بهتر از کوه هیچ چیز شبیهش نیست. اسمش قاسم بود همه حاج قاسم صدایش میزدند. خوشخلقی و مهربانیاش باعث شده بود چهره دوستداشتنیتری داشته باشد.
من حاج قاسم را ندیده بودم، اما از روی حرفهایی که دیگران میگفتند از روی حماسهای که روز رفتن و پرکشیدنش در شهر زندگیام و دیگر شهرها اتفاق افتاد فهمیدم حاج قاسم چه شباهت عجیبی به آرزوهای من دارد. حاج قاسم برای خیلی از ما مثل یک کوه بود. از اشتیاق صعود آدمها سر از پا نمیشناخت.
خوبیاش بیاندازه بود و مهربانیاش زبانزد.
کوه همیشه هم ساکت نیست، گاه گدازههایی از آن بیرون میجهد و آدم را میسوزاند. دل آدم را آتش میزند و گاه هم نسیمی میفرستد. آنقدر ملایم و بهشتی که روح بال میگیرد. کوه چقدر میتواند دنیای تک تک ما را تغییر دهد. حالا فکر کن کوه بخواهد نباشد.
روزی که کوه رفت، بغض بیخ گلوی شهر و حال ما را گرفت. حالا زندگی یک چیز خیلی ارزشمندش را از ما گرفته و جایش خیلی برای ما خالی است؛ برای یک یک ما که دوست داریم مثل حاج قاسم باشیم، یک کوه محکم و صبور. محال است جای خالیاش به این زودیها پر شود.
لیلاکوچکزاده | من از بین مستندهای ساخته شده از روز تشییع پیکر حاج قاسم سلیمانی در مشهد، «سوتک» را دیدهام و چند روایت هم از مستندسازان مشهدی درباره این مراسم شنیدهام. با کنار هم قراردادن این روایتها و ماجرای آن مستند، میتوان به تصویری جذاب از روز تشییع پیکر حاج قاسم در مشهد و البته خیابان امام رضا (ع) رسید که در تاریخ این خیابان بینظیر است.
مستند سوتک، فقط ۱۰ دقیقه است و شخصیت اصلی آن یک فروشنده قطعات موتورسیکلت در چهارراه سیلوی مشهد به نام حسن میرزایی است که به کارهای فرهنگی علاقهمند است. سازنده این مستند، محمد مهدی خالقی که آقای میرزایی را از سالها قبل به دلیل کارهای انقلابیاش میشناخته است، صبح روز تشییع پیکر حاج قاسم، یعنی ۱۵ دی ۱۳۹۸، دنبال او میرود و باهم راهی مراسم میشوند. حسن آقا پلاکاردی آماده کرده است که نوشتههای روی آن با این جمله شروع میشود: «ترامپ دلقک دیوانه از شهادت چه میداند؟»
دو اتفاق پیشبینی نشده در طی مسیر رخ میدهد که خالقی از همانها به عنوان نقطه عطف کار خود بهره میبرد. یکی اینکه پلاکارد حسنآقا از روی باربند خودرو تیم مستندساز، زمین میافتد و پاره میشود و مجبورند بایستند و تعمیرش کنند. اما اتفاق مهمتر این است که یک ساعت پس از شروع مراسم و با رسیدن پیکر حاج قاسم به نزدیکی فلکه برق و هجوم جمعیت، آقای میرزایی یعنی سوژهشان را گم میکنند! اینها را دو سال پیش آقای خالقی در گفتوگویی که با او داشتم، تعریف میکرد. او میگفت: «با اینکه پلاکارد حسن آقا را میدیدیم، نمیتوانستیم در آن ازدحام خودمان را به او برسانیم و به اجبار تصویربرداری را در همین مرحله به پایان رساندیم.»
دیگر مستندسازان روز تشییع پیکر حاج قاسم هم اذعان میکنند که فقط تا ظهر توانستهاند بین مردم بروند و گفتگو کنند و از ظهر به بعد، به دلیل شلوغی جمعیت، اوضاع متفاوت شده است.
محمد عقیلی، مستندساز جوان مشهدی که همان روز مشغول تصویربرداری از مراسم برای ساخت نماهنگ بود، میگوید: «مسیر فیلمبرداری من فلکه برق تا فلکه ضد بود، اما بیشتر تصاویری که توانستیم با دست باز شکار کنیم و روی آن مانور بدهیم، تصاویر صبح تا ظهر بود که میشد به میان جمعیت رفت، ولی در عمل، از ساعت یک ظهر به بعد چنان بر جمعیت اضافه شد که نتوانستیم تصویربرداری کنیم و در جای خودمان ماندیم. من از ساعت هشتونیم صبح فلکه برق بودم، اما پس از مدتی تصویربرداری، برای قرارگرفتن در ارتفاع، به روی سازه ایستگاه قطار شهری رفتم. از ساعت ۱۲ ظهر به بعد به دلیل شلوغی جمعیت، دیگر نتوانستم پایین بیایم و ۷ تا ۸ ساعت آن بالا ماندم و از همانجا تصویر میگرفتم.».
اما محسن اسلامزاده، دیگر مستندساز مشهدی، روایت جذابی از خیابان امام رضا (ع) با تاریک شدن هوا نوشته است. او با هماهنگی بچههای آستان قدس، بالای منارههای صحن جامع رضوی بوده است. اسلامزاده نوشته است: «خیابان امامرضا (ع) داشت منفجر میشد. خیابان امامرضا (ع) راهپیمایی ۲۲ بهمن و روز جهانی قدس، زمین تا آسمان با خیابان امامرضا (ع) روز تشییع فرق میکرد. صحنهای حرم هم همینطور. یقین داشتم که همه برنامههای پیشبینیشده به هم خواهد ریخت. دوباره یاد تشییع امام (ره) افتادم، زمانیکه بالگرد میخواست پیکر ایشان را به بهشت زهرا (س) ببرد، ولی هربار ازدحام جمعیت مانع این کار میشد. کمکم وسط موج جمعیت خیابان امامرضا (ع)، نقطهای نورانی توجهم را جلب کرد. وقتی با دوربین زوم کردم، تریلی حمل پیکر شهدا را دیدم. تریلی در حلقه مردمی بود که نور تلفن همراهشان را روشن کرده بودند. کمکم نور داشت وسعت پیدا میکرد. از جایی که ایستاده بودم، شبیه رصد یک کهکشان بود با کلی ستاره پرنور. صحنهای رؤیایی شکل گرفته بود.»
عقیلی هم در همین ساعتهاست که تصویر عجیبی را از بالای ایستگاه قطار شهری فلکه برق میبیند. او میگوید: «به چشم خودم میدیدم که پای آدمها روی زمین نیست و با سیل جمعیت این طرف و آن طرف میرفتند. طوری که در یک ساعت آخر مراسم، هر ۴ تا ۵ دقیقه یک نفر را بیحال روی سقف ایستگاه بالا میکشاندند.»
احتمالا در همین لحظات هم بوده که حسن آقای مستند سوتک، از لنز دوربین فیلمبرداران خارج شده و فقط پلاکاردش از دور دیده میشده است در میان چراغهای روشن گوشیهمراه و پرچمهای بزرگ افراشته و با پاهایی که دیگر روی زمین نبودند. او هم یکی از نقاط روشن آن کهکشان بزرگ میانه خیابان امام رضا (ع) میشود. در مستند میگوید: مردم ضربه سختی از شهادت سردار تحمل کردند و با این حضورشان قوت قلب هم شدند. نام مستند سوتک، همنام صفحه اینستاگرامی اوست و دلیل انتخاب این نام از سوی مستندساز، همین است. در مستند درباره این نام هم میگوید: سوتک را از شعر دکتر علی شریعتی گرفتهام. من هم دلم میخواهد یک سوتک باشم، دست یک کودک و او هم پیوسته سوت بزند و مردم خفته را بیدار کند.
مهدی عسکری | شهرآرانیوز - خدا کند سردار همیشه سردار بماند؛ به او بگوییم سردار سلیمانی، شهید سلیمانی، حاج قاسم یا مشابه همینها. خدا کند از حاج قاسم افسانهای دستنیافتنی نسازیم و بدانیم که او هم انسانی معمولی بود، مثل همه ما، با این تفاوت که نیروی ایمان و وطنپرستیاش بر خیلی از امیال درونیاش میچربید. ترسم این است که در بیان بزرگی او آنقدر غلو کنیم که روزگاری او در منظر جوانانی که دنبال الگوی قهرمان ملی و دینی میگردند، به افسانه بیشتر شبیه باشد تا انسانی زمینی.
حاج قاسم اصلا شبیه افسانه نیست. او برای خدمت به ایران و اسلام، قبل از هر چیز تکلیفش با خودش روشن بود. خانواده حاج قاسم هیچ گاه گرفتار قصه آقازادگی نشدند. خیلیها نمیدانستند فرزندان او چه کسانی هستند و در کجا تحصیل میکنند. فرزندان او هیچ گاه از «رانت پدر» برای زدوبند و مالاندوزی استفاده نکردند. «تربیت سلیمانی» به گونهای بود که فرزندانش همیشه سربه زیر بودند و حب مقام و جاه، آنها را کور نکرد.
او مثل برخیها نبود که پشت تریبون برای ایران و اسلام فریاد بزنند و فرزندانشان آن سوی آبها، با پول همین مملکت، یا درس بخوانند یا به عیشونوش بپردازند.
حاج قاسم از خانوادهاش خواسته بود محرومیتها را بپذیرند. بپذیرند که هر باری که میرود، ممکن است بار آخرش باشد، ممکن است اسیر شود، شهید شود، یا هیچ چیز از پیکرش برنگردد...
با همین سادهزیستی، با همین کارنامه روشن مردمدوستی، ایمان و وطنپرستی بود که مردم مزد «حاج قاسم» بودنش را دادند و بزرگترین تشییع پیکر تاریخ را برایش رقم زدند.
به این فکر میکنیم که چقدر باید بگذرد تا یکی دیگر در قدوقواره حاج قاسم داشته باشیم که اینقدر کارنامهاش سفید باشد و بیمنت برای مردم کار کند. خدا را شکر که در زمان بودنش شناختیمش، خدا را شکر که در زمان حضور و خدمتش به مردم ایران میدانستیم حاج قاسم «خاص» است. در زمان بودنش احترامش را داشتیم و برایش کلاه از سر برمیداشتیم. خیلی خوب است که او در گمنامی شهید نشد که اگر میشد، حالا شرمنده او میشدیم. قبول داریم آنطور که باید قدردانش نبودیم، اما میشناختیمش، اصلاحطلب و اصولگرا هم برایش احترام قائل بودیم. ممکن است کمتر شناخته باشیمش، اما از این نظر شرمنده حاج قاسم نیستیم که او را بعد از شهادتش شناخته باشیم.
بیم و امید ما همانی است که گفتم؛ خدا کند حاجقاسم افسانه نشود و جوانان این مملکت، مثل او شدن را افسانه نپندارند. خدا کند حاج قاسمها بسیار شود برای دفاع از این آب و خاک، برای دفاع از شریعتی که به پایش دردانههای بسیار دادهایم. خدا کند حاج قاسم افسانه نشود...
* عکس ها: حسن صلواتی، محسن بخشنده، سعید گلی، داود بهگام، هادی مودب | شهرآر