هفت روز از حادثه حرم شاهچراغ میگذرد. دهها بار فیلمهای آن را مرور کرده ام. حالا همه و همه را از بر شده ام. هم ماجرا را، هم تصویرها را و هم جریان پسرکی را که هزار بار با کلمه کلمه اش بغض کرده و گریسته ام.
هر بار که دوربین میرود روی چهره پسرک هفت ساله، گیر میکنم. با هر کلمهای که پسربچه از ماجرای آن روز میگوید بلند بلند گریه میکنم.
اشتباه است که فکر میکنیم قهرمانها حتما توی کتابها و فیلمها و قصهها هستند. قهرمانان همین جا هستند کنار ما.
نامش هر چه میخواهد باشد، من اسمش را قاسم گذاشته ام. پسر بچهای که در آشوب و گریز فرار از تیرباران و مرگ، لحظهای مکث میکند و میایستد، آرام مینشیند تا زیر شانه مردی را بگیرد. قاسم بعدا با همان لهجه قشنگ و زلالش میگوید:
پدرم است گفت فُرارکن، فُرار...
اینجا که میرسد یادم از یک روز بزرگ میآید. روزی که وعده داده شده همه از هم میگریزند. مادر از فرزند، برادر از خواهر، آشنا از آشنا، «یوم القیامه»، «یوم الحسره»، «یوم المحاسبه» «یوم الندامه» «یوم الفرار» ...
دلم یک لحظه میلرزد و باز حرف قاسم تکرار میشود. دوستش داشتم فُرار نکردم. سرم را گرفته ام بالا اشک هایم تند و تند میریزد. خدایا همه چیز، همه جا، همه وقت به دستهای مهربان تو بسته است مثل همان لحظهای که دوربین را گذاشته بودی روی چهره قاسم و آبرویش دادی.
خدایا تو بخواهی بی دریغ میبخشی مان، نخواهی میستانی، خواسته باشی عزتمان میدهی. آبرویمان همه و همه مال توست. ما به خودی خود هیچ و هیچ نداریم. تهی دستیم خدایا.
خدایا کمی پایینتر بیا. بیا روراستتر باهم حرف بزنیم. راست میگوید قاسم. دوست داشتن معجزه میکند. خدا همیشه اعجازکرده است. از اول تاریخ تا همین حالا.
قسم میخورم با همه بد بودنمان ما تو را دوست داریم. میشود دوربینت را بگذاری روی اتفاقهای حال خوب کنی که به خاطرش به وجودمان بالیدهای و گفتهای این بنده خود من است.