امید حسینی نژاد | شهرآرانیوز - ساعت ۳ بامداد بود که متوجه پیامی از سوی یکی از دوستان عراقی ام شدم. او کلیپی کوتاه برای من فرستاده بود. تنها چیزی که از محتوای آن فهمیدم انفجار بزرگ و شعلههای آتشی بود که زبانه میکشید. دلهره همه وجودم را فراگرفته بود. یعنی چه اتفاقی افتاده است؟ منطقه غرب آسیا در چند سال اخیر همیشه آبستن حوادث خونینی بوده است و هر روز ما خبرهایی از اتفاقهای خونین در کشورهای همسایه مان میشنیدیم، اما ماجرای این انفجار چه بود؟ به سرعت یکی از خبرگزاریهای داخلی را گشودم و خبر اول من را شوکه کرد.
«گمانه زنی شهادت سردار قاسم سلیمانی در بغداد» آن چنان از خواندن این خبر شوکه شدم که باور آن برایم دشوار بود. چه کسی توانسته بود این نماد بزرگ مقاومت را ترور کند؟ پس از گذشت چند دقیقه این خبر تأیید شد. چند قدمی راه رفتم. از شدت ناراحتی عنان از کف داده بودم. تصویر همه دلاورمردیهای این مرد بزرگ در میدانهای مبارزه با داعش از جلوی چشمانم عبور میکرد. قهرمانی که مبارزه با استکبار و داعشیهای خون خوار برای او شب و روز نداشت و نگاه یک ملت به او دوخته شده بود. او قلب مقاومت اسلامی و آرامش خاطر برای همه دلدادگان این مسیر بود.
اذان صبح بود. نماز را خواندم، اما نمیتوانستم به خواب بروم. همه خبرگزاریها و شبکههای مجازی را بررسی کردم. لحظه به لحظه و ساعت به ساعت اخبار گوناگونی درباره این واقعه دردناک مخابره میشد. پس از گذشت مدت کوتاهی پشت پرده اصلی این اتفاق برملا شد. شخص رئیس جمهور آمریکا اعلام کرد که این اتفاق با تصمیم مستقیم او انجام شده است. نفرین بر این تصمیم و لعنت بر این مرد نفرت انگیز!
شهادت اتفاقی بود که حاج قاسم همیشه به دنبال آن بود. او به اعلی علیین و به نزد دوستان شهیدش رفت. منفورترین انسان کره زمین نیز عامل شهادت او بود. آمریکا به دلیل اقدامهای شجاعانه حاج قاسم در مقابله با داعش، کینهای شدید به او داشت و مدتها به دنبال آن بود تا این بزرگ مرد عرصه مقاومت و جهاد را از سر راه بردارد.
***
مشهد پیش از مراسم تشییع حاج قاسم خود را برای استقبال از این نماد محور مقاومت آماده میکرد. غوغایی در شهر به پا بود. همان روز تشییع یکی از دوستانم با من تماس گرفت و گفت: «می توانی برای تلاوت اول مراسم تشییع بیایی؟» من که از خوش حالی توان پاسخ به سؤالش را نداشتم مشتاقانه گفتم: «بله بله. حتما میآیم. ساعت چند؟ کجا؟» به سرعت آماده شدم و به سختی توانستم خودم را به میدان پانزده خرداد برسانم.
دو ساعت قبل از شروع مراسم، مسیر تشییع مملو از جمعیت بود. وقتی به بالای جایگاه رفتم تا نزدیک حرم مطهر امام رضا (ع) مردم ایستاده بودند. نفسم در سینه حبس شده بود. تا به آن روز چنین جمعیتی به چشم ندیده بودم. شروع به خواندن کردم. «من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا... علیه، برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند وفا کردند.» آری حاج قاسم یکی از مصداقهای این آیه شریفه بود. بزرگ مردی که از سالهای ابتدای جوانی، جهاد در راه خدا را آغاز کرد و تا آخرین قطره خون بر این عهد پایبند ماند.
«فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا، برخی از آنان پیمانشان را به انجام رساندند و به شرف شهادت نایل شدند و برخی از آنان شهادت را انتظار میبرند و هیچ تغییر و تبدیلی در پیمانشان نداده اند.» حاج قاسم همیشه منتظر شهادت بود. وقتی این آیات را میخواندم به یاد اشکهای بی وقفه او در مراسم شهادت حاج احمد کاظمی، رفیق دیرین او، افتادم. پس از شهادت حاج احمد در مراسمی حاج قاسم بی اختیار چشمانش پر اشک بود و هق هق گریهها تمامی نداشت، اما امروز حاج قاسم، احمد کاظمی را در آغوش گرفته و این انتظار طولانی به پایان رسیده است.
***
صبح روز بعد تشییع تلفنم زنگ خورد. فردی از پشت گوشی تلفن بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «مایل هستی برای مراسم تدفین حاج قاسم به کرمان بیایی؟» من که سر از پا نمیشناختم مشتاقانه پاسخ مثبت دادم. او گفت فردا صبح ساعت ۱۰ فرودگاه باش. فردا قبل از ساعت ۱۰ عازم فرودگاه شدم و به همراه جمعی از مسئولان به کرمان رفتیم. باورم نمیشد که این توفیق نصیبم شده تا در این مراسم شرکت کنم.
بعد از رسیدن به کرمان به سمت حسینیه ثارا... کرمان رفتیم. در آنجا مراسم کوتاهی برگزار شد و همه برای شرکت در مراسم تدفین به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم، اما خبری باعث شد تا از حرکت به آنجا منصرف شویم. به دلیل ازدحام جمعیت در مسیر تشییع عدهای به رحمت خدا رفتند و پیکر حاج قاسم نیز به پادگان ثارا... منتقل شد. زمان به تندی سپری میشد. ناراحت به گوشهای رفتم و منتظر خبر بعدی ماندم. یکی از مسئولان آمد و گفت: «همه سوار اتوبوس بشید تا بریم.» کجا قرار بود برویم؟ اتوبوسها حرکت کردند.
پس از گذشت نیم ساعت وارد پادگان ثارا... شدیم. از اتوبوس پیاده شدیم و به داخل سولهای رفتیم. وقتی وارد شدیم متوجه تابوتهایی شدیم که در یک گوشه چیده شده بود. پیکر حاج قاسم و دیگر شهدا بود. به آرامی از کنار تابوت حاج قاسم رد شدم. باورم نمیشد که بتوانم به راحتی تابوت این بزرگ مرد مقاومت را لمس کنم. گاهی اتفاقهای خوبی برای ما میافتد که خودمان نیز باورمان نمیشود. بودن در کنار پیکر پاک حاج قاسم یکی از این اتفاقهای بی نظیری بود که در زندگی ام افتاد.
حالا دوسال از شهادت حاج قاسم گذشته است. هنوز نمیتوانم باور کنم که او در میان ما نیست. داغ رفتن او هنوز در قلبهای ما زنده است. مردم ایران و همه علاقهمندان او در سرتاسر دنیا عشق خود را به او در دل هایشان زنده نگه داشته اند. اردیبهشت سال ۹۸ که به کشور لبنان رفته بودم، این عشق توصیف ناشدنی را در میان مردم لبنان دیدم. وقتی عازم یکی از روستاهای شمال لبنان بودم با ورود به روستا با صحنهای جالب روبه رو شدم. تصویری تمام قد از حاج قاسم بر سردر منزلی نصب شده بود. آن موقع هنوز حاج قاسم در میان ما بود و به شهادت نرسیده بود و این نشان از رسوخ مسلک و رفتار حاج قاسم در قلبهای همه آزادی خواهان جهان است.
در ادامه بخوانید
چند روایت از عاشقی با شهید سلیمانی