افسانه حکمت - چیزی درحدود یک قرن از تأسیس بیمارستان و مدرسه «پرستاری میسیونری آمریکایی» در مشهد میگذرد؛ بیمارستانی که بیشتر پوششی برای فعالیتهای مذهبی و تبلیغی میسیونهای آمریکایی در مشهد بود و به آن «ینگی دنیا» میگفتند.
وضعیت نامطلوب بهداشتی مردم، شیوع انواع واقسام بیماریها و نبود پزشک و درمانگاه مناسب در مشهد، مراجعات به درمانگاه کوچک آمریکاییها را روزبه روز بیشتر میکرد و فضای محدود خیابان «ارگ»، دیگر جواب گوی این میزان از مراجعه نبود.
ازطرفی میسیونهای مذهبی دنبال فضایی نزدیکتر به مرکز شهر بودند؛ برای همین درمانگاه به کوچه باغ «عنبر» منتقل شد و دکتر «لیکوارت» سرپرستی آن را به عهده گرفت.
«ینگی دنیا» چطور پا گرفت؟
در سال ۱۳۰۳ خورشیدی با خرید زمینی ۱۳۰ هزارمترمربعی به دست کمیسیونری آمریکایی در انتهای کوچه پاچنار که در حومه شمالی مشهد قرار گرفته بود، بیمارستان آمریکایی شهر مشهد احداث شد.
در آن زمان منتصریه و دارالشفای حضرتی تنها بیمارستانهای شهر بودند و مریض خانه پنجاه وچهارتخت خوابی آمریکایی درمقایسه با آنها هم بزرگتر بود و هم مجهزتر. این روزها تقریبا هیچ رد و نشانی از این بیمارستان قدیمی باقی نمانده است.
ساختمان و باغ آن به چند قسمت تقسیم شده است و بخشی از اداره بهزیستی استان خراسان رضوی و کتابخانه «امامین همامین (ع)» را در آن ساخته اند، اما این بیمارستان در خاطرات مرحوم «حسین بقیعی» به خوبی ترسیم شده است.
مجهزترین بیمارستان شهر
او در کتاب «مزار میرمراد» مینویسد: «در مشهد قدیم شمار ماماهای دوره دیده، اطبای درس خوانده و مریض خانههای شهری، انگشت شمار بود و تعدادشان از یکی دو ماما، پنج تا شش طبیب، سه بیمارستان به اسامی «دارالشفا»، «منتصریه»، «ینگی دنیا» و یک داروخانه فراتر نمیرفت.
مریض خانه «ینگی دنیا» از دو بیمارستان دیگر بزرگتر و مجهزتر بود و توسط صلیب سرخ آمریکا اداره میشد. همه کارکنان، پرستاران و دکترهایش هم خارجی بودند. این مریض خانه درکنار خندق و برج وباروی شمال شرقی شهر قرار داشت و از سمت جنوب با کوچه ترکها دیواربه دیوار بود.
درِ اصلی آن هم روبه روی کوچه باغ نادری قرار داشت. خاطرم هست در متن کاشی کاریهای سردر آن در زمینه آبی و به خط فارسی و انگلیسی، اسم مریض خانه نوشته شده بود که این نام برای عوام آن دوره نامفهوم و عجیب بود.
من چندباری داخل این مریض خانه را دیده بودم. داخل محوطه، در سمت چپِ در ورودی، بنای کوچکی ساخته بودند که افراد خانواده دربان در آن زندگی میکردند. چسبیده به این بنا یک کتابخانه با ویترین بسیار زیبا وجود داشت که درون آن انواع کتابهای مسیحیان، عکسهای رنگی حضرت عیسی (ع) و بعضی از پیغمبران و قدیسین کلیسا به چشم میخورد. از اینجا، جاده ورودی دو قسمت میشد که راه سمت راست به ساختمان اصلی مریض خانه و راه سمت چپ به عمارتهای مسکونی پزشکان و کارکنان آمریکایی میرسید. یک دیوار کوتاه آجری هم بود که این دو بخش را از هم جدا میکرد. سراسر هر دو بخش را هم با گل، گیاه، درختان چنار، سرو، سپیدار و کاج زینت داده بودند. حاشیه خیابانها و میان باغچهها هم به طرز زیبایی گل کاری شده بود. یک کلیسای کوچک با یک صلیب در نوک شیروانی آن در بخش مسکونی به علاوه یک دکل آهنی بزرگ با چرخ پره دار که به آن تلمبه بادی میگفتند، هم در بخش اداری بیمارستان به چشم میخورد که هر دو از دور و بیرون از محوطه هم دیده میشدند.
این مریض خانه خودش موتور برق داشت که با آن تمام ساختمان ها، محوطه و خیابانهای داخلی شهرک را روشن میکردند. ایوان عمارت اصلی، چهار پله از زمین باغ بالاتر بود. اولین اتاق آن که پنجره هایش رو به ایوان باز میشد، به سالن سخنرانی و محل اجتماع کارکنان اختصاص داشت. اتاقهای معاینه، پانسمان، جراحی، داروخانه و حسابداری هم در همین طبقه قرار گرفته و طبقه بالا هم مخصوص استراحت بیماران بستری بود.
مریضها همیشه قبل از نزدیک شدن به این ساختمان باید از گیشه کنار در، بلیت میخریدند و با نشان دادن آن به نگهبان، وارد کُریدر میشدند. پس از این، ماموران با رعایت نوبت، بیماران را به اتاق معاینه میفرستادند. این مریض خانه یک رختشوی خانه هم داشت که نزدیک تلمبه بادی و درکنار کارخانه برق قرار داشت. مادر یکی از دوستان من که ما «ننه تقی» صدایش میزدیم، توی همین قسمت رختشوی خانه کار میکرد. به محض ورود چادرش را برمی داشت. روپوشی آبی میپوشید و به اتفاق چند رختشوی دیگر مشغول کار میشدند. آن ها، لباس ها، ملحفه ها، روبالشی، حوله و هر چیز پارچه مانندی را با آب گرم و صابون میشستند و آن را روی بندهایی که در پشت بام بیمارستان بسته شده بود، پهن میکردند. ملحفهها بعد از خشک شدن به اتاقی که مخصوص ضدعفونی بود، برده میشد و در پایان هم اتوکرده و تاخورده به دست پرستاران میرسید.
در آن زمان، رخت شستن یکی از دشوارترین و مشقت بارترین کارهای خانوادهها به شمار میرفت. معمولا هفته به هفته لباسها را در بقچه بزرگی میبستند. یک تشت، یک دیگ مسی، مقداری هیزم و یک قالب صابون برمی داشتند و چند خانواری از شهر خارج میشدند تا در نزدیکی دهانه یکی از کاریزها بساط شان را پهن کنند. اجاقی برپا میکردند و رویش دیگ آب میگذاشتند تا جوش بیاید. بعد از آن لباسها را در تشت بزرگی خیس میکردند و مقداری «چوبک» که در لهجه مشهدی به آن «بیخ» میگفتند، نیز بر آن میپاشیدند. بیخها در فاصله کشیدن قلیان و خوردن چای، خیس میخورد و در آب حل میشد.
زنها سپس لباسهای خیلی چرب یا لک دار را صابون زده، آن قدر لگد میکردند تا تمیز شود. این کار معمولا تا عصر طول میکشید؛ برای همین هر کسی که برای شستن لباس از شهر خارج میشد، معمولا بساط تفریح و ناهار ظهرش را هم با خودش میبرد.
خاطرم هست آب قناتی که روزهای جمعه همراه مادرم برای رخت شویی به آنجا میرفتیم، از کنار کالِ پشت مریض خانه آمریکایی میگذشت و به سوی کارگاههای دباغی جریان مییافت. زنهایی که میخواستند رخت بشویند، بساطشان را در قسمت بالای جوی پهن میکردند و دباغها در انتهای کال و پشت دروازه نوغان مینشستند.
گذر دباغها
در آن قسمتِ جوی یک عده، رودههای گاوها و گوسفندهای ذبح شده را میشستند، نمک میزدند و برای ساختن زوکمانِ پنبه زنی، آلات موسیقی، بافتن غربال، قنوت یا شلاق درشکه چیان، میتابانیدند و در آفتاب، خشک میکردند.
عدهای هم پوستهای تازه را روی زمین یا چهارچوب مخصوص این کار پهن کرده، به قلاب میبستند. روی آن آهک میپاشیدند. پشم هایشان را میزدودند. با آرد جو و مواد دیگر ترکیب میکردند یا به اصطلاح خودشان «آش» میدادند و بعد در آفتاب میخشکاندند. صیقل میکشیدند و رنگ میزدند تا درنهایت یک نوع چرم نرم و نازک به نام «تیماج» و «ساغری» بسازند؛ ناگفته نماند که این مراحل کار، چنان بوی تعفنی به اطراف میپراکند که تحملش سخت بود.