شنبه- فضای عمومی شهر بهدلیل اعلام ناگهانی گرانی بنزین ملتهب است و حتى اگر کسی چیزی هم نگوید، در نگاههای مردم میتوان حرفهای ناگفته فراوانی خواند. عصر موقع برگشت، یکی از مسافران مترو که روی صندلی نشسته است، با نگاهی بغضآلود به من که کنار در ایستادهام، خیره شده است. همان موقع توی توئیتر مینویسم: «آقای مسافر میانسال مترو با کت سرمهای و کیف قهوهای! من معنای نگاه کردنها و سر تکان دادنهای تو را فهمیدم. آیا تو هم معنای سکوت و سر پایین انداختن من را فهمیدی؟»
یکشنبه- خانمی میانسال که حجاب کاملی هم ندارد، از آن سوی پیادهرو بهسوی من میآید. کاملا عصبی است و درحالیکه دستهایش را بهشدت حرکت میدهد، بدون مقدمه میپرسد: «آقا...» سری تکان میدهم و سکوت میکنم. میگوید... جواب میدهم...
دوشنبه- توی تاکسی زن جوان از صندلی جلو بدون آنکه سرش را برگرداند، میگوید: «حاجآقا، چرا اینترنت قطعه؟» میگویم: «چشم! همین الان که برسم، میگم وصلش کنن.» او با راننده که به نظر میرسد پدرش باشد، با صدای بلند میخندند.
سهشنبه- پیرمردی که منتظر باز شدن درهای واگن است، قبل از پیاده شدن در ایستگاه به من نگاهی میاندازد و با صدای بلند اعتراض میکند. مینالد که «حاجی! پسر من مسافرکشی میکند و سه روز است توی خانه نشسته، میگه برام صرف نمیکنه.»
چهارشنبه- ماشین شیک و تروتمیزی جلوی پایم ترمز میکند. فاصله باقیمانده تا ایستگاه مترو را حرف میزنیم. میگوید که بعد از پایان تحصیلاتم در آمریکا به ایران برگشته و آمدهام و سربازی رفتهام. مدتی منتظر بودم تا شرایط کارم درست شود که نشد. حالا دارم برمیگردم.
پنجشنبه- از دفتر رهبری زنگ میزنند و شماره پدر شهیدی را میدهند که از نوشته من در شهرآرا گلایه داشته و نامه نوشته است. این میزان پیگیری و توجهشان به پیامهای مردمی، برایم جالب است. تشکر میکنم و بلافاصله با آن پدر بزرگوار تماس میگیرم.