سرخط خبرها

تفاوت حاجی یزدانی خرم با روسای کت و شلواری مثل طباطبایی

  • کد خبر: ۹۶۲۴۴
  • ۲۸ دی ۱۴۰۰ - ۱۲:۴۸
تفاوت حاجی یزدانی خرم با روسای کت و شلواری مثل طباطبایی
او دیگر در میان ما نیست اما من سال هاست این جمله حاجی یزدانی خرم رئیسی که می گفتن ضد زن است را فراموش نکردم:«اگه اجازه ندید این دخترهای خبرنگار نیان داخل سالن، منم داخل نمی‌رم.»

سعیده فتحی/شهرآرانیوز، می‌گفتن ضد زنه! و اصلا با خانما آبش تو یه جو نمیره، منم تصورم ازشون اینطوری بود، انقدر که اون اوایل می‌ترسیدم باهاش روبرو بشم تا اینکه حدود ۱۶ سال پیش فکر می‌کنم سال ۸۴ بود با تیم بسکتبال پیکان رفته بودیم ارومیه، قبل بازی بسکتبال، والیبالی‌ها بازی داشتن و از اونجا که یکی دیگه از همکارای من والیبال هم می‌نوشت گفت: «بیا ما زودتر بریم سالن، بازی والیبالم ببینیم.»
ما هم خوشحال، راه گرفتیم سمت سالن الغدیر. جلوی در طبق معمول مامور حراست میانسال و تنومندی، بیسیم به دست مقابل ما و در سالن قرار گرفت و گفت خانما اجازه ورود ندارن! هر چی ما گفتیم بابا خبرنگاریم و از تهران اومدیم... جواب می‌دادن فقط اگه امام جمعه ارومیه اجازه بده می‌تونید برید داخل...
یادمه زمستون بود و هوای ارومیه خیلی سرد. چاره‌ای نبود، رفتیم گوشه‌ای از خیابون مشرف به سالن الغدیر ایستادیم. سوز سرد انگار به گونه‌های سرخ ما سیلی می‌زد. همون موقع خودروی رونیز مشکی رنگی رو دیدم که چند متری ورودی الغدیر چراغای ترمزش روشن شد و بعد دنده عقب گرفت سمت همونجا که من و دوستم ایستاده بودیم... قبل از اینکه شیشه مات رونیز پایین بیاد، چهره حاج آقا یزدانی خرم رو می‌شد تشخیص داد، با نگاهی که این سوال توش موج می‌زد: «چرا اینجا ایستادین؟!» و وقتی پاسخ سلام مارو داد، این جمله رو از همکارم که با هم آشنا بودن پرسید. داستان رو براش تعریف کرد و من تو این مدت به خودم می‌گفتم: «یعنی این آدم ضد زن چرا باید برای دوتا خبرنگار که یکی‌شونم خیلی نمی‌شناسه صبر کنه و نره دنبال کارش؟!» با صدای باز و بسته شدن در خودرو به خودم اومدم. یزدانی خرم که اون‌سال‌ها هنوز سنگین و با خس و خس سینه راه نمی‌رفت، با قدم‌های شمرده سمت مامور حراست مقابل در سالن رفت. دوستم پشت سر یزدانی خرم کنار در سالن بود، اما من قدم از قدم برنداشته بودم و مبهوت، این صحنه‌ها رو می‌دیدم.
مامور حراست، مثل سربازی که مقابل مافوقش ایستاده با احترام می‌گفت: «آخه حاج‌آقا نمی‌شه!... دست ما نیست و اجازه نداریم ...» یزدانی خرم این بار با تون صدایی که محکم‌تر شده بود و به وضوح شنیده می‌شد گفت: «دست هر کسی که هست همین حالا بهش زنگ بزنید بگید اگه اجازه ندن این خانوما وارد سالن بشن منم داخل نمیرم...»
مامور حراست نگاهی به چهره جدی حاج‌آقا یزدانی خرم کرد، بعد زیرچشمی به من نگاهی انداخت که دوباره صدای حاج‌آقا یزدانی با تحکم بلند شد: «تماس بگیر! مگه نمی‌بینی دخترای مردم تو شهر غریب گوشه خیابون وایسادن؟!» مامور بیسیم رو در اتاقک نگهبانی گذاشت و بعد برگشت، گوشی همراه کوچکش رو به صورت کشیده و نتراشیده‌اش چسبوند و لحظه‌ای بعد با زبون ترکی شروع به صحبت با مخاطبش اونطرف خط کرد. نمی‌دونم به کی زنگ زد، اما دوستم که آذری بلد بود و تو این فاصله برگشته بود پیش من، گفت داره به مافوقش می‌گه حاجی یزدانی خرم فقط با این خانم‌های خبرنگار میره داخل سالن و ...
مامور تنومند میانسال چندبار سرش رو به نشونه تایید تکون داد، گوشی رو قطع کرد و گفت: بفرمایید داخل... من که اصلا سرما رو فراموش کرده بودم، هاج و واج رئیس فدراسیونی رو نگاه می‌کردم که با خبرنگارا مثل فرزندان خودش رفتار می‌کرد. با ماشین حاجی وارد محوطه مشرف به سالن شدیم.
یزدانی خرم خودش مارو تا جایگاه ویژه از جلوی نگاه‌های پرسشگر مسئولان، ماموران حراست و حتی نیروی انتظامی همراهی کرد. احساس می‌کردم این اولین برخورد ما نبود...
به جایگاه که رسیدیم، کنار پارک کی وون، سرمربی وقت تیم ملی والیبال نشستیم و بازی رو تماشا کردیم. سوز سرد به سالن هم رسوخ کرده بود... یادمه انقدر سرد بود که به بچه‌های بسکتبال گفتیم برامون از هتل پتو آوردن... ولی نه سرما، نه پارک کی وون، نه بازی والیبال... فکر من به رفتار یک رئیس فدراسیون معطوف شده بود که قبل از این اتفاق ذهنیتی دیگه ای ازش داشتم.
این اولین و آخرین برخورد من با محمدرضا یزدانی خرم بود، مدیری که می‌گفتن ضد زنه! دست روزگار دیگه مارو مقابل هم قرار نداد. یزدانی‌خرم به فدراسیون کشتی رفت و من خبرنگار توپ و تور موندم، اما خاطره اون عصر سرد زمستون همیشه با من موند.
تا اینکه ۱۲ سال بعد از اون واقعه داستان مشابهی برام تکرار شد. این بار به اتفاق دوست و همکارم هدیه خطیبی برای بازی فینال بسکتبال با مهرام رفته بودیم تبریز و این دفعه رامین طباطبایی رئیس کت و شلواری و دکتر بسکتبال که خیلی ادعای حمایت از زنان رو هم داره اومد و دید من و هدیه تو اون سرما جلوی در ورزشگاه ایستادیم و اجازه ورود به سالن بهمون نمی‌دن. لبخندی زد و گفت ایشاالله درست میشه! من میرم داخل صحبت می‌کنم... آقای رئیس رفت که رفت! دیگه نه سراغی از ما گرفت و نه کاری کرد که ما بتونیم بریم داخل!
فکر نمی‌کنم نیازی باشه در این مقال به اتفاقات اون روز و داستان‌هایی که باعث حبس ما داخل اون اتاق شد و کلی جنجال درست کرد اشاره کنم.. واکنش طباطبائی، اما چی بود؟! مصاحبه کرد و گفت قفل خراب بوده! بعد هم که وزارتی‌ها بهش گفتن این چه حرفیه زدید، یه مصاحبه دیگه کرد که مثلا از ما حمایت کرده باشه و گفت پیگیری می‌کنیم...، اما هیچ‌خبری از پیگیری ایشون نشد که نشد!
من بار‌ها خاطره حاجی یزدانی رو برای آدم‌های مختلف تعریف کردم، مدیر سنتی که میگفتن ضد زنه به من نشون داد که اتفاقا خیلی هم برای خانم‌ها احترام قائله، با همون حرکت و برخوردش ثابت کرد اهل شعار الکی دادن نیست. ثابت کرد پراگماتیکه و جای حرف زدن عمل میکنه...
حالا سال‌ها از اون عصر سرد ارومیه می‌گذره و گاهی روحم بال و‌پر می‌گیره از قفس قید و بند زمان بیرون می‌زنه و در کالبد دختر جوان و تازه‌کاری با بغض فروخورده کنار در بسته سالن الغدیر حلول می‌کنه و مردی رو می‌بینه که با التفاتی پدرانه و با تحکم به ماموران حراست می‌گه: «اگه اجازه ندید منم داخل نمی‌رم.»
پرواز من به اون عصر سرد زمستان ۸۴ امکان‌ناپذیر نیست سخت هم نیست، اما برام سخته توصیف مردی که حاضر نبود خودش بره داخل سالن و به دو خبرنگار که در اقلیمی غریب، کنار در سالن، در سوز سرما لرز می‌زدن التفاتی نکنه.
امیدوارم روح حاجی یزدانی خرم قرین آرامشی ابدی و یاد و خاطره‌اش همواره جاودان باشه... من به خاطره‌ای محو از سالیانی پیش جان بخشیدم، به امید اینکه روسا و مدیران ورزش ما از این رفتار تاسی بگیرن و در عمل بزرگ منش باشن، حتی اگر در روزگاری آشفته درست قضاوت نشن...

 

تفاوت حاجی یزدانی خرم با روسای کت و شلواری مثل طباطبایی

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->