کوچکزاده- نبی دوست | شهرآرانیوز؛ ۵۴ سال پیش که برادران خیامی، خط مونتاژ «هیلمن هانتر» انگلیسی را به اسم «پیکان» در ایران راه انداختند، «حاجاصغر رستمزادهخراسانی» هم یکی از همان پیکانها را خرید به ۱۹ هزارتومانِ نقد و قسط تا یکی از اولین تاکسیرانان پیکانسوار مشهد باشد. او به قانون آن سالها، پلاک یکی از درشکهاسبیهای اسقاطی را از اداره راهنماییورانندگی خریده بود تا بهازای بازنشستهشدن یک درشکهچی، تاکسیپیکان پلاک۱۹۳۲ را تحویل بگیرد.
البته تصدیق حاجاصغر، ۹سال قبلِ پیکاندارشدنش مهر خورده بود؛ سال ۴۱، زمانیکه شوفر یک مرسدسبنز ۱۸۰ بود؛ بنز دماغهدار سیاهوسفیدی که همان سالها با آن مقابل یکی از محبوبترین شخصیتهای مشهد ترمز زده بود! او تعریف میکند: «از نوغان میآمدم تا از "دریادل" سر دربیاورم. رفتم کوچه "مسجد هفتدر" که توی "تهپلمحله"، یکی صدا زد تاکسی! دکتر شیخ بود. از پلههای مطبش میآمد پایین. دکتر پنجتا مطب داشت. از همانجا با هم رفیق شدیم. گفت: شبها میآیی برویم سرِ مریضها؟ گفتم: بله. روزی ۵تومن به من میداد. پول ازکارافتادگیام هم بود. دوسال راننده اش بودم.»
«دکتر شیخ یک روز گفت اصغر برویم خیابان تهران. عجله داشت. گفت مریض بدحال دارم. کارش نیمساعتی طول کشید. ناراحت برگشت و گفت: ملک از من و باغ از من؛ ولی چه فایده! گفتم: چه شده دکتر. گفت: این مریض تا صبح زنده نمیماند. هیچ کاری نتوانستم برایش بکنم. فقط نسخه ۶قرانی نوشتم برای دلخوشی خانوادهاش که ارزان باشد و اذیت نشوند.»
روایت دیگر او از دکتر شیخ هم شنیدنی است: «تابستان بود و هوا گرم. گفتم: دکتر گلوم خشکی میکند. دستمال ابریشمی اش را باز کرد. از این خیارهای زرد بزرگ که تخمدار هستند، از داخلش درآورد. گفت: بردار و بخور. آبتراشش کن. برای گرمازدگی خوب است. دیگر کوکا و از اینطور چیزها نخور. برای معده ات خوب نیست.»
حاجاصغر، اما ۸۲ سال پیش توی کوچه «چهلخانه» نوغان به دنیا آمده، جایی که در تعریف او ۴۰ خانه داشته، هر کدام ۵۰۰ متر و آب هم بالا بوده، جایی که محل رفتوآمد کسانی بوده که توی حوزه ابریشمداری فعال بودهاند. همین است که میگوید: «جاده ابریشم همین کوچه ما بود.» او تعریف میکند: «کنار ما خانه قاسم امیدوار بود. کشتیگیر بود و زیبایی اندام هم کار میکرد. رو بهرو هم، حسینآقا طلایی بودند که الان دخترش سیمین طلایی متخصص پوست و موست. یادم است نوزاد که بود، مادرش میخواست بازار برود، میسپردش به ما.»
حاجاصغر که بر این باور است عمرش «رفیقاتی» گذشته، توی زمینهای کشاورزی اخلمد، موشکُشی کرده، دانه زردآلو فروخته و پیش پدرش در یکی از ۱۳ کاروانسرای نوغان، علافی هم کرده. بهجای برادرش که سرباز فراری بوده، سربازی هم رفته و کارت پایان خدمت او را گرفته. حاجی، ولی مثل جدش حاجرستم، حمامی نشده. اسم پدربزرگش همچنان توی «محرابخان»، روی کوچه «حمام حاجرستم» باقی مانده است.
عشق رانندگی، او را یک راننده تاکسی میکند تا حالا امروز قصههایی عجیب از مشهدی بگوید که مثل کف دست، بلدش است و ۵دقیقهای، اول و آخرش را با پیکان دور میزده. او میگوید: «آخر شهر دروازه قوچان بود. این طرف گلکاری برق، آن طرف چهارراه مقدم و یک طرف هم پنجراه.»
البته حاجاصغر از بچگیاش هم چیزهایی یادش مانده است. یکی از این روایتها درباره قاتل سریالی زنان در مشهد در دهه ۳۰ است. او تعریف میکند: «یک نفر بود به اسم "حسن اورنگی". میگفتند سربازفراری است. صداش هم قشنگ بود. شعر هم بلد بوده. ۱۲تا زن را کشته بود. حکم اعدامش که آمد، بردندش "تهخیابان" که دار داشت. ما هم با بچههای محله رفتیم تماشا که چهجور اعدامش میکنند. صندلی را از زیر پایش کشیدند. بعد هم گلشور دفنش کردند. کنار دودکشهای آجرپزی. الان شده پارک.»
قصه عجیب دیگر حاجاصغر، اما رفاقت با «جیکیجیکی ننهخانم» است، نوازنده دورهگردی که توی نوغان، همسایه حاجی بوده و قصه دفن اشتباهیاش بهجای یکی از حاجیبازاریهای مشهد مشهور است. حاجی میگوید: «جیکیجیکی سر کوچهمان زندگی میکرد؛ توی دیواره کال. گربهای داشت و تنبکی. دم روباه هم زده بود پشت سرش. قبل مرگ بهم گفت: اصغر رفتم حنا بستم. توبه کردم. صدتا یکتومنی دادم به خندستانی بقال برای کفن و دفنم. بعد مرگش، ولی با یک حاجیای جابهجا شد! بردند توی حرم دفنش کردند. توی نوغان هم برایش عزاداری گرفتند؛ شلوغ شد.»