سرخط خبرها
راننده دکتر شیخ از گذشته شهر می‌گوید

از دروازه نوغان تا نخستین تاکسی پیکان

  • کد خبر: ۱۲۳۶۷
  • ۲۸ آذر ۱۳۹۸ - ۰۸:۴۳
از دروازه نوغان تا نخستین تاکسی پیکان
المیرا منشادی - خبرنگار شهرآرامحله، جزو اولین نفراتی بود که به عشق رانندگی و گرفتن فرمان و پیچاندنش به این طرف و آن طرف بعد از گرفتن گواهینامه برای پیکان در مشهد ثبت‌نام کرد. به‌قول خودش آن زمان برای گرفتن گواهینامه زیاد بگیر و ببند نبود و همان‌قدر که کلاچ، ترمز و گاز را بلد بودید، کافی بود و بعد از امتحان رانندگی در کوچه خلوت که گاهی امکان داشت یک درشکه رد شود، تصدیق را به دستتان می‌دادند.
اصغر رستم‌زاده خراسانی هشتاد‌ساله در ابتدای جوانی تصدیق رانندگی‌اش را می‌گیرد و بعد از چندسال به محض آغاز تولید پیکان به‌عنوان نخستین نفر از مشهد برای گرفتن این خودرو ثبت‌نام می‌کند.
دست تقدیر بود یا قضاوقدر او روزی با همین پیکان به محبوب‌ترین دکتر شهرمان یعنی دکتر شیخ برمی‌خورد و همین آشنایی زمینه چندین سال همراهی او با دکتر می‌شود. رفته بودیم تا پای خاطره‌گویی‌هایش از نوغان بنشینیم، نوغانی که به‌گفته او در روزگارانی به آن چهل‌خانه می‌گفتند، اما حرف به رانندگی و عشق سرعت حاج‌آقا که رسید به موضوع‌های عجیب و جالب‌تری برخوردیم؛ از خرید اولین تاکسی در مشهد بگیرید تا پسر کارآفرین معروف محله نوغان و دوستی با جیگی‌جیگی ننه خانوم.

زمانی که نوغان چهل‌خانه داشت
رستم‌زاده حکایت محله‌اش را این‌گونه آغاز می‌کند: «آن زمان که من متولد شدم هنوز نوغان کنونی به معروفیت حالا نبود و فقط بخشی از آن مسکونی بود و آن بخش ۴۰ خانه داشت و به این علت برخی به آن محله چهل‌خانه می‌گفتند. من در خانه‌ای اعیانی از این محله به‌دنیا آمدم.»
او ادامه می‌دهد: «۱۵ آبان ۱۳۱۸ در محله چهل‌خانه به‌دنیا آمدم. جد بزرگم برای خودش یلی بود و از هیچ‌کس شکست نمی‌خورد؛ گاهی از بزرگان فامیل درباره کشتی‌هایی که می‌گرفته است، شنیده‌ام. به همین دلیل مردم به او رستم می‌گفتند و وقتی پدر و عموهایم به‌دنیا می‌آیند و موقع گرفتن شناسنامه می‌رسد، فامیل ما می‌شود رستم‌زاده خراسانی. اجداد من در مشهد دامدار بودند، البته حمام حاج‌رستم در طبرسی که تبدیل به فضای سبزی شده، متعلق به پدربزرگم بوده است. با این همه پدرم ورزش‌کار نبود و کسب‌وکار خانوادگی که حمام‌داری و دامداری بود را ادامه نداد. او تجارت را انتخاب کرد؛ کاروان‌سرا داشت و با بقیه شهر‌ها و کشور‌ها دادوستد می‌کرد. آخر نوغان با فردی به‌نام حاج‌رضا سالمیان کاروان‌سرایی را شریکی خریده بودند و علافی می‌کردند. بعد از اینکه نوغان‌داری در بین مردم نوغان کم‌رنگ شد و کمتر کسی به‌سراغش می‌رفت، خیلی از نوغانی‌ها علافی می‌کردند. البته پدر من کارخانه موزاییک‌سازی هم داشت که هنوز هم آثارش در راسته خیابان کاشانی نزدیک نوغان دیده می‌شود. من در ناز و نعمت و در خانه‌ای بزرگ که همسایه‌هایی، چون خانواده دکتر جعفر نقیبی، استوار میرزایی، وزیری و ساغروانی داشت، بزرگ شدم. آن سال‌ها کنار خانه ما پی آبی بود و مادرم جورابی به من می‌داد و می‌گفت با این جوراب توتو‌ها (حشرات ریز درون آب) را جمع کن و آب برای خانه بیاور. البته بعد‌ها اولین چاه آب نوغان را در نزدیکی خانه ما زدند و ما از چاه آب می‌آوردیم. زندگی روبه‌راهی داشتیم، اما بنابه دلایلی پدرم ورشکست شد و من که دومین پسر از بین ۴ پسر بودم و تقریبا هوشم از بقیه بیشتر بود، درس را رها کردم و به کار چسبیدم.»

از مکتب‌خانه لدنی تا مدرسه‌ای که زنگ آغازش با شعر بود
نوغانی‌های قدیم مکتب‌خانه لدنی را به‌خوبی به‌یاد دارند. مکتب‌خانه‌ای که در تپل‌محله بود و با چند پله به طبقه دوم می‌رسید. رستم‌زاده در این مکتب‌خانه قدیمی درس مکتبی می‌خواند. او از آن روز‌ها و آهنگ زیروزبر‌هایی که با حفظ ریتم آن‌ها خواندن و نوشتن را می‌آموزد، این‌گونه می‌گوید: «قدیمی‌ها از کودکی فرزندانشان را به مکتب‌خانه می‌فرستادند. اعتقاد داشتند بچه‌ها باید از کودکی با خواندن به‌ویژه خواندن قرآن آشنا شوند. من در مکتب‌خانه لدنی که متعلق به حاج‌آقا لدنی بود، درس خواندن و نوشتن یاد گرفتم. چهره معلم قرآنم را هنوز به‌یاد دارم؛ پیرمردی تقریبا ریزاندام بود به‌نام حاج‌آقا تقوی. خیلی خوب قرآن می‌خواند و به ما هم خیلی خوب درس می‌داد. هرچه قرآن و سواد دارم از همین حاج‌آقا تقوی و حاج‌آقا لدنی است. بعد از مکتب‌خانه به مدرسه منوچهری رفتم در کوچه حمام حاجی کیک. از این مدرسه تنها یک چیز به یاد دارم و آن ناظم مدرسه‌مان است. او همیشه برایمان اول صبح پشت بلندگو شعر می‌خواند و بعد ما را راهی کلاس می‌کرد. صدای خوبی داشت. همیشه صدایش در ذهنم هست.»

قلعه‌های بعد از نوغان
پشت دروازه نوغان که شب‌به‌شب قفل و سپیده‌دم با کلیدی که دست معتمد محل بود باز می‌شد، قلعه‌های زیادی بود که امروزه ما به‌نام خیابان کاشانی، طلاب، آیت‌ا... عبادی، طبرسی و... می‌شناسیم. این قلعه‌ها تا غروب آفتاب، محلی برای کنجکاوی و بازی بچه‌های محله نوغان و البته مکانی برای کشت‌وکار کشاورزان بود. رستم‌زاده در این‌باره می‌گوید: «از دروازه نوغان که خارج می‌شدیم، مراتع و زمین‌های کشاورزی بود. گاهی هم زمین‌های سبزی‌کاری شده. همین جایی که ما الان نشسته‌ایم (کاشانی ۱۱) زمانی قلعه امین‌آباد بود. مردمی که در این قلعه زندگی می‌کردند، سبزی‌کار بودند. فاصله چندانی با شهر که آن زمان نوغان بود، نداشتند، اما، چون شغل و پیشه‌شان کشاورزی بود و جایی که زندگی می‌کردند امکانات شهری را نداشت، به‌نام صاحب ملک و زمین معروف می‌شد. بعد از امین‌آباد، بقرآباد بود که الان راه‌آهن شده است، بعد از آن سمزقند و بعد هم قلعه خیرآباد بود. تمامی این قلعه‌ها، قلعه‌های آبادی بودند و آب داشتند. آبی که از این قلعه‌ها می‌گذشت، ۲ نهری بود که از نوغان به این سمت شهر می‌آمد.»

نوغان و کاروان‌سرا‌هایی که خراب شدند
زمانی محله نوغان بیشتر از سکنه کاروان‌سرا داشت. به‌گفته رستم‌زاده، خیلی از تاجران و مسافرانی که به مشهد می‌آمدند، نوغان را به کاروان‌سراهایش می‌شناختند و برای سکونت چندماهه خود در مشهد بالاخیابان یا پایین‌خیابان را انتخاب می‌کردند. نوغان محل تجارت و دادوستد بود تا ساکن شدن. اگر از پدر رستم‌زاده که صاحب ۲ کاروان‌سرا بود، بگذریم، دایی‌های او هم دارای چند کاروان‌سرا بودند. او در این‌باره می‌گوید: «از آخر نوغان بعد از دروازه، کاروان‌سرای حاج‌آقا فردادیان بود. روبه‌رویش کاروان‌سرای پدرم و حاج‌رضا سالمیان بود. جلوتر کاروان‌سرای زین‌العابدین و بعد از آن کاروان‌سرای دایی‌ام بود که الان پارکینگ شده است. دایی‌ام در محله نوغان برووبیایی داشت. حاج‌باقر علاف را همه می‌شناختند و به‌دلیل اعتبار و آبرویی که در نزد مردم داشت، همه روی اسمش قسم می‌خوردند. یکی دیگر از دایی‌هایم به‌نام حاج‌حسن نادر هم در نوغان کاروان‌سرا داشت. روبه‌روی مسجد حضرت‌رضا (ع) هم یکی دیگر از دایی‌هایم کاروان‌سرایی داشت به‌نام گوشله. این کاروان‌سرا الان درمانگاه شده است، اما زمانی تمامی تاجران و بارفروشان در این کاروان‌سرا دادوستد می‌کردند و گاهی هم محلی برای نگهداری دام‌ها بود. به‌طور کلی در تمامی این کاروان‌سرا‌ها علافی می‌کردند و بارفروشی می‌شد. فردادیان‌ها هم در محله نوغان ۲ کاروان‌سرا داشتند؛ یکی از کاروان‌سرا‌ها متعلق به غلامحسین فردادیان بود.
امروز همه این کاروان‌سرا‌ها خراب شده است و جز یکی اثری از بقیه نیست.»

مسجد نه‌نفره
به‌جرئت می‌توان به نوغان لقب محله هزارمسجد را داد. البته هرکدام از این مساجد داستان خود را دارند. یکی از این مساجد مسجد نه‌نفره است که رستم‌زاده داستان آن را این‌گونه روایت می‌کند: «در محله نوغان مسجد رضا (ع) یکی از مساجد معروف بود، مسجدی که مردم اعتقاد داشتند حضرت‌رضا (ع) در آن نماز خوانده و بسیار متبرک است. جد مادری من هم در اواسط کوچه نوغان پی آبی کنده و آب‌انباری درست کرده بود. بالای این آب‌انبار هم مسجدی بنا کرده بود که در این مسجد فقط برای ۸، ۹ نفر جا بود. درِ این مسجد بعد از اقامه نماز باز بود تا زائران و مسافران بی‌بضاعت بتوانند در این مسجد بخوابند و برای چندروز ساکن شوند. این مسجد کوچک و آب‌انبارش سال‌ها دایر بود، اما متأسفانه به‌مرور زمان از بین رفت و بعد هم ازسوی شهرداری وقت خراب شد.»

۲ نگهبان کوچه بحره و عوارض ورود به شهر
دروازه نوغان ۲ نگهبان داشت که این ۲ نگهبان روز و شب از روی برج‌وبارویشان در کوچه بحره از محله نگهبانی می‌کردند: «این افراد در سرما و گرما روی برج‌وبارو بودند و نگهبانی می‌دادند. گاهی هم از مردم پته (عوارض) می‌گرفتند؛ صاحبان شتر ۵ قران، گاو ۳ قران، الاغ ۲ قران و گوسفند یک‌قران برای ورود مالشان باید به آن‌ها پته می‌دادند. عصر‌ها هم در رودخانه زیر برج‌وبارویشان غطه (شنا) می‌خوردند. برخی از مردم به لهجه خود به دروازه نوغان دروازه میرعلوون می‌گفتند.»

پول برای موش‌کشی
بعد از ورشکستگی پدر، رستم‌زاده مجبور می‌شود درس و تفریح را در سنین کودکی رها کند و برای امرار معاش خود و خانواده در کنار برادر‌های دیگر کاری برای خود دست‌وپا کند. او ازطریق آشنایی در اداره کشاورزی آن دوران، به‌یکی از روستا‌های اطراف مشهد معرفی می‌شود و اولین شغلی که تجربه می‌کند، شغل فصلی موش‌کشی مزارع است. او به اخلمد می‌رود و موش‌های صحرایی را می‌کشد که مراتع و زمین‌های کشاورزی را تهدید می‌کردند و بابتش حقوق می‌گیرد. این شغل درآمد خوبی هم برای او داشت، اما سرنوشت برای او چیز دیگری رقم زد و عشق رانندگی و گرفتن دایره‌ای که حلب‌های اتاقک خودرو و چرخ‌ها را هدایت کند، او را به‌سمت دیگری کشاند.

عشق به ده چرخ
با ورود اولین خودرو‌ها به مشهد کار رستم‌زاده ساعت‌ها نگاه کردن و بررسی خودرو‌ها می‌شود. خودش در این‌باره می‌گوید: «شوهرخواهرم تازه خودرو خریده بود و همیشه کنار خودرو او بودم. می‌خواستم ببینم چطور کار می‌کند، روشن می‌شود و حرکت می‌کند. او تاکسی داشت. فکر کنم جزو اولین تاکسی‌هایی بود که به مشهد آمده بود. مشهد زیاد بزرگ نبود و سروته شهر را با خودرو می‌شد ۲ دقیقه‌ای طی کرد. مردم زیاد با خودرو این‌طرف و آن‌طرف نمی‌رفتند و از درشکه استفاده می‌کردند، اما عشق به خودرو باعث شد که هرطور شده رانندگی را یاد بگیرم. بعد از آمدن تاکسی به مشهد پشت دروازه‌های نوغان ایستگاه اتوبوس درست شد؛ اتوبوس‌های ایران‌پیما و ایران‌بنز مسافران را به مشهد می‌آوردند. هدایت خودرو را دوست داشتم و به همین دلیل به عشق ده چرخ برای گرفتن تصدیق (گواهینامه) اقدام کردم. بعد از چندسال با سیدرضا چرخ‌ساز آشنا شدم. اول محله چرخ‌سازی داشت. سیدرضا ۲ خودرو داشت. وقتی من تصدیق گرفتم روی یکی از خودرو‌هایش کار می‌کردم. اگر درست به‌یاد داشته باشم، بنز ۱۷۰ بود. ۲، ۳ سال روی خودرو سیدرضا کار کردم، یک شیفت من کار می‌کردم، شیفت دیگر کلب یدا... شکسته‌بند.»

اولین ثبت‌کننده پیکان وامی
۵ سال بعد از گرفتن تصدیق (گواهینامه) رستم‌زاده تصمیم می‌گیرد برای خودش خودرو بخرد و بر روی خودرو خودش کار کند. خرید اولین خودرو داستانی دارد. رستم‌زاده این داستان را این‌گونه روایت می‌کند: «خیلی دوست داشتم خودرو بخرم. پیکان تازه آن روز‌ها به بازار آمده بود. از سوی تاکسی‌رانی اعلام شد که هرکسی دوست دارد پیکان بگیرد، برای گرفتن معرفی‌نامه دریافت وام بانک ملی به تاکسی‌رانی مراجعه کند. من اولین نفری بودم که به تاکسی‌رانی مراجعه کردم و ۵۰۰۰ تومان وام با بازپرداخت ماهی ۱۶۰ تومان گرفتم. سال ۴۶ پیکان را به‌مبلغ ۱۹ هزار و ۵۰۰ تومان خریدم. روی خودرو خودم ۳۰ سال کار کردم.»

مسافر سرنوشت‌ساز
از آنجایی که قرار است سرنوشت رستم‌زاده با یکی از بهترین دکتران شهر گره بخورد، روزی در خیابان به آقایی با کت‌وشلوار برمی‌خورد که برای ایستادن تاکسی دست بلند کرده است. مسافر را سوار می‌کند. این مسافر دکتر شیخ معروف است. این آشنایی تا زمان فوت دکتر شیخ ادامه پیدا می‌کند. روایت‌های رستم‌زاده درباره دکتر شیخ بسیار شنیدنی است. او درباره روزگاری که به‌عنوان راننده همه‌جا همراه دکتر شیخ بود، می‌گوید: «روزی در خیابان آقایی با کت‌وشلوار را دیدم که برای گرفتن تاکسی دست بلند کرد. حوصله نداشتم کار کنم، اما ناخودآگاه ایستادم و سوارش کردم.

وقتی سر صحبت باز شد، متوجه شدم دکتر شیخ است. خیلی خوش‌حال شدم. آن روز می‌خواست به عروسی برود. او را به محلی بردم که مراسم عروسی برگزار می‌شد. موقع پیاده شدن به من گفت همان‌جا منتظرش باشم و وقتی به داخل رفت، دیدم طبق‌های میوه و شیرینی به‌سوی من می‌آیند. فردی که طبق‌ها روی سرش بود، گفت: دکتر گفتن مشغول باشید تا برگردد. عروسی که تمام شد دکتر شیخ بازگشت و در راه رسیدن به منزل از من خواست راننده‌اش باشم. از فردای آن روز دکتر شیخ برای ویزیت هر بیماری که می‌خواست برود، با من می‌رفت. داستان‌هایی که از فروتنی این مرد شنیده‌اید همه حقیقی و بدون بزرگ‌نمایی است. من به چشم دیدم که او سر نوشابه از روی زمین جمع می‌کرد و شب در خانه‌اش می‌شست تا فردا جلو در مطبش بریزد تا مردمی که پول دوا و درمان ندارند، از این سر نوشابه‌ها استفاده کنند و برای پرداخت هزینه ویزیت آن را درون قوطی بیاندازند. من بار‌ها به چشم دیدم که او بیمارانش را با کمترین هزینه درمان می‌کرد و گاهی هزینه دوا‌های تجویزی‌اش را هم به همراهان بیمار می‌داد. بی‌ادعا به بالین بیماران می‌رفت و بدون دریافت حتی یک‌ریال آن‌ها را ویزیت و درمان می‌کرد. گاهی به او می‌گفتم چرا این‌قدر برای ویزیت بیماران خودش را اذیت می‌کند و از استراحت و آسایش خود می‌گذرد، اما از ویزیت بیمار نه؟ او می‌گفت: «کار من همین است، اگر غیر از این عمل کنم از وظیفه‌ام دور شده‌ام. من لطفی به کسی نمی‌کنم، فقط کاری که برای آن قسم خورده‌ام را انجام می‌دهم.» من روزانه از او حقوق می‌گرفتم، درواقع روزمزد بودم. حتی اگر آن روز هیچ دخلی نداشت و از هیچ‌کس پولی نگرفته بود، به من هرشب ۵ قران می‌داد.

یک‌روز با عجله به نزد من آمد و گفت: «برو خیابان تهران مریض بدحال دارم.» من با سرعت به سمت منزل مریض رفتم، وقتی دکتر از ویزیت بازگشت خیلی ناراحت بود. سوار شد و گفت: «باغ مال من و ملک مال من» پرسیدم چرا ناراحتید؟ این جمله یعنی چه؟ گفت: «بیمار تا شب زنده نمی‌ماند و من هیچ‌کار نتوانستم برایش انجام دهم، به همین علت نسخه ۷ قرانی و ارزانی نوشتم که خانواده اذیت نشوند.»

وقتی جیگی‌جیگی ننه‌خانم حنا بست
جیگی‌جیگی ننه‌خانم را به خوبی به یاد می‌آورد. حتی آن روزی که خود جیگی‌جیگی می‌دانست تا شب می‌میرد و حنا بست. رستم‌زاده درباره این فرد که به باور خیلی از مشهدی‌ها آمرزیده مرد، می‌گوید: «همیشه دایره‌ای دستش بود، می‌زد و می‌خواند. دیوار یکی از گودال‌های انتهای محله را خالی کرده بود و درون دیوار روی زمین می‌خوابید. گربه‌ای هم داشت که با او زندگی می‌کرد. کلاهی بر سر داشت که دم کلاهش دم روباه بود. یک‌ساعتی به محله می‌آمد و می‌خواند و ادا در می‌آورد. مردم خیلی دوستش داشتند، اما زیاد به وضعیت زندگی‌اش توجه‌ای نداشتند. یک‌روز به من گفت: «اصغر! می‌دانم دارم می‌میرم. توبه کرده‌ام، غسل هم کرده‌ام. ۱۰۰ تومان هم داده‌ام برای خرج کفن و دفنم.» حنا بسته بود و موهایش را مرتب کرده بود. چندروزی بیمار شد و دیگر کسی سر ساعتی که همیشه به محله می‌آمد او را ندید. آن روزی که مردم متوجه شدند که او مرده است، او را برای شست‌وشو به غسالخانه طبرسی بردند. همان روز یکی از تاجران پول‌دار و بانفوذ شهر مشهد هم مرد و او را برای غسل‌دادن به این غسالخانه آوردند. نمی‌دانم چه می‌شود که جنازه‌ها عوض و به‌جای تاجر جیگی‌جیگی ننه‌خانم در حرم مطهر دفن می‌شود. جیگی‌جیگی مرد خوبی بود و مرام و مسلک خاصی داشت. خودش را به دیوانگی می‌زد، اما دیوانه نبود. ۲ ماه محرم‌وصفر و ایام شهادت هرکاری می‌کردند، نمی‌خواند. آزارش به هیچ‌کس نمی‌رسید، هرکاری می‌کرد که فقط دل مردم شاد شود. موقعی که از داخل غارش در می‌آمد، به امام‌رضا (ع) سلام می‌داد و به‌محض اینکه گنبد را می‌دید، دایره‌اش را زیر لباس‌های کهنه‌اش مخفی می‌کرد، سلام می‌داد و بعد از اینکه مطمئن می‌شد که گنبد را نمی‌بیند، دوباره شروع به نواختن می‌کرد.»
گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->