فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ بدوبدو خودش را میرساند، درست چند ثانیه پیش از حرکت اتوبوس. مسیر کوتاه خانه تا مسجد برای مادر حسن با این پاهای دردناک و قلبی که خوب کار نمیکند، طولانی به حساب میآید. هرچه باشد از رفتن تا سر ایستگاه بهتر است یا منتظرماندن برای روزی که بچه هایش میان گرفتاریهای زندگی وقتی باز کنند و مادر را به زیارت ببرند. پیرزن نا ندارد. خودش را بی هوا میاندازد روی صندلی اتوبوس، بلکه نفسش بالا بیاید. میان نفس زدن هایش دارد بریده بریده حرف میزند، از ترسی که به جانش افتاده بود؛ اینکه مبادا امروز به «قرار زیارت» نرسد.
میگوید که خودمانی با آقا راز دل کرده و خواسته اش اجابت شده است: «گفتم یا امام رضا (ع) جا نمونم. من رو نذاری به انتظار زیارتت آقا. خبر نداشتم. تا همسایه گفت اتوبوس اومده ما رو ببره حرم، راه افتادم.» چشمهای کم رمقش از رنج جسم میگوید و لبخندی که روی صورت گردش نشسته است، از رضایت و شادی عمیقش حکایت دارد. «بر محمد و آل محمد صلوات.» همهمه داخل اتوبوس به صدای یکدست صلوات تبدیل میشود. راننده استارت میزند و اتوبوس حرکتش را از کوچه پس کوچههای حر ۹۰ شروع میکند. همسایههای قدیمی آقا در صبح سرد زمستانی به پابوسش میروند.
جمعیت داخل اتوبوس دیدن دارد، با چهرههایی که نصف بیشترشان پشت ماسکهای سیاه و سفید پنهان شده است. همین طور چروک دور چشمها و چین وشکنهای روی پیشانیها که هرکدام سندی است برای عمر صاحبانش و دشواریهای گذرانده شده و تجربههای اندوخته شده. فرصت را غنیمت میشمرند برای احوالپرسیهای خودمانی با هم محلهای ها، با گویش مشهدی که ابایی از ابرازش ندارند.
به قول خودشان کرونای فلان فلان شده آنها را از هم دور کرده است و کمتر از قبل همدیگر را میبینند. اصلا همین کرونا بود که برنامه «قرار زیارت» را با همه لذت هایش ۲ سال تمام تعطیل کرد. قبل از آن، زیارتهای دسته جمعی و هفتگی برایشان روال شده بود. ۶ صبح روبه روی مسجد طفلان مسلم (ع)، حاضر و آماده بودند، بی خیال سرمای زمستان و خورشیدی که دیر بیدار میشد.
همین طور خواب دل چسب سر صبح در روزهای گرم تابستان. بعد از این وقفه طولانی، ده روزی میشود که طرح دوباره در شهر امام رئوف از سر گرفته شده است، با این پیش فرض درست که پابه سن گذاشتهها و آدمهای کم توانی در شهر هستند که دلشان برای زیارت حضرت پر میکشد، اما به هزارویک دلیل دیربه دیر این توفیق نصیبشان میشود. سوای این ها، زیارت دسته جمعی با هم محله ایها در دورهای که روابط همسایگی کم شده، از لذتهایی است که با یک «مپرس» و سه نقطه میشود توصیفش کرد.
صندلیهای پشت سر را بی بی با خواهرگفته هایش پر کرده است. دوربین عکاس روزنامه را که میبیند، ماسک پارچهای اش را پایین میدهد و خواستههای خانمانه اش شروع میشود: «یک جوری عکس بگیر خوشگل بیفتم.» و همه باهم میزنند زیر خنده. بی بی میگوید هفتهای ۱۲۰ بار با پای دلش حرم میرود و خوش حال است از اینکه به بهانه این طرح، اتوبوس به نزدیک خانه شان آمده است تا زیارت با پای تن هم نصیبش بشود.
گپ وگفتها ادامه دارد، بی توجه به آسمان بغض کرده و سرمای آن بیرون. مشغول تماشای خانههای قلک و مغازههای بسته بولوار حر هستی که سردی هوا و نم نم باران، آغاز روز کاری شان را به تأخیر انداخته است. گفت وگوی عکاس و بی بی حسابی گرفته و نتیجه اش مبارک است. دعای زلال و از صمیم قلب پیرزن با التماس دعای ساده به نام همکارت زده میشود.
«بسم ا... الرحمن الرحیم.» صدای حاج آقای ذاکری، امام جماعت مسجد محله، در فضای اتوبوس میپیچد. بلندگوی سیار را گذاشته است کف اتوبوس و با میکروفونی در دست، شعر میخواند و از ۳۲ نفر جمعیت حاضر پی درپی صلوات میگیرد: «بر روی رضا، شمس امامت صلوات/ بر شافع ما روز قیامت صلوات.»
لبها پرکار شده اند و همین طور دست ها؛ اولی به ذکر مشغول است و دومی به گرداندن دانههای تسبیح.
مادر حسن را روی صندلی مجاور برانداز میکنم. نفس کشیدن هایش منظمتر شده و حالش بهتر از قبل به نظر میرسد. دارد کیفش را زیرورو میکند تا من کارتش را پیدا کند و کرایه اش را بپردازد. زیارت آقا باید پاک و بی شائبه باشد، به دور از حق الناس. نهایت چیزی که او و بقیه مسافران این کاروان زیارتی میدانند، این است که سازمان اتوبوس رانی برای این طرح نه بودجه دارد و نه به دنبال کسب درآمد است. همه اش هماهنگی بین سازمانی است برای استفاده از ظرفیتهای موجود و خدمت به گروهی از همسایههای آقا که شرایط متفاوتی دارند.
روند کار را رابط کاروان بهتر از بقیه مسافران میداند. از همه اسم ورسمش یک «فاطمه» خالی میگوید با این توضیح که «مزه اش به مخفی بودنشه». او میداند که دست کم یک روز قبل از تاریخی که برای زیارت دسته جمعی در نظر گرفته اند، باید درخواستشان را به سامانه سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری به شماره ۳۱۳۵ اعلام کنند. اتوبوس ۳ ساعت در اختیار کاروان است. رأس ساعت در محل مسجد مدنظر حاضر میشود. نیم ساعت برای مسیر رفت تا حرم در نظر گرفته شده است و نیم ساعت برای راه برگشت. ۲ ساعت هم برای یک دل سیر زیارت فرصت داده میشود. اتوبوس نزدیک حرم منتظر میماند تا زائران آقا را با عزت و احترام به مسجد برگرداند.
برای طرحی به ظاهر ساده، هماهنگیهای دیگری هم انجام شده است که کمتر کسی از آن خبر دارد. مثلا اینکه رأس ساعت ۱۳ هر روز فهرست مساجدی که قرار زیارتشان را برای فردا قطعی کرده اند، به سازمان اتوبوس رانی اعلام میشود و بسته به منطقه درخواست شده، مدیران اتوبوس رانی برنامه ریزی را شروع میکنند. طوری که در ساعت مدنظر، هم همسایههای حضرت به زیارتشان برسند، هم این سرویس دهی سایر شهروندان را در ایستگاههای اتوبوس معطل نکند.
بدنه اجرایی طرح، حواسشان به سن وسال کسانی که در طرح قرار زیارت شرکت میکنند هست و تلاش میکنند اتوبوسهایی را انتخاب کنند که در این فصل سال، سامانه گرمایشی و ان شاءا... برای تابستان، سامانه سرمایشی روبه راهی داشته باشند.
توضیح ایدههای سازمان اجتماعی و فرهنگی شهرداری برای توسعه طرح و افزایش خدمات به زائران مسن و کم توان هم بماند برای بعد که چکش کاری و اجرایی شد. هرچه باشد، این طرح ۲ سال تعطیل بوده است و کمی طول میکشد تا همه چیز روی غلتک بیفتد.
چه اهمیتی دارد که کسی این جزئیات را نداند. شاید اصل کار همان دعایی است که امام جماعت مسجد به نیت بانیان و دست اندرکاران، طرح میکند و برای بار چندم از بی بی، مادر حسن و بقیه مسافران یک آمین جانانه با چاشنی صلوات تحویل میگیرد. دعاهای ناب و خالصشان راه را در آسمانها راحت پیدا میکند و به دست کسی که باید، زود میرسد.
کاروان چند مهمان ویژه دارد، از آنهایی که دلشان به مرمر سفید و بی رگه میماند؛ صاف و بی غل وغش، مثل حنانه ۲ سال وچندماهه. تماشای قامت کوتاه و ظرافت بی نهایتش، با آن چادر سیاه و غرور دلبرانه، لبخندزدن را ناگزیر میکند. کاروان با مسافرانی غالبا مسن به حضور و همراهی چند جوان نیاز دارد و مادر حنانه، یکی از همان جوان هاست. مهمان ویژه دیگر، مطهره هفت ساله است که همراه با مادربزرگش عازم زیارت شده است.
به قول روان شناس ها، اضطراب جدایی دارد و دلش نمیخواهد مدرسه برود، به ویژه از وقتی که در برابر گریههای مداومش از مدیر مدرسه شان اخم دیده است. مادربزرگ از اینکه نوه اش مدرسه نرود، غصه میخورد. او را آورده است به زیارت، با این شرط که به مدرسه برگردد و با این وعده که در قرارهای زیارت بعدی، طفل را با خودش همراه خواهد کرد.
دغدغه مادربزرگ را که میبینم، سهمم را برای مجاب کردن مطهره ایفا میکنم. دست نوشته هایم را نشانش میدهم و از خوبیهای خواندن و نوشتن برایش میگویم. نگاه میکند و بادقت گوش میدهد، بدون واکنشی دیگر. دوباره به دست نوشته هایم نگاه میکنم، به نکتههای نابی که از ابتدای حرکت، دیده و لمس کرده ام. واقعیت این است که مطهره اگر خواندن هم میدانست، نمیتوانست اینها را بخواند، چون به دلیل تکانهای اتوبوس و عجله در نوشتن، شبیه خط دکترها از کار درآمده است.
حاج آقا همچنان گرم میخواند و به گرمی همراهی میشود. صلواتها پیوسته و باانرژی به آسمان فرستاده میشوند. مادر حسن تسبیح دانه سیاه را از روی مقنعه دور گردنش انداخته و دست ارادتش را به احترام حضرت روی قلبش گذاشته است. به قول جوان ترها، سیمش وصل شده است، انگار که خودش را از همین جا در محضر آقا میبیند. تلاش همکار عکاس دیدن دارد. یک پایش را گذاشته است روی پلههای نزدیک راننده و پای دیگرش کف اتوبوس است. دارد سعی میکند در دست اندازها تعادلش را حفظ کند و چیزهایی را که از داخل لنز میبیند، ثبت کند. مثلا شاید چشمه اشکهایی را که هرچه به حرم نزدیکتر میشویم، پرآبتر میشود.
رسیده ایم به بولوار مصلی. به حساب ترافیک و چراغ قرمزهای پیش رو یک ربع تا حرم فاصله داریم. حاج آقا صلوات خاصه را با همراهی جمع خوانده است. از همه فضیلت زیارت امام هشتم (ع) به حدیثی کوتاه بسنده کرده است. به تعبیر «پاره تن» اشاره میکند که پیامبر (ص) برای ۲ نفر به کار برده است؛ یکی فاطمه زهرا (س) و دیگری امام مهربانمان حضرت رضا (ع). ماجرا را گره میزند به شباهتهای این دو و غربتشان. نام فاطمه (س) و داغ تا ابد تازه اش که به میان میآید، هق هق گریهها بلندتر میشود. تا ترافیک دور میدان شهدای مسجد گوهرشاد را رد کنیم، حاج آقا میرود سراغ طلب حلالیت از همسایهای که حق همسایگی اش را ادا نکردیم.
دارد به آقا التماس میکند که آبرو بگذارد و سنگهایی را که به دست خودمان در جاده ارتباط با خدا انداخته ایم، از میان بردارد: «محبوب رضاست هرکه دل ریشتر است/ از کعبه صفای این حرم بیشتر است/ اینجاست طبیبی که ندارد نوبت/ هر دل که شکستهتر بوَد، پیشتر است.» سرهای از سر شرم پایین افتاده، شانههایی که تکان میخورند و چادرهایی که در صورت کشیده شده است، از عمیق شدن خلوتها با حضرت حکایت دارد. حال خوش همسایههای آقا قیمت ندارد.
پایین خیابان هستیم، روبه رو و چشم درچشم گنبد طلا. حاج آقا ترجیح میدهد به جای یادآوری نداشته ها، حواس جمعیت را به داشته هایشان جلب کند؛ به همین توفیق زیارت که خیلیها ندارند، به آرزوهایی که تابه حال برآورده شده، به حال واحوال بدی که بعد از زیارت خوب شده، امیدهایی که زنده شده و خدایی که انگار مهربانتر از قبل نگاهمان کرده است.
اتوبوس پیش از رسیدن به زیرگذر حرم توقف میکند و مسافران یکی یکی پیاده میشوند. برخی لنگ لنگان و به کندی راه بازرسی حرم را پیش میگیرند و برخی دیگر منتظر خودروهای ون آستان قدس میمانند. راننده را میبینم که دارد با رابط صحبت میکند و برای ساعت برگشت، قرار میگذارد. سن وسال و حال جسمی مسافران را دیده است. میگوید که اگر کسی در مسیر برگشت تقاضا کرد، حاضر است ترمز بزند تا نزدیکتر به منزلشان پیاده شوند.
رابط دائم درحال بررسی اوضاع است. نگران است مبادا برای سالمندی اتفاقی بیفتد. او همه این نگرانیها را به جان خریده است، به امید عنایت حضرت و شیرینیهایی که مشابه ندارد. مثلا همسایه ویلچرنشینی را در دور قبلی قرار زیارت به حرم آورده بود. همسایه خوش حال بود که روی ماه حرم آقا را دیده است و فردای آن روز با آسودگی از دنیا رفت.
همسایههای پابه سن گذاشته امام مهربانیها به حرم رسیده اند و اذن ورود میخوانند. گذشتههای شیرینی را مرور میکنند که سالم بودند و هفتهای چند بار به پابوس میآمدند. آرزوی ماندن این طرح را دارند تا چشمشان به در نباشد برای روزی روزگاری که بچه هایشان آنها را به حرم بیاورند. جای همسایههایی را خالی میکنند که ناتوانی دوچندانی دارند و حرم آمدنشان تدبیر ویژه تری میخواهد.
مثل تاج محمد که ۳ سال است خانه نشین شده و در بستر افتاده است. همین طور عذراخانم که نمیتواند از پلههای اتوبوس بالاوپایین برود و باید یکی باشد زیر بغلهای پیرزن را بگیرد. زهراخانم هم هست که نیمی از بدنش فلج و حرم آمدن هایش خیلی کم شده است. یکی از بچههای کاروان وقتی از رؤیای زیارت برای کسانی میگوید که از پا افتاده اند و شاید سال به سال رنگ حرم را نبینند، چشم هایش حلقه آب میشود.