طوبی اردلان | شهرآرانیوز؛ یکی از دفاتر مهم داخلی ساواک که یک سال پس از تأسیس ساواک تهران (۱۳۳۵ خورشیدی) دایر شد، ساواک مشهد بود؛ ادارهای که در خاطرات مبارزان انقلابی ازجمله علمای مبارز مشهد، با توصیفاتی، چون درد، شکنجه و شهادت گره خورده است. قرارگرفتن در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی و دهه فجر سبب شد در سطرهایی به فعالیت ۲۲ساله این سازمان که لقب «مخوفترین پلیس مخفی جهان» را در تعریف خود داشت، بپردازیم.
اولین مرکز استانی ساواک در خراسان و فارس روز ۱۳دی۱۳۳۵ تشکیل شد. استان خراسان به دلیل هم جواری با اتحاد جماهیر شوروی و اشراف به مرزهای شرقی کشور، در اولویت تأسیس مرکز استانی ساواک قرار گرفت، اما در ادامه، مسائل داخلی استانها و دامنه مبارزاتی آنان به قدری گسترش یافت که به تدریج در کانون توجه ساواک استانها قرار گرفت و مسائل ضد جاسوسی و خارجی در درجه دوم اهمیت بود. ایجاد امنیت داخلی و جلوگیری از گسترش مخالفتهای سیاسی و نیز نظارت بر امور حکومتی در استانها و نظایر آن، بیشترین دغدغه ساواک استانها را تشکیل میداد.
مقر ساواک در مشهد طی ۲۲ سال فعالیت به ترتیب در انتهای خیابان جنت، خیابان کوهسنگی و حوالی میدان فلسطین بود. این سازمان تا زمان انحلالش، در خراسان چهار نام «محمدعلی آرشام»، «منوچهر هاشمی»، «علی پاشا بهرامی» و «احمد شیخان» را بر مسند ریاستش دیده بود. همه نفرات یادشده، نظامیان نیروی زمینی ارتش و از ارکان ضدجاسوسی بودند و به دلیل اهمیت مشهد و فعالیت مبارزان مهمی همچون آیات عظام «میلانی»، «قمی»، «شیرازی» و روحانیون جوان و دارای نفوذی همچون «آیت ا... خامنه ای» (رهبر معظم انقلاب)، «واعظ طبسی»، «هاشمی نژاد»، ریاست ساواک خراسان را برعهده گرفته بودند.
درواقع مشهد به دلیل حضور شخصیتهای مؤثر در وقایع انقلاب و کانون ها، انجمنها و گروههای مختلف، همواره مورد توجه جدی ساواک بود، به طوری که گزارشهای فعالان انقلاب به طور دقیق رصد و منعکس میشد. پس از پاگیری ساواک به تدریج گروهی از توده ایها و سایر گروههای تواب و وابسته به جریانهای سیاسی چپ، به خدمت ساواک در آمدند. به همین دلیل نیروهای شاغل در ساواک را ترکیب نامتجانسی از گروههای مختلف نظامی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی کشور تشکیل میدادند که در سطوح مختلف در خدمت اهداف و خواستههای رؤسای خود فعالیت میکردند.
این ترکیب نامتجانس از جماعتی چند رنگ با عقدههای فروخورده بسیار باعث تولد شکنجه گرانی شد که زبان از توصیفشان قاصر است. در خاطرات «اکبر صابری فر»، شهردار پیشین مشهد، چنین آمده است: «روزهای آخر حکومت پهلوی، همراه کاروان استقبال از امام به تهران رفتم. همان ایام با دوستانم رفتیم بازدید داخل شهر. در خیابان الیزابت یا امام خمینی (ره) فعلی، مردم چندتا مرکز ساواک را گرفته بودند. خیلی دیدنی بود؛ یک خانه معمولی در حاشیه خیابان که هیچ کس گمان نمیبرد مرکز ساواک باشد. نه تابلویی داشت، نه علامتی. زیرزمینی بود با دو سه تا اتاق و سقف کاشی شده که گویا از آن به عنوان شکنجه گاه استفاده میشد. میگفتند مرکز شکنجه دختران و زنان بوده است. داخل اتاق ظرف بزرگی پر از ناخن زنانه کنده شده و همچنین قطرات خون پاشیده شده بر در و دیوار دیده میشد.»
خشونت عوامل این اداره درکنار ترس عمومی از ساواک در دوران پهلوی و حکایتهایی که درباره شکنجههای وحشتناک آنان بر سر زبانها افتاده بود، سبب شد خشم مردم از آنان در روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب، چون آتشی دامنشان را بگیرد، آن چنان که هر جا ساواکی یا فردی منسوب به ساواک را میدیدند یا شناسایی میکردند، بدون شک ریختن خونش حلال بود.
شهید بابانظر در بخشی از خاطراتش میگوید: «بهمن۵۷، کمیته استقبال از امام (ره) در مسجد کرامت تشکیل شد. انقلابیون گفتند میخواهیم برویم تیمسار علوی و کوهستانی (دوتن از اعضای ساواک در مشهد) را بگیریم. آدرسشان باشگاه افسران را نشان میداد. ما رفتیم و آنجا را محاصره کردیم و تعدادی از ساواکیها را گرفتیم. وقتی علوی (رئیس زندان ساواک واقع در ساختمان لشکر۷۷) را گرفتیم، خیلی ترسیده بود. داخل ماشین چادر زنانه سرش کردیم تا مردم او را نکشند.»
او همچنین در بخشی از خاطرات خود به مأموریت دستگیری جانشین شیخان پس از پیروزی انقلاب اسلامی پرداخته و نوشته است: «یکی از مأموریتهایی که بعد از پیروزی انقلاب به ما دادند، این بود که به سیستان و بلوچستان برویم و شخصی به نام هزارچهره را که جانشین شیخان، رئیس ساواک خراسان بود، دستگیر کنیم که البته موفق شدیم او را بگیریم.» مرد هزارچهره ساواک مشهد درواقع فردی با نام «محمود غضنفری» بود که با گریمهای متفاوتی که روی چهره خود انجام میداد، درمیان مردم نفوذ و فعالیت انقلابیون را رصد میکرد.
محمود غضنفری که به مرد هزارچهره ساواک مشهد معروف بوده
با تغییر چهره در میان انقلابیون حاضر میشده و جاسوسی میکرده است
از ابتدای سال ۱۳۴۲، تنش در مشهد و مبارزات روحانیون افزایش یافت؛ به گونهای که در مهرماه همان سال، سیدعبدالکریم هاشمی نژاد پس از سخنرانی علیه حکومت در مسجد فیل، توسط ساواک مشهد دستگیر شد و طی زدوخوردهایی میان مردم و نیروهای امنیتی، تعدادی کشته و زخمی شدند. در ادامه و پس از این اتفاق، سرتیپ بهرامی به ریاست اداره کل ساواک خراسان برگزیده شد.
خرداد ۱۳۴۹، آیت ا... سیدمحمدرضا سعیدی در زندان ساواک تهران، شکنجهها را تاب نیاورد تا نخستین روحانیای باشد که درجریان بازجوییها به شهادت رسید. از آنجا که وی مشهدی و از مریدان امام خمینی (ره)، بود، ساواک مشهد، پیش بینی جوش و خروش مبارزان مذهبی مشهدی را میکرد؛ بنابراین تهمیدات امنیتی را به گونهای گسترش داد که فشار بر علمای مشهد بیشتر شود.
از جمله شخصیتهای مهم در مبارزات با رژیمپهلوی، آیت ا... سیدعبدا... شیرازی بود که در جریان وقایع مهمی در دهه ۴۰، از مخالفان سرسخت بسیاری از سیاستهای رژیم به شمار میآمد. ۹بهمن۱۳۵۴، احمد شیخان، مدیرکل ساواک خراسان طی تلگرافی به تهران، اقامت ایشان را به طور دائمی در مشهد صلاح نمیداند. لذایکی از مأموران این اداره موظف میشود در پوشش یک فرد پامنبری، همه تحرکات او را گزارش دهد.
آیت ا... عباس واعظ طبسی، یکی دیگر از مبارزان فعال در مشهد و به شدت در تیررس ساواک بود. سابقه سخنرانیهای افشاگرانه در خانواده طبسی به نقش پدر وی در جریان قیام گوهرشاد و سخنرانی آتشینش در کنار شیخ بهلول بازمی گردد و این رویه در فرزند او نیز ادامه مییابد. همین سخنرانیهای تند اوست که باعث میشود سران امنیتی استان در جلسهای در باغ ملک آباد تصمیم به بازداشت او بگیرند.
یکی از ارکان مبارزه درمشهد و خراسان که بارها ازسوی ساواک دستگیر، شکنجه، تبعید و محدود شد، رهبر معظم انقلاب است. ریشه آشنایی ایشان با امام خمینی (ره)، به سال ۱۳۳۷ بازمی گردد که در کلاس درس اصول و فقه امام (ره) شرکت میکند. این آشنایی در سالهای بعدی از
آیت ا... علی خامنهای یک مبارز انقلابی میسازد؛ ۶ نوبت زندان و تحمل شکنجههای گوناگون در مشهد و تهران، موید همین روحیه انقلابی است.
***
توضیحات رامین رامین نژاد درباره بازداشتگاه پادگان مشهد که در دست ساواک بوده است
آنچه میان خاطرات انقلاب اسلامی درباره ساواک یافت میشود، خبر از وجود دو زندان ساواک در مشهد میدهد. رامین نژاد که تاریخ لشکر خراسان را نوشته، درباره بازداشتگاهی که در داخل پادگان لشکر بوده است، میگوید: بازداشتگاه متعلق به ساواک نبود. ساواک تحت نظارت وزارت اطلاعات بوده که ارتباط مستقیم با ارتش نداشته است. در آن برهه زمانی، این سازمان از امکانات بازداشتگاهی ارتش در مشهد استفاده میکرده است.
رامین نژاد ادامه میدهد: بازداشتگاه پادگان برای زندانیان سیاسی نبوده، بلکه برای سربازانی بوده است که از قوانین لشکر تخطی کرده اند. این زندان که کاربرد انضباطی در لشکر داشته است، پس از تأسیس ساواک و در دهه ۵۰ دراختیار آنها قرار میگیرد تا در موارد معدود، زندانیان خاص در آنجا نگهداری شوند.
او درباره کاربرد این ساختمان برای ساواک هم توضیح میدهد: زندانیان خاص با صلاحدید ساواک از زندان شهر که در کوهسنگی واقع بود، به داخل پادگان منتقل میشدند. گاهی تعداد زندانیانی که در یک زمان خاص در این زندان حاضر بوده اند به تعداد انگشتان دو دست هم نمیرسید. تعداد زندانیان نیز هرچه به روزهای پیروزی انقلاب اسلامی نزدیکتر شده ایم، بیشتر شده است. امنیت زیاد این بازداشتگاه از نقاط قوتی است که آن را تبدیل به زندان افراد خاص کرده بود که باید حفاظت بیشتری از آنها میشد.
افراد معروف بسیاری به بازداشتگاه ارتش منتقل شده اند که شاخصترین آنها حضرت آیت ا... خامنهای بوده است. رامین نژاد دراین باره میگوید: یکی از زندانیان سیاسی که در دهه ۵۰ به این زندان منتقل شد، حضرت آیت ا... خامنهای بوده است. ایشان در دوره نخست ۴۰ روز و در دور دوم ۳ ماه در این زندان بازداشت بوده اند.
این پژوهشگر درباره وضعیت نگهداری زندانیان در این ساختمان نیز چنین توضیح میدهد: وضعیت این بازداشتگاه به زندان ساواک شباهتی نداشته است. مسئولیت آن نیز بر عهده افسر نگهبان وقت بوده است. حتی خانوادهها در این بازداشتگاه به دیدار زندانیها میآمده اند. در خاطرات نیز نقل شده که یک بار همسر رهبر معظم انقلاب برای ایشان شله آورده است که خود رهبری با دست خودشان در میان زندانیان قسمت کرده اند.
***
روایت حجت الاسلام عبدا... محرابی، از سالهای مبارزه و زندانهای پیش از پیروزی انقلاب اسلامی
آرمان اورنگ - حجت الاسلام عبدا... محرابی، فاصله سالهای ۴۲ تا ۵۷ را مثل خیلیهای دیگر، متفاوت از بقیه روز و روزگارش گذرانده است. او در تمام این ۱۵ سال، حکایتش، حکایت نوار و اعلامیه و رساله بوده و البته منبرهای تند و تیز. آن قدر تند و تیز که اگر ماموران کمیته ضد خرابکاری و زندان ساواک یک بار ریز و درشت پرونده اش را درست و حسابی کنارهم میچیدند، یک زندان یا تبعید طولانی مدت نصیبش میشد. روایت او از آن سالها چیزی نیست که بشود ساده از کنارش گذشت.
روایت عبدا... محرابی لابد باید از همان سالهای انتهایی دهه ۴۰ اوج گرفته باشد؛ از بالاخیابان و روزهای طلبگی در مدرسه نواب. طلبه هفده هجده ساله مدرسه، تازگیها گره خورده است به روحانی جوانی که خط و ربطی به آیت ا... خمینی (ره) دارد؛ «سید علی خامنه ای»؛ پسر دوم آسید جواد آقا که از روحانیون سن وسال دار کوچه «اشکان» است. از پی همین ارتباط هم هست که چند سال بعد راه پایش به جلسات تفسیر آسیدعلی آقا در مسجد امام حسن (ع) پل فردوس و بعدترها مسجد کرامت سر چهارراه نادری باز میشود. بعد هم کم کم خودش بر منبر مینشیند و میشود واسطهای برای بیان تفسیرهای انقلابی حضرت آیت ا... خامنهای به جوان ترها.
صفحات تقویم که روز به روز به اواخر دهه ۵۰ نزدیک میشوند، عبدا... محرابی هم مثل خیلیهای دیگر کم کم فتیله مبارزه را بالا میکشد. همین هم هست که با جمعی از رفقا، توزیع اعلامیه و رساله امام (ره) را شروع میکنند و میشوند عامل رساندن شهریه آیت ا... خمینی (ره) به طلبههای مشهد؛ ماجرایی که مخفیانه و در پوشش اسم آیت ا... میلانی و حاج سید محمودشاهرودی جلو میرود و البته این قدر حساس هست که گوش عوامل حکومت را هم تیز کند. همین هم میشود شروع منبرهای تند و تیز این جمع و البته زندانهایی که از پس آن میآید. میگوید: آن اواخر، منبرها این قدر داغ میشد که رفقا نهی میکردند. میگفتند: «شاید چهار تا مأمور این دور و بر باشد.» بعضی وقتها هم میآمدند و میکروفن را از جلو من برمی داشتند!
میگوید: ما مرتب با حضرت آیت ا... خامنهای مرتبط بودیم؛ اینجا در مشهد، پای منبرها و در جلسات علنی و مخفی؛ همچنین بعدها در زندان که هم بند ایشان شده بودم و حتی وقتی ایشان را به ایرانشهر تبعید کردند. یادم است از مشهد، خودمان را رساندیم زاهدان. از آنجا هم با یک سواری رفتیم ایرانشهر. نشانی هم از محل سکونتشان گرفته بودیم. به راننده گفتیم مثلا در فلان فلکه پیاده میشویم، ولی یک وقت دیدیم سواری به جای آن فلکه، ما را برد داخل شهربانی. گفتیم: «ما با شهربانی چه کار داریم؟»
گفتند: «شهربانی با شما کار دارد!» ما را نگه داشتند که «چه کاره اید؟ چرا ایرانشهر آمده اید؟» گفتیم: «ما شاگردهای آقای خامنهای هستیم. آمده ایم احوالشان را بپرسیم. اگر هم ممنوع است، از همین جا برمی گردیم.» اطلاعات و نشانی ما را گرفتند و ولمان کردند. بعد هم یکی دو روزی خدمت حضرت آیت ا... خامنهای بودیم و برگشتیم مشهد.
اوایل دهه ۵۰، حدود ساعت ۱۰:۳۰ شب بود که درِ حیاط را زدند. ازقضا، شب چهارمی بود که خدا فرزندی به ما داده بود. در را باز کردم. چند مأمور پراکنده توی کوچه ایستاده بودند. دو نفرشان آمدند داخل تا توی اتاقها را بگردند. من همیشه سعیم این بود که چیز خاصی در خانه نگه ندارم، ولی آن شب سه چیز دردسرساز توی خانه بود: قاب عکسی از حضرت امام (ره)، کتاب «نهضت دوماهه روحانیت» و نواری از ١٥ خرداد ٤٢. اول قاب عکس را برداشتند و گفتند: «توی این همه عالم، عکس خمینی را گذاشتهای اینجا؟»
گفتم: «من همه علما را دوست دارم.» بعد همین طور که مشغول گشتن بودند، گفتم: «تا شما میگردید، من یک نوار قرآن از عبدالباسط بگذارم تا شما هم چند آیه قرآن گوش کنید.» هدفم این بود که نوار سخنرانی امام در ١٥خرداد را از بین نوارها بردارم. یک نشانه «خ» روی نوار نوشته بودم که سر فرصت آن را بدهم به کسی، ولی فرصت نشده بود. نوارها را به هوای پیدا کردن نوار قرآن میگشتم.
تا اینکه بعد از چند دقیقه، نوار امام (ره) را پیدا کردم و گذاشتم زیر فرش. آنها هم همه نوارها را جمع کردند، ولی همان نوار ماند زیر فرش و کسی متوجهش نشد. بعد رفتند سراغ کمدی که کتاب داخلش بود. من هم آهسته آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و ...» را خواندم. باور کنید در کمد را باز کردند. کتاب همان جلویشان بود، ولی ندیدند. به کتابها توجه نکردند، کاغذها و نوارها را جمع کردند و من را هم با خودشان بردند.
از سال ۴۲ که طلبه بودم و به واسطه یکی از رفقا با آیت ا... خامنهای آشنا شدم. همین آشنایی هم سبب شد که به نماز جماعت و جلسه تفسیرشان در مسجد امام حسن مجتبی (ع) و بعدها به مسجد کرامت راه پیدا کنم. همین مباحث را هم خودمان به جوان ترها منتقل میکردیم. بعد هم کم کم رساله و اعلامیههای حضرت امام (ره) را توزیع میکردیم. به اطراف مشهد هم، هر جایی که فکرش را بکنید، اعلامیه و رساله برده ایم.
در سالهای ابتدایی مبارزه ناچار بودیم خیلی حساب شدهتر صحبت کنیم که برایمان دردسرساز نشود. یادم است اوایل دهه ٤٠ نماز جماعتی حوالی بولوار فرودگاه داشتم و بعد از نمازها، فتواهای توضیح المسائل امام (ره) را هم بدون اینکه نامی از ایشان ببرم، میخواندم. حتی برخی سؤال میکردند: «این فتوای چه کسی است که شما اسمش را نمیبرید؟»، ولی نمیتوانستیم اسم ببریم. البته همین هم باعث نمیشد که دستگیر نشویم، ولی کسانی که آن سالها را درک کرده اند، میدانند که برای ما چارهای جز مبارزه نگذاشته بودند. فقط یک راه پیش پای ما بود و آن هم سقوط شاه بود. گاهی هم شاید وقتی رژیم فتیله را بالا میکشید، ما هم ابایی نداشتیم که تندتر حرف بزنیم.
بله. از طریق ارتباطاتی، این وظیفه به من و تعدادی از دوستان محول شده بود. یادم است اولین مرحلهای که پرداخت شهریه را شروع کردیم، از طرف شهربانی آمدند سراغمان. پرسیدند: «مسئول شهریه چه کسی است؟» دوستان، من را معرفی کرده بودند. یک دفعه دیدیم تعداد زیادی از مأموران شهربانی ریختند دورمان که «این شهریه را از کجا میآورید؟» گفتم: «از طریق آقای میلانی و آقای شاهرودی پول به من میرسد. من هم اینها را بین طلبهها توزیع میکنم. حکم هم دارم.» حکم هم داشتم. کارتم را نشانشان دادم. البته که مجبورمان کردند محل توزیع شهریه را عوض کنیم و همیشه هم کنترلمان میکردند. چندتایی هم از روحانیهای وابسته به حکومت بودند که ته منبرشان برای شاه هم دعا میکردند. وقتی آنها میآمدند، میگفتم: «من نمیتوانم به شما شهریه بدهم. چون شما روحانی واقعی نیستید.» به همین صراحت میگفتم.
خب آنها هم ما را تهدید میکردند. ولی کسانی هم بودند که واقعا از ما حمایت کنند. البته کار به این سادگی هم نبود. وقتی که از محل توزیع شهریه خارج میشدیم، هیچ وقت دفتر و پول را با خودمان جابه جا نمیکردیم. سریع هم توی کوچه پس کوچهها خودمان را پنهان میکردیم. یادم است همان ایام، من مدتها در خانه خودمان نمیخوابیدم؛ چون احتمال میدادم برای دستگیر کردنم بیایند. البته یک بار اواخر سال ۵۰ و دومین بار هم در سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب اسلامی زندانی شدم.
بله، داخل زندان، تختی برای شکنجه داشتند که کنارش نوشته شده بود: «تخت عملیات». وقتی زندانی را میبردند به اتاق شکنجه، او را میخواباندند روی تخت. بعد دستها و پاهایش را به تخت میبستند. دو کابل ضخیم را نیز به هم بسته بودند که سر کابلها لخت بود. از کف پا شروع میکردند به زدن تا زانو. به این روش اعتراف میگرفتند. خود من بار اولی که زندان رفتم، اول ٢٢روز در سلول انفرادی بودم. در این ٢٢روز هم مرتب صبح و ظهر و شب من را میبردند برای بازجویی و شکنجه. خیلی هم اذیت میکردند. وقتی میگفتم «هیچ اطلاعاتی ندارم»، با همان کابلها شروع میکردند به زدن. خدا خیلی کمک کرد که اطلاعات ندهم. همان طوری که میزدند، توی ذهنم این بود که به بلال تأسی کنم. با هر ضربهای که میزدند، نام خدا را میآوردم.
نه. راستش را بخواهید، چون ضعیف بودم، قدری که میزدند، خودشان میگفتند: «بسه. داره میمیره.» بعد دست و پاهایم را باز میکردند و من را میانداختند کنار تخت. یادم است توی همان زندان، یکی از افسرنگهبانها که احتمالا انقلابی بود، به من گفت: «خودت را به مریضی بزن.» من هم بعد از آن چند روزی که خیلی اذیت میکردند، خودم را به مریضی زدم و گفتم: «قلبم درد میکنه.» آنها هم من را انتقال دادند به بند عمومی. در زندان دوم هم مثل بار قبل آزار و اذیت میکردند. اما این بار، چون مریض شدم، من را خیلی نگه نداشتند. دکتر زندان اعلام کرده بود که: «این داره میمیره.»