اسکلت‌های فامیل آقاجان

معصومه بابایی - باید امروز بگویم: «می خوام از این خونه برم.»
عزیزجان روی مبل کنار شومینه نشسته. کلاف کاموا را روی دامنش گذاشته و میل های کاموا را بالا و پایین می برد. شال گردن به نیمه رسیده. آقاجان روزنامه را روی میز جلو تلویزیون پهن کرده. نگاهش گاه به اخبار است و گاه به روزنامه. به صورت هردوتایشان با دقت نگاه می کنم. چیزی نمی بینم که نشان بدهد کدامشان می توانند یک بچه را به قتل برسانند. این چند روز از فکرش بیرون نیامده ام. هنوز هم وقتی یاد آن صحنه می افتم، تنم می لرزد.
با التماس و درخواست یک خواهر بزرگ تر، علی را کشانده ام توی انباری تا حلقه مرا که توی چاه گوشه انباری افتاده دربیاورد. علی همان طور که به فضای بین موزاییک ها ضربه وارد می کند، می گوید: «خوب حداقل به سینا می گفتی حلقه ت افتاده تو چاه!»
می گویم: «سینا هم تو همین خانواده بزرگ شده! آقاجان هنوز انگشتر نشون مادرش رو با اون نگین درشت، توی 2 تا جعبه گذاشته و گوشه گاوصندوقش پنهان کرده و عزیزجان بعد 70 سال هنوز حلقه ش توی دستشه. اون وقت من که 6 ماه نشده پا گذاشته م به این خونه، بگم حلقه م افتاده توی چاه انباری؟!»
علی موزاییک های اطراف چاه را برمی دارد و خاک اطراف لوله را به آرامی می کند تا به لوله آسیبی وارد نشود و من با وجود اینکه اطمینان دارم سینا تا ظهر از شرکت برنمی گردد و آقاجان و عزیزجان تا چند روز دیگر شمال می مانند، باز جلو در انباری ایستاده ام تا اگر کسی رسید بهانه ای بتراشم. داشتم به عنکبوتی که گوشه دیوار تار تنیده بود نگاه می کردم که علی بلند گفت: «پناه برخدا! این دیگه چیه؟!»
جلو می روم. شبیه استخوان های دست یک بچه است. قسمت های دیگر خاک را سریع می کند. اسکلت یک بچه کامل می شود. مبهوت می ایستم. برای دقایقی هیچ کدام چیزی نمی گوییم.
بعد، علی خاک ها را برمی گرداند. موزاییک ها را سر جایش می گذارد. بین آن ها دوغاب سیمان می ریزد. رویش را تمیز می کند و کارتن پاره ای را رویش می گذارد و می گوید: «من دیگه نیستم! حلقه ت تو چاه افتاده. بچه که نکشتی تو انبار خاکش کنی!»
راهش را می کشد و می رود و من با خودم کلنجار می روم که: این اسکلت همان عکس های قیچی شده در آلبوم عزیزجان است؟
صدای آقاجان به اعتراض بلند می شود: «کتری هنوز جوش نیومده؟»
به آشپزخانه می روم. 2 تا چای توی فنجان های لب طلایی عزیزجان می ریزم و می آورم داخل پذیرایی. می خواهم اول موضوع نوه دار شدنشان را به آن ها بگویم تا خوشحال شوند و بعد در مورد حلقه و انباری. وقتی شروع به گفتن می کنم، آقاجان تلویزیون را خاموش می کند و عزیزجان چشم می دوزد به دهان من. جا خورده اند! این ها دیگر چه جور پدر و مادری هستند؟!
عزیزجان با قیافه درهم می پرسد: «دختره یا پسر؟»
- هنوز معلوم نیست!
انگار کمی آرام می شود. رو می کند به آقاجان و می گوید: «ان شاءا... دختره!»
آقاجان به زور لبخند می زند. از گفتن بقیه آنچه می خواستم بگویم منصرف می شوم. می آیم توی راه پله، که سینا توی پاگرد جلوم را می گیرد: «کجا با این عجله؟!»
- می رم ناهارو روبه راه کنم.
- دیر نمی شه! بیا چند دقیقه بریم احوال آقاجان و عزیزجان رو بپرسیم.
با هم برمی گردیم پایین. دستم را می گیرد و می کشاند بالا. هردوتایشان مثل دقایقی قبل نشسته اند. نگران و اخم کرده! سینا می پرسد: «اتفاقی افتاده؟»
- نه... خب... غافل گیر شدیم!
- از چی؟
عزیزجان به من نگاه می کند و می گوید: «خبر نداره؟»
وقتی سرم را به نشان «نه» تکان می دهم، عزیزجان می گوید: «قراره به زودی پدر بشی!»
سینا با تعجب از من می پرسد: «چرا چیزی نگفتی؟!»
بعد کف دست هایش را به هم می زند و می گوید: «پس باید جشن بگیریم!»
مادرجان حرفش را قطع می کند: «اگه دختر بود ... .»
سینا می پرسد: «مگه فرقی هم داره؟»
- برای بقیه نه ولی برای خانواده ما فرق می کنه!
قند توی دستم را فشار می دهم. خرد می شود. عزیزجان ادامه می دهد: «تقصیر منه! باید زودتر از این ها بهت می گفتیم. می دونی؟ پسرهای فامیل آقاجان بعد دوسالگی یه بیماری می گیرن که نمی شه باهاش کنار اومد. برا همین می گم اگه پسر باشه بهتره. زودتر یک فکری بکنید که بعد دل بسته ش نشید و کار سخت بشه!»
بلند می شوم: «اگه پسر هم باشه، من هیچ کار نمی کنم. چطور سینا مشکلی نداره؟»
سکوت سنگینی پذیرایی را پر می کند. به ابروهای پر و موهای مشکی آقاجان که سفیدی هایش بیشتر است نگاه می کنم و به صورت سفید و موهای قهوه ای روشن سینا. آقاجان هم به صورت سینا دقیق می شود. اگر آن چیزی که من به آن رسیده ام توی ذهن آقاجان هم باشد ... .
عزیزجان در جواب سؤال من می گوید: «دکتر افشار گفت سینا یک استثنا بوده!»
صدای آقاجان انگار از ته چاه می آید: «دکتر افشار هیز چشم چرون!»
اسکلت توی انباری می شود پسر سه چهارساله مریضی که یکی از این 2 نفر او را کشته. یک دقیقه هم تحمل ایستادن ندارم. تقریبا با فریاد می گویم: «من فردا از اینجا می رم!»
آقاجان به سختی از روی مبل بلند می شود. به اتاق خواب می رود و در را می بندد.
تا نیم ساعت دیگر، ماشین می رسد. وسایل را با دستپاچگی جمع کرده ام. آقاجان را می بینم که عصازنان از پله پایین می آید. به سمت انباری می رود و چند دقیقه بعد می آید داخل پذیرایی و روی یکی از کارتن ها می نشیند. احتمال این را می دهم که بخواهد آخرین تلاشش را برای ماندن ما بکند، اما می گوید: «تنها جایی بود که اون روز به ذهنمون رسید! انباری! وحشی شده بود! تمام بدن و صورتش مو درآورده بود. ماهی های قرمز رو از توی حوض می گرفت و می خورد. در چهارسالگی یک کلمه حرف نمی زد. فقط خورخور می کرد. اون روز گلوی سینا رو به دندون گرفته بود. سینا فقط 2 سالش بود. عزیزجان دوید جلو، جداشون کرد ولی اون دندونش رو گذاشت توی بازوی عزیزجان! تکه ای از گوشت بازو رو کنده بود و خون کف اتاق رو پر کرده بود. دوباره به سمت سینا برگشت که من با گلدون به سرش زدم. گفتیم گم شده!»
عزیزجان هم حالا رسیده بود پایین. برخلاف همیشه، بلوز آستین کوتاهی پوشیده بود. روی بازویش رد یک فرورفتگی بزرگ دیده می شد. ماشین رسیده بود. وسایل را داخل ماشین می گذاشتند و من فکر می کردم شاید به دنیا آوردن یک پسر در این خانواده ریسک بزرگی باشد. موقع خداحافظی آقاجان گفت: «من بعد از این می آم طبقه پایین. طبقه بالا باشه برای عزیزجان!»

پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->