اهالی کوچه بهمن

ذبیح

 حامد عسکری/    تا آنجا خواندیم که ذبیح پیرمرد لبوفروش،  پسرکی به نام حسین را که از دست یک مأمور ساواکی به هنگام شعارنویسی روی دیوار فرار می‌کرد در چرخ لبوفروشی خود پناه داد و اینک ادامه‌‌ قصه:
-خدا رحم کرد جثه‌ای نداری، وگرنه جا نمی‌شدی و اون از خدا بی‌خبر می‌گرفت می‌بردتت جایی که عرب نی میندازه!!
 -دست شما درد نکنه، خیلی ممنون که کمک کردین، زحمت شد.
-چه زحمتی پسر جان؟ حالا یه آبی به دست و صورتت بزن توی حوض دستی بشور بیا بالا چایی بخور.
-نه زحمت میشه دیر وقته، می‌رم‌.
 -می‌ری؟ کجا می‌ری؟ شک نکن سر کوچه منتظرته، اونی که من دیدم تا صبح این محله رو‌ ول نمی‌کنه، اززیر سنگم باشه پیدات می‌کنه، تیرهوایی زده، باید گلوله‌هاشو که تحویل میده بگه ‌چرا شلیک کرده وگرنه براش داستان میشه، ناخناشو می‌کشن.
توچندسالته بابا جان‌؟ ترس توی چشم‌های حسین شعله‌ور شد، پیدایش می‌کردند چه؟ شنیده بود شلاق می‌زنند ناخن می‌کشند، روی تخت فلزی لخت می‌بندند و تخت را به برق وصل می‌کنند و شوک می‌دهند.
پیرمرد گفت برو تو اون اتاق گرمه‌، من یه بطری نفت بکشم از انباری بیام‌. برو باباجان برو تو اتاق.
پله‌ها را مردد بالا رفت و توی اتاق کفش در‌آورد، گرمای مطبوع اتاق به ساق‌های یخ و بی‌حسش خزید، بویی شبیه بوی سوپ مرغ و سبزیجات در هوا پراکنده بود، بزاقش ترشح کرد، دلش را مالش داد، خداخدا کرد مال همین خانه باشد و بوی غذای همسایه نه، تخته پوست بغل بخاری ناگفته داد می‌زد آنجا جای پیرمرد است. روبه‌روی آنجا تا شد بنشیند که صدای ورود پیرمرد دوباره راستش کرد.
 بشین باباجان بشین... نفتمونم آخرشه ... بعد بطری نیزه‌ای بلند را توی علاءالدینی که قابلمه‌ای رویش بود خالی کرد، در قابلمه بزرگ را باز کرد و گفت: به به سوپمون هم حاضره ... و توی دل حسین قند آب شد، حسین خسته نباشیدی گفت و مرد روی پوست تخته نشست: چیکار کرده بودی حالا این‌جوری فرار می‌کردی؟
-ممم من هیچی به خدا؟ مرد خندید‌: حالا یادت دادن حرف نزنی نزن عب نداره باریکلا ولی من از خودتونم.
 -خودمون؟ ما مگه کی‌ایم؟
-خودتون دیگه، مبارز، چریک‌، مجاهد، فدایی، خرابکار، چمیدونم یکی‌دوتا هم نیستین هزارتا اسم و گروهین.
 -من هیچ‌کدومشون نیستم. من فقط چشمم به حرف آقای خمینیه، هرچی بگه!!
-باقی‌شونم همین ادعا رو دارن که پسرم.
 -باقی کیان؟
-همه ولی منم می‌گم این سید کارش درسته، بلده، خدا پشتشه، کمکش می‌کنه، با یه عینک و یه عصا و یه خودکار پاشد رفت فرانسه، یه عمریه این ور اون وره
... خدا کمکش کنه. حسین از اینکه همدمی دارد کیفور شد. پیرمرد دوتا چایی ریخته بود، گپ گل انداخته بود، یک هورت از چایی‌اش کشید و لذت برد.
شب خوبی منتظرش بود. 

ادامه دارد...

پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->